اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_9 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت. ب
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_10
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت۱۰شب بود،از جایش بلند شد:
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی ،رفت صورتش را شست وبه اتاقش برگشت. حال خیلی خوبی داشت، احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند. نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت .یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد.
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد:
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند .
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیرنیست ???
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد ،تیپ مشکی زد، اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد، پشیمون شد ،موهایش را بیرون ریخت ،آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد، کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد.
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت ،در آیینه نگاهی به خودش انداخت:
ـــ وای که چه خوشکلم
یک بوس برای خودش انداخت .به طرف اتاق پدرش رفت .تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود، این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد.
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود ،احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد ،باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید..
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند، دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر ازدستش ، احمد اقا سرش را بالا اورد، با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما
دیگر فایده ای نداشت...
『⚘@khademenn⚘』