اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #پارت_25 دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب ش
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#قسمت_26
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
نام اصلی رمان مقتدا است
از داستان هاے نازخاتون🌷
منبع↯
@nazkhatoonstory
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_25 مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_26
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من
حرف میزنید؟ اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان. اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم
ناکار کردم.
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه.
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد :
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری.
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاءالله بهتر بشید.
شهاب تشڪری ڪرد.
پرستار رو به مهیا گفت :
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد .
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند.
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود .
باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت.
『⚘@khademenn⚘』