eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
346 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_60 ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کل
🌷 🍂 💜 کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود. مهیا از جایش بلند شد. ــــ چی شده دخترا؟! ـــ ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت. ــــ من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند! شهاب رو به نرجس گفت. ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. ـــ همه هستند! اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با داش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. * مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... * شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. ــــ یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. ـــ نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. ـــ بله؟! ـــ خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. ــــ نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. ـــ چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. ــــ از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. ــــ کجا؟! ـــ میرم دنبالش! ــــ صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊