eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
330 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت43 روی تختم دراز کشیده بودم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 حین ظرف شستن چقدر فوحش نثارم کرد ،بعد ازظرف شستن رفتم سمت اتاقم ،سارا هم رفت اتاق امیر. تمرکزمو گذاشتم روی درسم که فردا گند نزنم جلوی هاشمی. نفهمیدم کی زمان گذشت و غروب شد ، در اتاق باز شد سارا وارد اتاق شد. - جایی میخواین برین؟ سارا: اره میخوایم بریم خونه ما. - چه زود ؟ لااقل چند روزی بودی! سارا: کیف و کتابمو نیاوردم ،باز چند روز دیگه میام. - باشه ،به خانواده سلام برسون ،درستم بخون فردا آبروت نره. سارا خندید : باشه ،چشم. - در ضمن ،شیرینی هم یادت نره ،کل دانشگاه فهمیدن تو شوهر کردی ،نیاری پوستت و میکنن.. سارا: چشم،باز دستور دیگه ای نداری ؟ - چرا ،شبم زود بخوابین که فرداصبح دیر نکنین. سارا: لووووس ،خداحافظ. - به سلامت. اولین شبی بود که امیر خونه نبودو خونه سوت و کور شده بود صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم با چشمای نیمه بازنگاه کردم امیربود. - بله؟ امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟ - ساعت چنده؟ امیر: ۶ و نیم. -یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟ امیر:راستش آیه تا صبح نخوابیدم. (زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن؟ امیر: فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم. -اشکال نداره،عادت میکنی. امیر:راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت. - نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه. امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون. - بابازن زلیل... امیر: کاری نداری؟ - نه قربونت برم. امیر: خداحافظ. - خداحافظ. بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم ،کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه. - سلام صبح بخیر. مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟ -یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد! مامان: مزاحم ،کی بود؟ - گل پسرت. مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده.؟! - دیونه است دیگه مثل زنش، بیخوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن.. مامان: خدا نکشتت آیه. - بابا کجاست؟ مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد. بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست. - سلام بابا. بابا: سلام. بعد از خوردن صبحانه ازبابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد. برگشتم نگاه کردم رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم. رضا: سلام. -س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟ رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم. همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود. سرمو به نشونه سلام تکون دادم. ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود ،کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد. یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم. رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟ - من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه. رضا: باشه ،بفرمایید بریم. 『⚘@khademenn⚘』