اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_120 شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آ
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_121
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کالفه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود.
هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش
نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد.مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه
هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد.
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش
جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم
شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند،
بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می
شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊