از کربلاء...🕊💔
#اللهمعجللولیڪالفرج
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
ویــࢪانــہ شــۅد شهـــࢪ تلاویــو بزودۍ...🤞🏻😎
#سالروز_تاسیس_سپاه_پاسداران
ʝơıŋ➘
|❥『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت14
ادامه...
#قسمت14
گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من
نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين علیه السلام وکارهاي
يزيد ميگفت.
اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش
شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد ميداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي
نداره، اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين علیه السلام
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار
گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد.
بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا
خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به
کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به
مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش ميانداخت تو دامن امام حسين علیه السلام
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: »يا علي، اگر يک
1
نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است«.
٭٭٭
از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام ميشــد اين بود
که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش
مي ِ کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه اي درکرج رفتيم.
1 -بحاراالنوار عربي جلد 5 ص 28
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت15
ادامه...
#قسمت15
آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش
ميکرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه اي
بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اصلاً به کسي توجه نميکرد.
پيرمردي در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش
من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد
ابراهيم اصلاً احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت:
بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا
ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه
کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي
بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من
اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم
ميشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم
آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد
حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به
زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد.
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے🍃
#مناسبٺے😻
#سپاه🤞🏻
ولایت اعتباࢪ ما....🇮🇷
.°روزتاسیسسپاهپاسدارانگرامیباد°.
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
#صرفاجهتاطلاع🌱
ماموشكهامون
اینقدرآتشبهاختیارهستنکهوقتیسرگردون میشن؛
سرازاسرائیلدرمیارن ...
#اینجوریاست |
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_22 مهیا روی تختش دراز کشیده بود، یک ساعتی بود
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_23
ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه
ــــ اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن
سر راه دست گلی خریدن.
با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود.
به سمت ایستگاه پرستاری رفت.
ـــ سلام خسته نباشید
ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون
ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد:
ـــ اتاق ۱37
ـــ خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن .دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن .
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد.
ـــ اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سالم علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سالم واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد
و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد .مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد. برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
ـــ مریم معرفی نمی کنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت.
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت :
ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ. درست میگم دیگه؟
مهیا لبخندی زد.
ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم.
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد .
ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم
ـــ خوشبختم گلم .
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ـــ من ۲۲سالمه گرافیک میخونم.
سارا با ذوق گفت:
ــــ وای مریم بدو بیا.
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت .
ـــ چی شده دختر .
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه .
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه.
ـــ جدی مهیا؟
ــــ آره .
ــــ حاج آقا؟
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد :
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه .
ـــ جدی ؟!ڪی؟
ـــ مهیا خانم.
به مهیا اشاره کرد...
『⚘@khademenn⚘』
#بدونتعارف🖐🏻‼️
#تلنگرانه
_کمترژستشهداروبگیرید
توگلزارشهدا !
برایشهادتبهژستتوننگاهنمیکننرفقا
بهدلاتوننگاهمیکنن ...!
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
##رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #قسمت_23 …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#پارت_24
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_حاجقاسم🎞📽🎞
رفتنش...🚶♂️
رفتن..
جان بود..💔
نمیدانستیم..😔
#حاج_قاسم
#ماه_رمضان🌙🌈
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت27 امیر دست به سینه دم در من
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت28
از صدای غر غر کردن امیر مشخص بود به درتکیه داده
خیال بلند شدنم نداره،یه فکری زد به سرم
،چادرمو سرم کردم.
گوشی رو گرفتم تو دستم شماره سارارو گرفتم ،با شنیدن صدای سارا
با صدای بلند حرف میزدم و در و باز کردم. امیربا کلافگی نگام میکرد.
- سلام سارا جان خوبی؟ چه خبر ؟
امیر فکر میکرد دارم دروغ میگم داشت می اومد سمتم
که گوشی رو گذاشتم رو اسپکیر
که امیربا شنیدن صدای سارا عقب رفت، نقشم گرفت.
همینجور که با سارا صحبت میکردم به مامان گفتم که
میرم پیش بی بی
و از خونه زدم بیرون.
بعد از سارا خداحافظی کردم و به سمت خونه عمو دویدم،
زنگ آیفون و زدم درباز شد،
وارد حیاط شدم،عزیز رو ایوان نبود..
وارد خونه شدم
زن عمو ازآشپز خونه اومد بیرون.
- سلام.
زن عمو : سلام عزیزم.
- بی بی کجاست؟
زن عمو : اتاق معصومه.
- باشه ،منم میرم اتاق معصومه.
زن عمو: باشه برو ،معصومه رفته حمام ،الاناست که بیادبیرون
- باشه فعلا با اجازه..
زیرلب نق میزدم از حمام رفتن بی موقع معصومه ،دراتاق
معصومه رو باز کردم.
یه دفعه با دیدن رضا روی تخت با تاپ حلقه ای خشکم زد
و درو بستم
،بلند گفتم :یاا خداااا و ازترس از خونه زدم بیرون و رفتم
خونه خودمون. تپش قلب گرفتم ،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد، ای
خدااا معصومه خدا بگم چیکارت کنه
الان این گندی که زدمو چه جوری جمعش کنم..😩
روی تخت نزدیک حوض نشسته بودم
دستمو گرفتم روی سرم
به این فکر میکردم که با چه رویی دوباره رضارو ببینم
،گوشیم زنگ خورد.
نگاه کردم معصومه بود
- الو.
معصومه: کجارفتی تو؟
- خدا چیکارت کنه دختر،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد ؟
معصومه: رضا؟ اتاق من؟
- نه اتاق من ،پس اتاق کی ،من اومدم اتاقت ،رضا توی
اتاقت بود ،،واااییی خداا.
معصومه: آهایادم اومد ،یادم رفت بهت بگم من و رضا
اتاقامونو عوض کردیم.
- درد و عوض کردیم ،یعنی تو نباید به من میگفتی؟
معصومه: وااا ،حالا چه اتفاقی افتاده که مثل باروت میمونی؟
-رضا لباسش مناسب نبود ،معلوم نیست الان چی فکر
میکنه در مورد من..
معصومه: خوبه حالا،خوبه که چند وقت دیگه محرم هم
میشین بیخیال ،بیا منتظرتم.
- نه نمیام معصومه جان ،باشه یه وقت دیگه.
معصومه : باشه هر جورراحتی..
-فعلا خداحافظ.
معصومه : خداحافظ.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت28 از صدای غر غر کردن امیر م
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت29
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه،
امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید.
- چیه شنگولی؟
امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت !
- قرار چی؟
امیر: قرار جلسه ۵+۱
- بیمزه
امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین
قرار خواستگاری
دیگه.
- چی می گییییییی؟مامااااااان ،مامااااان!
مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
- امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا
مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم
فرداشب.
به امیرنگاه کردم خندم گرفت :یعنی تو نمیتونستی صبر
کنی بزاری واسه آخر هفته؟
امیر: نخیر،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ
استخاره ای نیست..
- دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من؟؟
امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم.
- حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟
امیر: با اجازه ات از دفترتلفن توی اتاقت.
یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم
روی تختم دراز کشیدمو به
کار احمقانه ای که کردم فکر
میکردم،یه دفعه دراتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد.
- چیه ،باز چی میخوای؟
امیراومد کنارتختم نشست.
امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت
کردی،فهمیدی که از من
خوشش میاد یا نه؟
- آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری
خواستگاریش...
امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش؟
-یه کم دلقک بازی براش دربیار ،یه دل نه صد دل عاشقت
میشه.
بالشت کنارتخت و برداشت زد به سرم.
- چیه ،چرا ناراحت میشی ،ولی
خودمونیمااا ..در و تخته
عین همین..
امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو
چی،بیچاره رضا باید
تا آخر عمرتحملت کنه...
- خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم.
امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن
خواهر من...!
خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که ازاتاق رفت بیرون..از حرفش خندم گرفت.
『⚘@khademenn⚘』
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟ 😳
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه!
#شهیدمحمدرضادهقانامیري🌱
#خاطراتشهدا🌱
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَزتودورَمُ، گِریِهمیکُنَم
اَشکامُ، بِهتوهِدیِهمیکُنَم💔
#کربلایی_حسین_طاهری
صلی الله علیک یا سیدی مولانا حسین
#استوری
『⚘@khademenn⚘』
"🎯🌾"
#تلنگرانہ💥
+کاشخودمونم
بہاندازهۍپروفایلوبیوهاۍ🎭 تلگرامقشنگبودیم..!🥀
-خیلۍبیشتراز313تاییم
ولی ...🕳
بیوهادروغہیا...؟🖐🏻🤭
『⚘@khademenn⚘』
باسلام و خوش آمد خدمټ دوستان جدیدے ڪہ بھ ما پیوستند و عࢪض ادب به همراهان همیشگے ڪانال خادمین شهدا🌸
همانطوࢪ ڪہ می دانید ڪانال بࢪاے خدمت بھ شما و ادامہ پیدا ڪردن راه شهدا است🌹
پس از شما انتظار داریم همیشھ همراهمون باشید و سنگࢪ ما را قۅے ڪنید✌️🌷یادتون نࢪه شهدا شمارو دعۊټ ڪردن😉
ࢪاهنماے ڪانال سنجاق شده است و مےتۅانید مشاهده ڪنید و رمانے ڪہ بࢪاے آن دعۅت شدید( سرباز حضࢪت عشق)و زندگینامہ شہید بزرگوار محسن حججےرا بخوانید🎋
با تشڪࢪ از همࢪاهے بےپایان شما🌸
#خاطراتشهدا♥️
میخواستیم #بابکواذیتکنیم😆
همتوغـذاشهمتونوشابشوپـرفـلفل🌶
کردیمغذاروخورددیـدتندهمیـخواست
تحملکنهبـزوربانوشابهبخوره.🥤
نمیدونستتونوشابشهـمفلفلداره
نوشابهروسرکشیدیهوریختبیرون😰
قیافشدراونلحـظهخیلیخـندهدارشده
بـودهمهماترکیدیمازخندهخودشم
میـخندید😁😂
و #بابک هیچوقتاینکارمونو🍃
تلافی نکرد
#شهیدبابڪنورے
『⚘@khademenn⚘』
#حدیثانھ😍
امام علے{؏}↯
چہ بســا روزه داری کہ از روزه اش جــز گرسنگے و تشنگے نصیب نگردد‼️⏰
📚نهــجالبلاغہ.حڪمت۴۵📚
-بسے تفکــرآمیز -!
ʝơıŋ➘
|❥『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
انشاءاللّٰہفࢪجامضـامیشھ...🤲🏻😍
#امامزمانی|#مهدویت
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
یاخدیجه، اےهمیشہیاراحمد↶
اےبهموجغصہهاغمخواࢪاحمد...🖤😔
#وفاتحضرتخدیجه
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°