اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت128 به همراه سارا و امیررفتی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت129
بعد اززیارت از حرم خارج شدم دیدم علی کناراسمال طلایی وایستاده
نزدیک شدم
علی:زیارتت قبول بانو
-زیارت شما هم قبول آقا
بعد رفتیم روی فرش نشستیم شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله
بعد ازتمام شدن علی چشم دوخته بود به گنبد آهی کشید و گفت : آیه من تو این چند روزی از دلتنگی تو داشتم دیونه میشدم
-علی جانم ،حال منم بهترازتو نبود ،ولی وقتی به این فکرمیکردم عقدمون کنار حرم اقا خونده میشه آروم میشدم دستشو گرفتم و گفتم: حالا دیگه تا آخرآخر مال هم شدیم
علی نگاهم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم آیه ،خدارو شکر واسه همیشه مال من شدی
دست کردم داخل جیبم پاکت نامه رو بیرون آوردم گرفتم سمتش
علی: دسته شما درد نکنه من باید لفظی میدادم به شما ،شرمندم کردی
چادرو گرفتم روی صورتمو شروع کردم به خندیدن
علی هم فک کرد دارم گریه میکنم
علی: الهی قربونت برم، گریه نکن به خدا لفظی گرفتم برات گفتم امشب بهت بدم
چادرمو از صورتم برداشتم علی وقتی دید گریه نمیکردم خودش زد زیر خنده
- عزیزم پاکتو باز کن
علی: چشم
علی وقتی نامه داخل پاکتوخوند ،بوسید و به من نگاه کرد و گفت : چشم
با شنیدن این حرف خوشحال شدم
علی: آیه جان بریم شام بخوریم؟ امیر صد بارزنگ زده
-باشه بریم
بعد با هم دست تو دست هم رفتیم سمت هتل
وارد هتل که شدیم سمت رستوران هتل رفتیم
با اشاره های دست امیررفتیم سمتشون
همه دور هم نشسته بودن
من رفتم کناربابا نشستم علی هم کنار داداشش نشست
زیر چشمی به علی و داداشش نگاه میکردم
نمیدونم داداشش چی زیر گوشش میگفت که علی ازخجالت سرخ میشد و آروم میخندید
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊