اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت35 صبح زود بیدار شدمرفتم دس
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت36
امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت.
منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران.
چند تقه به درزدم کسی جواب نداد.
درو باز کردم دیدم کسی نیست
رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد.نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم
، زیرلب غر میزدم که دراتاق باز شد
،یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش. ایستاده
بود و بر و برنگاهم میکرد
،تعجب کرد با دیدنم ازاتاق رفت بیرون به اسم روی در
اتاق نگاه کرد
،بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومده..🤦🏻♀
بعد ازاینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟
- منتظرآقای هاشمی هستم ،میشه
باهاشون تماس بگیرین
بپرسین کی میان ؟
+باشه چشم.
پسره ازاتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت.
+آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند
دقیقه دیگه تشریف میارن.
- خیلی ممنون لطف کردین.
پسره دراتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و
مشغول کارش شد.
احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو
باز گذاشتم و نشستم سر جام. پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت.چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد ،از جام بلند شدمو سلام
کردم.
هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو
داد.
بعد به پسره رو به روم گفت:
هاشمی: سعید جان برو ازآقای صادقی لیست افرادی که
ثبت نام کردن واسه راهیان نوربگیر و بیار.
سعید : باشه چشم.
سعید رفت و بارفتنش دوباره دراتاق و بست ،یه پوفی
کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام.
هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد
که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟
- بابت پیشنهادم اومدم اینجا.
هاشمی: بفرمایید گوش میدم.
- به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها،
داخل پاکت وصیتنامه شهدارو بزاریم
روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم.
اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفربیان
بزاریم روی صندلی هر کسی،
اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه
بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به
اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه
افراده بزاریم.
هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد،
یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد.
『⚘@khademenn⚘』