بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت166
از خونه خارج شدم و به پنجره علی چشم دوختم
پرده تکان میخورد
دلخوش به این بودم که علی کنارپنجره اس و نگاهم میکنه
یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه
وارد خونه شدم
امیر و مامان انگار منتظرآمدن من بودن
با دیدنم به سمت من آمدن
مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟
همانطور که با گوشه روسریم اشک هامو پاک میکردم گفتم
:اره خدارو شکر،حالش خوبه
امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟چرا نموندی؟
_من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست
امیر: کجا میری آیه ،با تو ام !
مامان: امیر مادر،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟
امیر: باشه
کلافه روی تخت دراز کشیده بودم
یه هفته مانده بود به اربعین
ای کاش می تونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا...
از خوده آقا خواستم کمکم کنه ...ازش خواستم به مدافع زینبش کمک کنه ...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊