اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت114 بعد ماشین رو داخل حیاط
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت115
-اره
علی :چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟
-نصف شب بود نمی خواستم مزاحمت بشم
علی : هیچ وقت دیگه اینو نگو لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو
-چشم
علی : چشمت بی بآ راستی منم به دو چیز حساسیت دارم
-چی ؟
علی : بادمجان و باقالا
-عع چه جالب
علی: به نظرم بیایم با هم یه لیست تهیه کنیم از چیزایی که دوست نداریم بنویسیم چه غذا باشه، چه جاهای تفریحی باشه ، چه خصوصیات خودمون باشه ، قبول ؟
لبخندی زدمو گفتم : قبول
علی :حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور
علی که فهمید مؤذبم کنارش
بلند شد و ازاتاق بیرون رفت
منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم
خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو
موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم
روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم ازاتاق بیرون
دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
بیبیو علیکنار سفره نشسته بودن
- سلام
بیبی: سلام به روی ماهت
کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم
به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بیبی امیر کجاست؟
بیبی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده
- اها
بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی
تخت نشستیم
علی: آیه
- بله
علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟
( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه )
علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطرتو،از
من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای
اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه
- نه ،میام
علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊