اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت17 امیر و رضا اومدن. روبه رو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت18
دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش
که چشمم به یه ملاقه روی میزافتاد.
ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش.
امیر: دیونه چیکار میکنی؟!
- آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه
امیر: خدا نکنه اون مثل تو باشه.
- دقیقن راست گفتی .مثل من نیست مثل خودته یه تختش
کمه...
امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا
- جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد
هر چی دوست داشتی بهش بگو.
ازآشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم:راستی ،جلوش مثل عزرائیل ظاهرنشو که همیشه یه سلاح
سرد همراهشه .خدای نکرده دخلتو نیاره.
رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک
تختم پهن کرده بود.
لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی
پوشیدم. موهامو باز
کردم و روی تخت دراز کشیدم.
چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شد
که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم.
بی بی کنارتختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم
کنارش دراز کشیدم.
بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد.
بیبی: تو و رضا خیلی بهم میاین.
با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد.
بی بی: دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزارو لو میده...
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم.
- چیو؟
بیبی: عشقو..
چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد
بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و
بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی
واسه دیدنش.
لبخندی زدمو و چیزی نگفتم.
یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید.
من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم
.نگاه کردم امیربود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط.
آروم از جام بلند شدمو ازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هاپایین رفتم و دیدم امیر
روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده
.رفتم کنارش نشستم.
- به چی نگاه میکنی؟
امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟
- درباره چی؟
امیربرگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،درباره لایه
اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه!؟!
با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی
صورتم.
امیر: هیییسسس !!میخوای همه رو خبردار کنی؟!!
- آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه.
امیر: تا قبل ازاینکه نظر سارارو راجبه خودم ندونستم
دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه..
- باشه
امیر: صحبت میکنی دیگه؟
- باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای.
امیر:یعنی باج گیر خوبی هستیااااا
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت17 امیر و رضا اومدن. روبه رو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت18
دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش
که چشمم به یه ملاقه روی میزافتاد.
ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش.
امیر: دیونه چیکار میکنی؟!
- آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه
امیر: خدا نکنه اون مثل تو باشه.
- دقیقن راست گفتی .مثل من نیست مثل خودته یه تختش
کمه...
امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا
- جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد
هر چی دوست داشتی بهش بگو.
ازآشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم:راستی ،جلوش مثل عزرائیل ظاهرنشو که همیشه یه سلاح
سرد همراهشه .خدای نکرده دخلتو نیاره.
رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک
تختم پهن کرده بود.
لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی
پوشیدم. موهامو باز
کردم و روی تخت دراز کشیدم.
چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شد
که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم.
بی بی کنارتختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم
کنارش دراز کشیدم.
بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد.
بیبی: تو و رضا خیلی بهم میاین.
با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد.
بی بی: دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزارو لو میده...
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم.
- چیو؟
بیبی: عشقو..
چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد
بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و
بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی
واسه دیدنش.
لبخندی زدمو و چیزی نگفتم.
یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید.
من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم
.نگاه کردم امیربود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط.
آروم از جام بلند شدمو ازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هاپایین رفتم و دیدم امیر
روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده
.رفتم کنارش نشستم.
- به چی نگاه میکنی؟
امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟
- درباره چی؟
امیربرگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،درباره لایه
اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه!؟!
با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی
صورتم.
امیر: هیییسسس !!میخوای همه رو خبردار کنی؟!!
- آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه.
امیر: تا قبل ازاینکه نظر سارارو راجبه خودم ندونستم
دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه..
- باشه
امیر: صحبت میکنی دیگه؟
- باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای.
امیر:یعنی باج گیر خوبی هستیااااا
『⚘@khademenn⚘』