اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت172 دراتاق باز شد و مامان وا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت173
چشمم به احضاریه افتاد
نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم
دقیقا چهارروز دیگه
گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت .
آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم
وقتی منتظری ،زمان هرثانیه یک ساعت میگذره ولی حالا که انتظاربه پایان رسید
زمان هر ساعت یه ثانیه میگذره
روزها سپری شدند و سه روز مثل باد گذشت و فرداروز ویرانی بود
ویرانی دلم...
توی حیاط روی تخت نشسته بودم و به آسمان بی ستاره نگاه میکردم
انگار ماه هم امشب تنها شده بود
بعد چند دقیقه امیر هم به سمتم آمد و روبه روی تختم روی تخت دراز کشید
سکوت کرده بود
تو تاریکی شب اشکایی که از گوشه چشمش سرازیر میشد دیده میشد
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے🎼
گریهمیکنمچشامتَربِشهبهترببینمت..♥️
[السلام علیک یا اباعبدلله]🖐🏻
🌿بانوای:#مهدۍرسولۍ🎙
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
شهادت حضرت زین العابدین
امـام سـجــاد عـلـیــهالــســلام
برتمام شیعیان تسلیت🖤
#شهادت_امام_سجاد علیه السلام
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
「💭🍊」
.
•
هواٰۍٖجھــاٰن..
بۍٖتوخسخسمۍٖکــند،تو
رابہجاننفسهاٰۍٖبۍٖکسان
زودتربرگرد..•🌼🌦'
✉️⃟¦♥↫ #جمعههاۍانتظار
🦋⃟¦❄↫ #أینصاحبنآ؟
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﴿ السلامُعَلَیکیاسِیِدالساجِدین(؏)﴾•
]•🥀 در میـــــان راھ
ٺـــــنهـا ݥـــرد بود...🖤
بین یک جمعیتی
ݩ ا ݥ ڔ د
بـود...]
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
استاد قرائتی فرمودن:🌱
یه روز شیطان که از مسئله توبه⚡️
آگاه میشه میره به اصحابش میگه..:🗣
ما این همه بنده رو فریب میدیم👐🏻
اما خدا راه توبه رو براش قرار داده..😑
پس ما چه کنیم..!؟🤔
یکی از یاراش بهش میگه بهش اِلقا کنیم☝️🏻
که برای توبه هنوز جوونه و حالا حالا ها🍃
وقت داره توبه کنه..😊
و این جوری توبه رو براش عقب میندازیم..!👌🏻
تا که مرگش فرا برسه..🤕
شیطان میگه ایول عجب فکر بکری..!(:
+دیر نشه رفیق برای توبه😉🖐🏻
#تلنگرانه
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹🤍🖇›
حُسِینجآن...
وَبِجَنابِڪَاَنْتَسِبُفَلاتُبْعِدنۍ
وَچِہخوشبَختَممَنڪِہتورادارَم..!シ❁
🖇⃟🤍¦⇢ #اربابدلم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~♥️🕊
#استوری
عشقبیتکراری
عزتبیپایان...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_114 نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_115
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو
ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت، که نگهبان اجازه
نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت
آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد.در باز شد و پسری از الی در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد.
شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی
انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الان که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشت و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون
مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم!
فهمیدی؟!
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود،
شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹💭🤍›
-
-
غیرازتـومـرادلبرودلـدارنبـاشد؛
دِلنیستهرآندلکِہتورایـٰارنبـاشد...!シ
-
-
💭⃟🤍¦⇢ #منتظرانہ
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ