اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت14 مامان: آیه ،پاشو بیا این
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت15
- واییی شوخی نکن،تو کی عاشقش شدی من نفهمیدم؟!!
امیر: ول کن این حرفارو ،الان کمکم میکنی یا نه؟
- خیر.
امیر: چرا؟
- حیف دوست من نیست که بیاد زن تو بشه؟..
امیر یه دور چرخید : مگه من چمه!؟؟
- یه دور دیگه بزن.( امیرم دوبار چرخید)
- حالا که دقت میکنم ،خدا در و تخته رو عین هم
ساخته ،یکی ازیکی....
( صدای زنگ آیفون اومد)
- بریم مهمونا اومدن.
امیر: عع پس تکلیف من چی میشه ؟
- هیچی،یه دورازروی درس تصمیم کبری بنویس تا بهت
بگم😁
وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم.کنار در ورودی ایستادم
که درباز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدن.در حالیکه بازن عمو احوال پرسی میکردم چشمم به در
بود و منتظررضا ...
معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد.
معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه.
لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه
بابا و عمو هنوزنیومده بودن
،سینی چایی رو آماده کردم
استکانارو داخلش مرتب چیدم، یه دفعه چشمم به پنجره افتاد.
رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم
مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟
- هاااا...نه ..چقدرامشب ماه قشنگه تو آسمون
مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین؟؟
با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور.
چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم ازآشپزخونه
میرفتم بیرون که
در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن.
رضا مثل همیشه خوشتیب وخوش لباس بود
رضا : سلام
مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم
نگاهش میکردم.
- سلام
امیر: خواهر من چاییت سرد شده هاا...
با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم.
نمیدونم چرا هر موقع رضارو میبینم خرابکاری میکنم.
چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیرزحمت دورزدنش وکشید. بعد رفتم کنار معصومه نشستم.
معصومه اروم زیر گوشم گفت:راستی یه خبر خوب دارم
برات...
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت15
ادامه...
#قسمت15
آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش
ميکرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه اي
بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اصلاً به کسي توجه نميکرد.
پيرمردي در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش
من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد
ابراهيم اصلاً احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت:
بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا
ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه
کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي
بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من
اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم
ميشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم
آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد
حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به
زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد.
『⚘@khademenn⚘』