eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
344 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ قاب ڪردم همه جا بر روے دیوار حرم نذرڪردم ڪہ بیایم صدویڪ بارحرم آرزوے « مرا» می بینی؟ ڪاش مهمان بشوم لحظه افطار حرم 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🍃🌸 رفیق! حواست‌ بہ‌ جوونیت‌ باشه، نکنہ‌ پات‌ بلغزه قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشۍ! 🌸 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
شب عملیات بود حسین به نیروها گفت: خوب گوش کنید دشمن تازه بیدارشده وفهمیده از کجا ضربه اصلی را خورده. ننه من غریبم بازی در نیارید اگه کسی میخوادبره، تا درگیری نشده بره، برسیم چزابه محشر به پا میشه قبل عملیات هم به شما گفتم جنگِ ما از وقتی شروع میشه که برسیم چزابه امشب وفردا باید عاشورایی بجنگیم بند پوتین هاتون رو محکم ببندین مهمات نداریم اسلحه نداریم قبول نیست... چقدر این کلمات آشناست انگار برای این روزهای ماست که غرق مشکلات زندگیمان شدیم... گرانی بیکاری بیماری شده بهانه ی ما تا هرطور خواستیم جانبداری دشمن کنیم و ولایت را تنها بذاریم وبگیم ما نیستیم. بی بصیرتی آتشیست برجان ملت ها به خاطر شهدایی که پوتین هاشون رو محکم بستن وبا همه مشکلات دشمنان رو به خاک نشوندن ماهم باید عزممون رو جذم کنیم تا با انتخاب درستمون دشمن رو به خاک بنشونیم و ایرانمون رو بسازیم ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🥀 ➕گفتـــم:👇 ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویـےداری🤔⁉» ➕قدرےفڪرڪردوگفتـ : «هیچی🤭» ➕گفتم: یعنےچـ🙄ـۍ؟ ➕مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ👨‍💻 ادامہ تحصیل‌بدے✍ ➕یاازاین‌حرفهادیگہ🙂⁉️ 🍃گفت:👇 «یه‌آرزودارم☝️ ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم‌ تاسنم‌ڪمہ😅 وگناهم ازاین‌بیـشترنشدھ 😬 شہیدبشم》 پ.ن: شهیداختری‌‌‌‌۱۴سالش‌بودکه‌شهید‌شد💔 🌱 『⚘@khademenn⚘』
🌱 حـــــال‌من‌باٺَنَفُس‌دࢪ‌هـــوای‌‌بین‌الحــرمین خوش‌می‌شــــــــــہ:|🦋 ʝơıŋ➘ ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
‌∞♥∞ ⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز نوشته‌ای تأمل برانگــیز در حاشیه مراسم شهید حاج قاسم سلیمانی: هر چقدر گشتیم عکس #پشـت‌مـیز تو را پیدا نکردیم یا در میدان‌ جنگ بودی یا میان مـردم، یاد بگــــــیرند مـسئولین بی کفایت! #والپیپر ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
☘ ʝơıŋ➘ ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه کسی میتونه؟!🍃 °•°•°•🍃💎🍃•°•°•° 🙃 📲 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_19 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش ر
🌷 🍂 💜 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود. ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه. ـــ بله ـــ چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید. مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود : ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه. شوک بزرگی برای مهیا بود. یعنی قرار بود بازداشت بشه !؟ نمی توانست سر پا بایستد،سر جایش نشست. ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش؟ محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد.شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد: ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو ،می خوان این دخترو ببرن با خودشون .یه کاری بکن. محمد آقا نزدیک شد: ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم .ما از این خانم شکایتی نداریم. ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد: ـــ هر چی ما راضی نیستیم. ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن. ـــ خیلی ممنون. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود . ـــ مهیا مادر؟ مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد، مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن. پدرش روی ویلچر نشسته بود،دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگرتوانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد. مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_20 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حا
🌷 🍂 💜 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟ همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف ا محمد آقا چرخید. ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید ؟من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد ،من مدیون شما و پسرتون هستم. ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.شهین خانم روبه دخترش گفت : ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟؟ ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم . مهلاخانم با تعجب پرسید: ــــ شما رسوندینش؟ ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید: ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی؟؟!! اما مهلاخانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت17 امیر و رضا اومدن. روبه رو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم به یه ملاقه روی میزافتاد. ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش. امیر: دیونه چیکار میکنی؟! - آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه امیر: خدا نکنه اون مثل تو باشه. - دقیقن راست گفتی .مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه... امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا - جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو. ازآشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم:راستی ،جلوش مثل عزرائیل ظاهرنشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه .خدای نکرده دخلتو نیاره. رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود. لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم. موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شد که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم. بی بی کنارتختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم. بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد. بیبی: تو و رضا خیلی بهم میاین. با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد. بی بی: دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزارو لو میده... سرمو بلند کردمو نگاهش کردم. - چیو؟ بیبی: عشقو.. چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش. لبخندی زدمو و چیزی نگفتم. یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید. من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم .نگاه کردم امیربود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط. آروم از جام بلند شدمو ازاتاق رفتم بیرون. ازپله هاپایین رفتم و دیدم امیر روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده .رفتم کنارش نشستم. - به چی نگاه میکنی؟ امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟ - درباره چی؟ امیربرگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،درباره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه!؟! با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم. امیر: هیییسسس !!میخوای همه رو خبردار کنی؟!! - آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه. امیر: تا قبل ازاینکه نظر سارارو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه.. - باشه امیر: صحبت میکنی دیگه؟ - باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای. امیر:یعنی باج گیر خوبی هستیااااا 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت18 دنبال چیزی میگشتم که بزنم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینارو شنیدم. صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم .با مشتم زدم به بازوش. - این چه کاری بود کردی. امیرم زد زیر خنده. - کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید. یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟ امیر: چیزی نشده داداش ،برو بخواب رضا: باشه شب بخیر. امیر: شب تو هم بخیر. یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم دراتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا. اینقدر حرص خوردم که خوابم برد. با صدای بی بی جون بیدار شدم. بیبی: آیه مادر،پاشو اذانه - چشم. بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم. با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم. اول فکر کردم بی بی جونه. بعد ازاینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره.چه خوش اخلاق شده سر صبحی.... - خودتی امیر ؟ امیر: نه ، همزادشم ،پاشو دیر مون میشه هاا. - باشه ،الان میام. به زوراز تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن. بعد از سلام کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار بی بی. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت19 یه دفعه صدای باز شدن در ح
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 امیر: آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده - باشه تن تن چند تا لقمه نون پنیر،گردو گرفتم و خوردم و بلند شدم رفتم سمت اتاقم.از داخل کمدم مانتو مشکیمو بایه روسری لیمویی طرح دار و بیرون آوردمو وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم و ازاتاق رفتم بیرون.بی بی با دیدنم صلوات فرستاد. امیر: بریم آیه ؟ - اره بریم از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم. داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر گفت : آیه بیا اینجا با شکوفه های درخت عکس بندازیم. با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر.کنارامیر ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن. رفتیم سوار ماشین شدیم. - سلام رضا : سلام معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر می اومدین دیگه. امیر: ببخشید ،تقصیراین آیه بود ،صد بار صداش زدم تا بیدار شد. - ببخشید رضا هم چیزی نگفت و حرکت کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا شدیم .هرپنجشنبه با هم می اومدیم گلزار و هر کسی کناررفیق شهیدش خلوت میکرد. وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل بایه گلاب گرفت توی دستش. بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزاررفیق شهیدمون. منم رفتم سمت شهید گمنام. عاشق شهید گمنام بودم،ازاینکه بی هویتن ،ازاینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن. نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنارزدم، بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر. دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم. به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت20 امیر: آیه زود باش ،رضا چن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد از مدتی دردو دل کردن رفتم سمت امیر. از دورنگاهش میکردم زیرلب مثل فر فره داشت حرف میزد، خندم گرفت، رفتم نزدیکش نشستم. - بابا آرومتربگو بنده خدا بتونه بنویسه. امیر: عع تو چیکار داری به من ؟ - مگه تو خواسته دیگه ای به جزرسیدن به سارا داری؟ امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشته باشم؟. - مگه چه خواسته دارم؟ ( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد) امیر: این. - اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم!؟ امیر: از چشمات پیداست خواهرمن دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری. از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما. رضا: بچه ها بریم. امیر: تو برو معصومه رو ازاون بند خدا جدا کن ما هم میایم. رضا خندید و رفت سمت معصومه بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزاررفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بازاربعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم. معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟ سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود. - اره قشنگه. معصومه : بریم پرو کنم ؟ - اره بریم. بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه. منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت. سلیقه امیر خیلی خوب بود،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم. امیر: آیه این قشنگه نه؟ - اره خیلی. امیر: میخوای بری بپوشی؟ - باشه. مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه ازاتاق پرو بیاد بیرون.بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود. معصومه : چه طوره خوبه؟ - عالی .خیلی بهت میاد. رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن. 『⚘@khademenn⚘』
دوستان شرمنده دستم خورد پارتهاے دیروز حذف شد.🙏🏻 الان دوباره گذاشتم بھ همراه قسمتهاے بعد
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت21 بعد از مدتی دردو دل کردن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 با صدای مامان بیدار شدم. مامان: آیه ،پاشو شام آماده است. چشمام از شدت خستگی بازنمیشدن فقط زیرلب گفتم : باشه. مامان که رفت توی فکربودم که نمازنخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی ، همه دور میزناهار خوری نشسته بودن، سلام کردم و رفتم کنارامیرنشستم. امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن.. اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتم. با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پراز ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن. مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید. منو امیر به هم دیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم. بعد از خوردن شام ظرفارو شستم و رفتم توی اتاقم، با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت. کی میخواد اینجارو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم ازبچگی یه کم شلخته تشریف داشتم. برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بودصبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم. مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا. یه خمیازه ای کشیدمو گفتم: مگه ساعت چنده؟ مامان: ساعت ۱۰ - واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم. بارفتن مامان بلند شدمو دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه. یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت22 با صدای مامان بیدار شدم.
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش.با دیدنش خندم گرفت. - این چه قیافه ایه؟ مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت و ؟ امیر: نخیر،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم. - خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره. امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید.. - ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه. صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم.. رفتم سمت اتاق امیر.درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش می درخشید. نگاه مظلومانه ای به امیر کردم. امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم. امیر: نوچ ،بزن به چاک. - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم. انگشت کوچیکشو آورد سمت من. امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن. یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه. یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا ازتمیزی اتاقم لذت میبردم. امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی.😄 امیر:یعنی شلخته ترازتو دخترپیدا نمیشه. بعد ازتمام شدن کاراتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم. - دستت درد نکنه که کمک کردی. امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه. بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید. منم روی من دونفره ولو شدم.یعنی توی عمرم اینقدر کارنکرده بودم. مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر برپا زدیم .امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام. منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم. تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم. پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه هارو ببریم راهیان نوراسم تو رو هم نوشتم.یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود. چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم. با صدای امیر چشمامو باز کردم. امیر:یعنی خرس قطبی بیشترازتو نمیخوابه ،پاشو نصف شب شده. بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه.از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود.رفتم توی اتاقم ، میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم. حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم وازاتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت23 یه چایی واسه خودم ریختم و
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم،چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم،رفتم نزدیک پنجره پرده رو یه کم کنارزدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود. ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبردم..... با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم ازاتاقم بیرون، همه در حال صبحانه خوردن بودن. -سلام به همگی.. بابا: سلام بابا. مامان: سلام صبح بخیر. امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه.. یه نیشگون به بازوش گرفتم و کنارش نشستم. امیر: آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت. - ععع ،آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی😁 امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم. - باشه الان میام. یعنی یه بارآرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم. چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم ازبابا و مامان خداحافظی کردم رفتم. سوار ماشین شدم و حرکت کردیم، توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطراینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه. بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم. خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟ برگشتم نگاهش کردم قبل ازاینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟ امیریه لبخندی زد: نوکرتم. از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی. امیر: باشه ،خداحافظ. - به سلامت 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت24 بعد از خوردن کمی غذا برگش
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 وارد دانشگاه شدم ،تو محوطه یه نگاهی کردم سارا رو ندیدم ،رفتم سمت دفتربسیج دانشگاه، درو باز کردم ،دیدم سارا و خانم منصوری و آقای صادقیو آقای هاشمی نشستن دور میز. - ببخشید ،فکر کردم خانم شجاعی تنهان. صادقی: بفرمایید داخل ،منتظرتون بودیم. درو بستم رفتم کنار سارا نشستم آقای صادقی: خوب ،خانم منصوری لیست و به خانم شجاعیو خانم یوسفی تحویل بدین تا کارای رفتن و انجام بدن منم لیست آقایون و میدم به آقای هاشمی، در ضمن ازافرادی که اسم نوشتن بخواین تایه هفته دیگه مدارکاشون باید حتما آماده باشه و تحویل بده ،در غیراین صورت اسمشون خط میخوره و افرادی که ذخیره هستن جایگزین میشن. از حرفاش متوجه شدم داره درباره راهیان نور صحبت میکنه ،با دیدن هاشمی خیلی تعجب کردم. نمیدونم چرا کارای بسیج و به اون متحول کردن..! بعد از مدتی صادقی و هاشمی بلند شدن و رفتن، منصوری هم لیست بچه هارو به ما داد و رفت. به سارا نگاه میکردم ،دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم.😤 سارا : چیه مثل زامبیااا داری نگام میکنی؟ - چرا اسم منو نوشتی؟ سارا: من ننوشتم ،هاشمی نوشت! - هااااا!چرا؟ سارا: نمیدونم ،منصوری اسم افرادی که عضو اصلی بسیج هستن و بهش داد اونم. منو و تو رو انتخاب کرده. - خوب چیکاره اس که نیومده شده همه کاره... سارا: منصوری میگفت ،تو سپاه کار میکنه ،چند سالی هست که مسئول بردن افراد به راهیان نوره ،صادقی میشناستش. - آها ،ولی من نمیام. سارا: چرا؟ - من که بهت گفته بودم دلم نمیخواد تنها برم. سارا: خوبه حالا،تو باید تا کی صبر کنی تا آقارضا لطف کنن بیان خواستگاریت ؟ - دیگه نزدیکه.😊 سارا : وایی شوخی نکن ،کی میان ؟ - نمیدونم ،ولی معصومه از عمو و زن عمو شنیده که تا عید باید محرم شیم سارا: ععع چه خوب ،پس به منصوری میگم که یه نفر دیگه رو جای تو بزاره. - اره همینکارو بکن ،چون من نمیام. سارا: بریم که کلاس چند دقیقه دیگه شروع میشه. - بریم. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_21 …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است.
🦋 🌹 آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…! 『⚘@khademenn⚘』
•|🖤🥀|• شاید اینجا ڪسی زیاد شما را نشناسد. اما دشمن خوب می‌شناخت همیشه ڪابوسۍ بودی برای اسرائیل سـلاݥ ما را نیز بہ حاج قاسݥ عزیز برساݩ.💔 ...🍂 ♥️ 『⚘@khademenn⚘』
شیطان‌اندازه‌یڪ‌حبه‌قنداسـت گاهۍمی‌افتدتوۍفنجان‌دلِ‌مـا حل‌می‌شودآرام‌آرام... بۍآنڪه‌اصلامابفهمیـم وروحمان‌سرمۍڪشدآن‌را...! به‌خودمون‌بیاییم...‌‼️ 『⚘@khademenn⚘』
↯ طرف میکنہ مذهبے و انقلابیہ اما انقده قشنگ عکس سفره هاے رنگے رنگیش رو استورے و پست اینستاش میزاره وبه رخ میکشہ کہ نگو شما کہ هسٺے نباید بقیہ رو به حسرٺ بندازے کہ❗️ 🌷 『⚘@khademenn⚘』
••🦋 🌿 میگفت اخم توی محیطے که پر از نامحرمه خیلے هم خوبه 🙃✨  _تو محیطی که نامحرم هست یه کم جدی باشیم🖐🏻💯 مجازی و غیر مجازی فرق نداره 😐 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
-❪ بســم‌اللہ‌الرحمن‌الرحیــــــم ❫-