اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت33 امیر: به به آیه خانم ،چه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت34
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال
ما،بعد ازاحوال پرسی وارد خونه شدیم،منو امیر کنار هم نشستیم
،یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم.
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی درنیاری..
امیرلبخند میزد و چیزی نمیگفت .بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که
نگاهشو برداشت.
سارا بعد ازتعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد. امیراز خجالت نمیتونست چایی رو برداره،
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو
برمیدارم ،میترسم گند بزنه.
سارا هم لبخندی زد و رفت.
امیرزیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت.
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و
شیرینیم شدم.
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن
حرفاشونو بزنن.
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو
کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن.
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم :
داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی؟
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پر از خط و
نشون بود واسه من.
نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
،با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا
مثبته.
بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن
.با دیدن امیربه خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر
بود تازودتر مال همدیگه میشدیم.
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم
میخندیدیم.
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون، مامان لحاف بی بی
رو توی اتاق من گذاشت. روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکربودم که یه
فکری به ذهنم رسید.
『⚘@khademenn⚘』