اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت169 حاج اکبر: چشم حتما ،،راس
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت170
اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرارنیست جدا بشه؟
+ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟
(با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد)
_بله
+میشناسین؟
_بله خودم هستم
موتور سواربا تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجارو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم
دستام خشک شده بود
به هر جون کندنی بودخودکار و به دستم گرفتم و امضازدم
احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم
به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم
جرأت باز کردن نامه رو نداشتم
در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد
نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد
با دیدن نامه داخل دستم
نامه رو برداشت و بازش کرد
ولی با خوندن نامه چیزی نگفت
انگار منتظراین نامه بود ...اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزد
انگار همه منتظراین نامه بودن
انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن ....
چه راحت تصمیم گرفتن برای من ....
چه راحت بریدن و دوختن...
چه راحت سیاه بخت شدم ...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊