اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت60 {پارت هدیه😍} توی راه فقط
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت61
از خستگی زیاد خوابم برد
،با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
،به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود
،دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم
،نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود
- الو
+ سلام خانم هدایتی
- سلام بفرمایید
+ هاشمی هستم
- خوب هستین؟ ببخشید نشناختم.
+ شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از
بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ، گفتم بهتون خبربدم اگه دوست داشتین فردا صبح
ساعت ۷ دانشگاه باشید تا حرکت کنیم
(زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه
ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا
دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد )
هاشمی: الو خانم هدایتی، میشنوین . الووو...
- بله بله ،میشنوم
هاشمی:پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین
- چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار
- خدا نگهدار
تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ، وایی خدایا
شکرت
،بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم
کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر مرتب گذاشتم داخل کوله
،رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم
،بعد از چند تا بوق برداشت.
با صدای خواب آلود گفت: بله
- الو امیربیداری ؟
امیر: والا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب
عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟
- امیر من فردا میخوام برم راهیان نور، صبح زودتر بیدار
شو منو ببر دانشگاه
امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟
- الان گفتم که صبح زود بیدار شی
امیر: باشه چشم
- شب بخیر
امیر: شب تو هم بخیر
『⚘@khademenn⚘』