اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت115 -اره علی :چرا دیشب به
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿#پارت116
(با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ، از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم )
در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سمت ما
سارا :آقا سید می خواستین تلافی کنین
علی سرش بلند شد و ازاتاق بیرون رفت
منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم
خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو
موهامو شونه کردم و دم اسبیبستم
روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم ازاتاق بیرون
دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
بیبیو علیکنار سفره نشسته بودن
- سلام
بیبی: سلام به روی ماهت
کنار علینشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم
به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بیبی امیر کجاست؟
بیبی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده
- اها
بعد از خوردن صبحانه با علیرفتیم داخل حیاط روی
تخت نشستیم
علی: آیه
- بله
علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟
( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه )
علی: امشب مامان کلیمهمون دعوت کرده به خاطرتو،از
من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای
اشکالینداره بهشمیگم که یه وقت دیگه میارمش خونه
- نه ،میام
علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون
(با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،ازاینکه اینقدربه پایین و خجالت کشید
-نمیری تو که همیشه سوهان روحمی
سارا :ولی خودمونیمآدستتون درد نکنه ، این دل من خنک شد
امیر :اااااا...سارا
سارا: چیه کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمی دونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده ...
علی :فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه
امیر :پره؟داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره
با حرف امیر همه خندیدیم
امیر : خوب برنامه تون چیه ؟
علی:فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊