#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_5
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی
توانست آن را هضم ڪند
اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر..
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند ،با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید .
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد.
با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش ،تو دانشگاه هم مراسم بود .
دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیکار کنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند. با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد.
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین رادرآورده بود.
(باز دارم قدم قدم یام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت)
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد، همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می
آید، اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود...
(عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی)
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت. دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید.
ـــ سالم عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ، سرت ڪن.
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی کرده باشه هول کرد.
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد.
دختره لبخند ی زد:
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے.
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)من دیگه برم عزیزم.
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
『⚘@khademenn⚘』