#قسمت_چهل_وهشتم
رفتم خانه، پیراهن محسن را روی زمین پهن کردم، سرم را روی آن گذاشتم و ضجه می زدم، اما زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم، دستش را روی قلبم گذاشت و در گوشم گفت :« زهرا! سختیش زیاده ولی قشنگی هاش زیاد تره! »همان موقع خدا رو شکر کردم و کمی آرام شدم.
البته محسن در عکس اسارتش، آرامش خاصی داشت. آرامشش طوری بود که انگار نه انگار که تیر خورده و اسیر داعشی ها شده است. عکسش به گونه ای است که گویی محسن آن داعشی را اسیر گرفته، نه او محسن را.
ذره ای ترس در چشم های محسن نیست؛ همه اش شجاعت است و دلیری. صلابت محسن در این عکس مثل کوه می ماند.
بعد از این که خبر اسارت محسن را شنیدم. داره به این فکر می کردم که الان محسن در چه حالی است. به خودم می گفتم:«من همسرم رو به حضرت زینب هدیه کردم؛ وقتی هم آدما هدیه ای به کسی می ده؛ دیگه اونو پس نمیگیره.
حالم خیلی بد بود. انگار بند بند وجودم را می کشیدند.
با این همه، راضی بودم به رضای خدا و هر چه او بخواهد. فکرم این بود که اگر محسن شهید گمنام شود، فرزند حضرت زهرا( صلوات الله علیها)می شود و هر روز او را ملاقات می کند. از ته دل آرزو می کردم پسر حضرت زهرا( صلوات الله علیها)بماند؛ چرا که خودش این آرزو را داشت و عاشق گمنامی بود.
برگرفته از کتاب زیر تیغ🌹
᯽⊱@khademenn⊰᯽