اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت142 _ولی دلم نمیاد جوابش و ن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت143
اولین باربود بدون علی خونه پدرو مادرش میرفتم
استرس عجیبی داشتم
تا برسم فقط صلوات میفرستادم
مادر علی دم در منتظرم بود
با دیدنم جلو آمد و بغلم کرد
مامان: سلام عزیزم ،خیلی خوش اومدی
_سلام مامان جون ،خیلی ممنون
بعد از کلی احوال پرسی به اتاق علی رفتم ،نفس میکشیدم و آروم میشدم ،کل اتاق بوی علی رو میداد
لباسامو عوضدکردم
شب که شد به پدر و مادر علی گفتم که ازاومدن من به اینجا حرفی به علی نزنن
بابای علی هم با شنیدن این حرف کلی خندید و تحسینم کرد
بعد از خوردن شام ،ظرفارو شستم و به اتاق برگشتم
برق اتاق و خاموش کردم تا وقتی علی برگشت با دیدن روشنایی اتاقش شک نکنه
با نور چراغ گوشیم به سمت کتابخانه کوچیک اتاق رفتم
مشغول نگاه کردن کتاب بودم که چشمم به یک برگه که ازلای کتاب نهج البلاغه بیرون زده بود افتاد
کتاب و برداشتم و رفتم روی تخت درازکشیدم
برگه رو که نگاه کردم ،دیدم همون برگه ای بود که بهش داده بودم توی حرم امام رضا
لای برگه گل نرگس خشکیده بود
انگار هنوز هم تازه اس و بوی تازگی میده
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊