اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت143 اولین باربود بدون علی خو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت144
بعد از خوندن کمی کتاب زیرنور چراغ گوشیم نفهمیدم کی خوابم برد
با شنیدن صدای اذان گوشی بیدار شدم و خواستم خاموشش کنم ولی گوشیم خاموش بود،بلند شدم ببینم صدا از کجاست
دیدم علی درحال نماز خوندنه
با دیدنش اشکام جاری شد
ریشاش بلند شده بود و صورتش به خاطرآفتاب سوخته بود
ازاتاق خارج شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم
سجاده مو پشت سر علی پهن کردمو منتظر شدم تا نمازش تمام بشه و با هم نماز صبح و بخونیم
چقدر دلم تنگ شده بود برای خوندن نماز دونفره مون ...
علی بعد از سلام آخر برگشت سمتم
تا چند ثانیه فقط به هم نگاه میکردیم
دلتنگی رو از چشمای خسته علی دیدم
علی: سلام بانو...
_سلام آقا..
علی:حالا گوشیت و خاموشمیکنی؟ نمیگی این دل من هزارراه میره ،؟ شانس آوردم از دیوار خونه اتون بالانرفتم وگرنه نمیدونستم چه جوابی به بابات بدم ..البته اون موقع شب ،با قیافه دربه داغون من ،اگه کسی منو رودیوار میدید یقین میکرد که دزدم ..
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊