اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت45 اولین باری بود که در کنار
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت46
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم
دانشگاه
،انگار هنوزتو شوک بودم،
ازپله هارفتم بالا
در کلاس و باز کردم.
با دیدن هاشمی فهمیدم که نباید وارد کلاس بشم
درو بستم و به دیوار رو به روی کلاس تکیه دادم
،بعد چند دقیقه در کلاس باز شد
یکی ازبچه ها اومد بیرون،
با دیدنم گفت: استاد گفتن بیاین داخل .
وارد کلاس شدم و بدون اینکه به هاشمی نگاه کنم آروم
سلام کردم و رفتم کنار سارا نشستم.
سارا آروم پرسید: معلوم هست کجاییی تو ! ؟
چیزی نگفتم و کتابمو از داخل کیفم بیرون آوردم
،هاشمی حرف میزد و من اصلا نمی فهمیدم چی میگه ،تمام
فکرم به حرفاهایی بود که رضازده بود،
با تکونهای دست سارا به خودم اومدم نگاهش کردم.
سارا: آیه استاد داره تو رو صدا میزنه حواست کجاست؟
سرمو بالا گرفتم ،به هاشمی نگاه کردم
نفهمیدم چی شد اشکام جاری شدن.
هاشمی: اتفاقی افتاده خانم یوسفی؟
- ببخشید من اصلا حالم خوب نیست میتونم برم بیرون.
هاشمی: بله بفرمایید.
با شنیدن حرفش وسیله هامو جمع کردم و از کلاس رفتم
بیرون، وارد محوطه شدم ،رفتم سمت فضای سبز دانشگاه یه
گوشه نشستم ،سرمو گذاشتم روی زانو و گریه میکردم
،چند دقیقه ای نگذشت که یه نفربغلم کرد
،سرمو بالا گرفتم دیدم ساراست.
سارا: چی شده آیه ؟ چرا گریه میکنی؟
خودمو انداختم توی بغلش وشروع کردم به گریه
کردن ،دست خودم نبود میدونستم اگه بغضم نشکنه ،این
درد منو میکشه
،یه ساعتی گذشت تا گریه ام بند اومد
،از سارا فاصله گرفتم.
سارا: آیه کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده ؟
- صبح رضارو دیدم
سارا: خوب؟
- باورت میشه ،بهم گفته من تو رو مثل معصومه
میبینم ،یعنی این همه سال فقط منو به چشم یه خواهر
میدید نه کس دیگه ای ،نه شریک زندگیش.
سارا هم انگاربهش شوک وارد شده بود حرفی نمی زد ،فقط
نگام میکرد.
『⚘@khademenn⚘』