فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
ومظلومانہشھیدمےشوند...':)🕊✨
#بسیجی|#پسرونه
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
•◌🌿🦋🌿◌•
#چادرانه
یادتنرهـبانـو...
هربارکهازخانهپابهبیرونمیگزاریـ!!
گوشهچـادرترادستبگیر؛
وآرامزیرلببگـو:
هـذهامانتڪیافاطمةالزهراء
اینامانـتزهراستـ! :)
👀🦋•↷
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
بایدبـٰاچادࢪٺسپڕعمہجونباشے...😎👊🏻
#دخترونه|#چادرانه
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_17 در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساع
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_18
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید.
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد .
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد .:
ــــ میتونم پسرمو ببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون.
مریم تشکری کرد ،مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست ،مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود انداخت.:
ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون، هر کی جای تو بود، شهاب حتما اینکارو می کرد .اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
ـــ ای وای میدونی الان ساعت چنده ؟؟الان حتما کلی نگران شدن. شمارشونو بده خبرشون کنم .
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده.
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد.
تخت از کنارمهیا رد شد .
مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند.
چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_18 مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید. ــــ
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_19
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد:
ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش.
ــــ خانم مهدوی؟
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت،
چادرش را درست کرد.
ـــ بله بفرمایید؟
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم . برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله.
ـــ حالشون چطوره؟
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده.
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود .
و با دست اشاره ای به مهیا کرد.
مهیا از جایش بلند شد.
ـــ س سلام
ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید؟
ــ بله .
ـــ اسم و فامیلتون؟
ـــ مهیا رضایی.
ـــ خب تعریف کنید چی شد ???
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت17 امیر و رضا اومدن. روبه رو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت18
دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش
که چشمم به یه ملاقه روی میزافتاد.
ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش.
امیر: دیونه چیکار میکنی؟!
- آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه
امیر: خدا نکنه اون مثل تو باشه.
- دقیقن راست گفتی .مثل من نیست مثل خودته یه تختش
کمه...
امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا
- جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد
هر چی دوست داشتی بهش بگو.
ازآشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم:راستی ،جلوش مثل عزرائیل ظاهرنشو که همیشه یه سلاح
سرد همراهشه .خدای نکرده دخلتو نیاره.
رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک
تختم پهن کرده بود.
لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی
پوشیدم. موهامو باز
کردم و روی تخت دراز کشیدم.
چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شد
که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم.
بی بی کنارتختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم
کنارش دراز کشیدم.
بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد.
بیبی: تو و رضا خیلی بهم میاین.
با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد.
بی بی: دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزارو لو میده...
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم.
- چیو؟
بیبی: عشقو..
چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد
بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و
بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی
واسه دیدنش.
لبخندی زدمو و چیزی نگفتم.
یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید.
من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم
.نگاه کردم امیربود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط.
آروم از جام بلند شدمو ازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هاپایین رفتم و دیدم امیر
روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده
.رفتم کنارش نشستم.
- به چی نگاه میکنی؟
امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟
- درباره چی؟
امیربرگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،درباره لایه
اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه!؟!
با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی
صورتم.
امیر: هیییسسس !!میخوای همه رو خبردار کنی؟!!
- آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه.
امیر: تا قبل ازاینکه نظر سارارو راجبه خودم ندونستم
دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه..
- باشه
امیر: صحبت میکنی دیگه؟
- باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای.
امیر:یعنی باج گیر خوبی هستیااااا
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت18 دنبال چیزی میگشتم که بزنم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت19
یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه
عمو اینارو شنیدم.
صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید
که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم .با مشتم زدم به بازوش.
- این چه کاری بود کردی.
امیرم زد زیر خنده.
- کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید.
یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟
امیر: چیزی نشده داداش ،برو بخواب
رضا: باشه شب بخیر.
امیر: شب تو هم بخیر.
یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت
خونه ،آروم دراتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم
توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به
صدای رضا.
اینقدر حرص خوردم که خوابم برد.
با صدای بی بی جون بیدار شدم.
بیبی: آیه مادر،پاشو اذانه
- چشم.
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو
کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم.
با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم. اول فکر کردم بی
بی جونه.
بعد ازاینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره.چه خوش اخلاق شده سر صبحی....
- خودتی امیر ؟
امیر: نه ، همزادشم ،پاشو دیر مون میشه هاا.
- باشه ،الان میام.
به زوراز تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن. بعد از سلام
کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار
بی بی.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت19 یه دفعه صدای باز شدن در ح
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت20
امیر: آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده
- باشه
تن تن چند تا لقمه نون پنیر،گردو گرفتم و خوردم و بلند
شدم رفتم سمت اتاقم.از داخل کمدم مانتو مشکیمو بایه روسری لیمویی طرح
دار و بیرون آوردمو
وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم
و ازاتاق رفتم بیرون.بی بی با دیدنم صلوات فرستاد.
امیر: بریم آیه ؟
- اره بریم
از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم.
داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر گفت : آیه بیا اینجا با
شکوفه های درخت عکس بندازیم. با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر.کنارامیر
ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از
خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن.
رفتیم سوار ماشین شدیم.
- سلام
رضا : سلام
معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر
می اومدین دیگه.
امیر: ببخشید ،تقصیراین آیه بود ،صد بار صداش زدم تا
بیدار شد.
- ببخشید
رضا هم چیزی نگفت و حرکت
کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه
گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا
شدیم .هرپنجشنبه با هم می اومدیم گلزار
و هر کسی کناررفیق شهیدش خلوت میکرد.
وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل بایه گلاب
گرفت توی دستش.
بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزاررفیق شهیدمون.
منم رفتم سمت شهید گمنام. عاشق شهید گمنام بودم،ازاینکه بی هویتن ،ازاینکه حتی
دوست نداشتن شناخته بشن.
نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و
کنارزدم،
بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی
سنگ قبر.
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم.
به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت
بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم
باخبرین ،خودتون کمکم کنین...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت20 امیر: آیه زود باش ،رضا چن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت21
بعد از مدتی دردو دل کردن
رفتم سمت امیر.
از دورنگاهش میکردم زیرلب مثل فر فره داشت حرف
میزد، خندم گرفت،
رفتم نزدیکش نشستم.
- بابا آرومتربگو بنده خدا بتونه بنویسه.
امیر: عع تو چیکار داری به من ؟
- مگه تو خواسته دیگه ای به جزرسیدن به سارا داری؟
امیر: مگه من مثل توام که فقط یه
خواسته داشته باشم؟.
- مگه چه خواسته دارم؟
( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش
درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد)
امیر: این.
- اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من
این خواسته رو دارم!؟
امیر: از چشمات پیداست خواهرمن دیگه باید برای اینکه
رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری.
از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما.
رضا: بچه ها بریم.
امیر: تو برو معصومه رو ازاون بند خدا جدا کن ما هم
میایم.
رضا خندید و رفت سمت معصومه
بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزاررفتیم بیرون.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بازاربعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه
میکردیم.
معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟
سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی
توسی بلند بود.
- اره قشنگه.
معصومه : بریم پرو کنم ؟
- اره بریم.
بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ،
معصومه هم مانتو رو
گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه.
منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم
که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین
مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت.
سلیقه امیر خیلی خوب
بود،یعنی بیشتر خریدامو با امیر
میرفتم انجام میدادم.
امیر: آیه این قشنگه نه؟
- اره خیلی.
امیر: میخوای بری بپوشی؟
- باشه.
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا
معصومه ازاتاق پرو بیاد بیرون.بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود.
معصومه : چه طوره خوبه؟
- عالی .خیلی بهت میاد.
رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #پارت_20 تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#پارت_21
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
『⚘@khademenn⚘』
~♡~
#منتظرانه
اگربیقرارِ "امامزمان" هستیبدوناین
نشانھیِسلامتےروحےتوست:)
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
#حاجآقاپناهیان♥️
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌙"
♥️
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻
*السلام علیڪ یا اباصالح!* 🤍
🌸 آب اگر تشنہ نام تو نشد دریا نیست
فکر کن عشق تو ما را بکُشد زیبا نیست؟
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ 🤲🏻
🍃♥️رائحة الحیاة♥️🍃
『⚘@khademenn⚘』
آنهایے کھ
خواب آمــࢪیڪا ࢪا مے بینند
خدا بیداࢪشان کند😏!
امام خمینی(ره)
#عڪسنوشٺھ
#سیاسے
ʝơıŋ➘
|❥ ツ『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
°|نازمبھآنسلیقہڪهباخطنابخویش
روےعقیقسبـزیمنیاحســـــننوشت...💚✨
#دوشنبههایامامحسنی
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- شیࢪیݩ ٺَـࢪ اَز همیشہ بخَݩد🙂🧡 -
#استوࢪے🍃
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』