اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_59 خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_60
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی
محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:حلوا شکری؟!؟
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و
اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم
غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
ــــ یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
ـــ چیزی شده؟!
ــــ نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب ۴نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت
دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه
کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر
لبانش می کرد دیده نشود!
ــــ تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊