eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 نوشته‌بود: خدابااون‌عظمتش‌میگه: «أنَاجَلیٖسُ،‌مَنْ‌جٰالَسَنِیٖ» من‌همنشین‌کسی‌هستم‌که‌بامن‌بشینه! انگارخداداره‌دنبال‌یه‌رفیقِ‌ناب‌میگرده؛ یارفیقَ‌مَن‌لا‌رفیقَ‌لَهُ..!♥️ چقدرمنِ‌حقیرروتحویل‌میگیری‌ خدای محبوب 『⚘@khademenn⚘』
من می خواهم درآینده بشم💔 معلم پرید وسط حرف علی وگفت: ببین علی جان موضوع انشا این بود که درآینده می خواهی چکاره بشی،باید درمورد یه شغل یاکار توضیح میدادی! مثلا پدر خودت چه کاره است؟ آقا اجازه،شهید😔 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
گروه چت دختران ورود پسران ممنوع🚫❌ https://eitaa.com/joinchat/1576927329Cc6daf4c71e
-❪ بســم‌اللہ‌الرحمن‌الرحیــــــم ❫-
عجـب حلـواےِ قنـدۍ تــو😍♥️ | ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁ •| از‌‌دختر‌محجبہ‌‌پرسیدند‌: ⇓ + نظرټ‌درموࢪد‌حجاب‌و‌چادر‌چیہ؟!'🧐 😇 °°°•🌸•°°°•🦋•°°° 『⚘@khademenn⚘』 °°°•🦋•°°°‌•🌸•°°
🔰 دعای روز یازدهم . 🍀اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🍀 . 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❔ +کجـای قرآن اومده حِجـــاب...؟ –پاسخ↑(: 🌱 {حقا که قرآن کاملترین کتاب است!} 『⚘@khademenn⚘』
📌 شما اَشک ریختی و من در کمند دنیا بودم.../: آقا جان ببخش خیلی سر به هوا بودم! 『⚘@khademenn⚘』
🍃🌸🍃 نوشته‌بود: خدابااون‌عظمتش‌میگه: «أنَاجَلیٖسُ،‌مَنْ‌جٰالَسَنِیٖ» من‌همنشین‌کسی‌هستم‌که‌بامن‌بشینه! انگارخداداره‌دنبال‌یه‌رفیقِ‌ناب‌میگرده؛ یارفیقَ‌مَن‌لا‌رفیقَ‌لَهُ..!♥️ چقدرمنِ‌حقیرروتحویل‌میگیری‌ خدای محبوب 『⚘@khademenn⚘』
|•🍄🚗•| من‌فداےطࢪزنگاهت‌آخر.. حۻࢪت‌جانا😌❤️ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشاگرى نقشه حاميان دولت براى انتخابات،از كودتا تا تعويق انتخابات پشت پرده راز مذاكرات تا گشايش اقتصادى در اين دوماه . اين كليپ بايد به دست همه ايرانى ها برسه،حتما ببينيد و منتشر كنيد . 🔽 ⚘@khademenn⚘』
📸| من از ڪودڪے عاشقت بوده‌ام💞 پدرِ مہرباݩ ڪشورم! ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ ⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جولانِ‌فرزندان حِیدَر هولناک‌خواهدبود نحنُ أُمَّةُ الإِمامِ الحُسَينِ ...✌️ °•°•°•💣🔥•°•°•° ⚰ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصفی از روز نداریم بخدا تاب عطش... من بمیرم که سه روز آب نخوردی تو حسین🥀 °•°•°•🖤❣🖤•°•°•° ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #قسمت_26 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار
🦋 🌹 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد… 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_27 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم
🦋 🌹 وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد. داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟ تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها! بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون! با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم! نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : بفرمایید تو! در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میکرد. گفتم : کارم داشتید؟ – بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میکردم. ولی الان قضیه فرق کرده… 『⚘@khademenn⚘』
رمان ناحله تا چند وقت که پارتها اماده شودگزاشته نمیشود🙏🏻
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت31 - سارا چرا تو اسمتو خط زد
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 وارد کلاس شدیم با سارارفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم. اینقدراین مرد خشک و بیروح بود که بیشتربچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن، بعد چند دقیقه وارد کلاس شد شروع کرد به حضور و غیاب کردن، رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد ازاینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد. آروم زیرلب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه؟ سارا: چه میدونم ،حتماداره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه😄 - کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه؟! سارا: بچه ها میگفتن مجرده. - ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده. سارازد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت،یه لگد به پای سارازدم. - هیییس داره نگاهمون میکنه بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه. داخل کوچه شدم که یه دفعه رضارو دیدم که از خونه خارج شد. با دیدنش صدای بوم بوم قلبمومیشنیدم، نفسم بند اومده بود، به آرومی سلام کردم واز کنارش ردشدم .چند قدم نرفتم که صدام زد. رضا: آیه ! یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم، برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم: - بله رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم. - بفرمایید درخدمتم همین لحظه امیربا ماشین وارد کوچه شد رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه - به سلامت ( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی) امیراز ماشین پیاده شدو بارضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم. روی پله نشستم تا امیربیاد پوستشو بکنم .بعد چند لحظه امیربایه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد. 『⚘@khademenn⚘』