اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_11 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد: ـــ این
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_12
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شدکه مادرش این کار را بکند !
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد.
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد .خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش
نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند .ارام ارام به هیئت نزدیک شد.
ــــ بفرمایید.
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت ،نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت،بی اختیار نفس عمیقی کشید،بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد، دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد .
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت ،نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد ،مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست.
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت..
بلند شد و از هیئت دور شد.
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه !به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده.
『⚘@khademenn⚘』