اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت58 سارا: آیه میخوری یه کم،خو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت59
بعد از مدتی امیربرگشت و منم رفتم روی یه سکو
نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه
تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،ازیه طرف هم هر چی
سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن
نوبت سوار شدن بچه هارسید
تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم.
بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد
صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم
از جام بلند شدم و رفتم نزدیکترببینم سارا و امیر در چه
حالن
چشمم به سارا افتاد مثل ابر گریه میکردو جیغ میکشیداز دیدنش خندم گرفت .
امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش
جیغ بکشه
گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم
وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا
بعد از چند دقیقه که ایستاد
رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم
سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیربیچاره
هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه
رفتم نزدیکشون
- سارا جان خوش گذشت
سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم
- ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو
امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد
سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه
پایین ،،وااااییی چقدرنذر کرده بود اون بالا
سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین
-بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه
بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم
سمت خونه بی بی
『⚘@khademenn⚘』