eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
خب....... اما در این شرایط بحرانی امثال حججی ها و سلیمانی ها از عشق و زن و پول و خونه و بچه هاشون گذشتن از دنیا گذشتن از جونشون گذشتن😰 تا...... ناموس ما به تاراج نره کشورمون غارت نشه و...... اقتدار ما حفظ بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی تصورش هم ترسناک است😰 حالا میشود فهمید که یعنی چه میشد فهمید قاسم چه کرد
شاید همگی خبر انتشار صوت محرمانه ی جناب رو شنیده باشید
اصل ماجرا رو اکثرا همه میدونن پس نیازی به توضیح نیست
محور این مصاحبه به ظاهر لو رفته و........ است
اما......... یه سوال مهم..... آیا همه ی ما سرباز جبهه انقلاب نیستیم؟ فرمانده یا وزیر همه سرباز ایرانیم..... پس تقابل و معنایی ندارد
اما جناب ...... عملا را در تقابل می داند و اذعان دارد که فدای میدان شده است و ها مانع پیشرفت و تحقق است
حال سوال اینجاست که.... اگر امسال و نبودند.... اصلا ایرانی باقی می ماند که.... بخواهید بر سر سیاست و آن با دنیا مذاکره کنید
هردو دست دادند..... اما این کجا و آن کجا دستش را داد تا دستش را جلوی هر کسی دراز نکند
جناب شما دل یک ملت را با حرف تان و مواضع نا مربوط شما آزردید نسبت به محور مقاومت مقصرید..... پس پاسخگو باشید...
به رسم ادب 🌹💔 پایان محفل..... ادامه دارد...
ادامه ی محفل در مورد و اگر خواستید فرداشب بحث خواهیم کرد
حرفی سخنی و یا درد و دل باسردار دلها دارید و یا در مورد محفل نظری دارید در خدمتیم https://harfeto.timefriend.net/16182500892645
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت44 حین ظرف شستن چقدر فوحش نث
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 اولین باری بود که در کناررضا دونفری قدم میزدم ،احساس خوبی داشتم. بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک ،پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم، نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم قلبم تند تند میزد. چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت. - آقارضا نمیخواین حرفی بزنین؟ رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم - درباره چیه؟ رضا : درباره خودمون. (با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد ) - خوب بگین گوش میدم. رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اوایل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم میگیرن، نمیدونم چه جوری باید بگم شما برای من مثل معصومه هستین، مطمئنم که شما هم همین حس و نسبت به من دارین ،الان چند وقته که بابا و مامان پاپیچم شدن که حتما باید با شما ازدواج کنم ،آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله شروع شده رو تمامش کنیم. ( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم، نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست، واقیعته ،بیداربیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم! ) رضا: آیه ،حالت خوبه؟ - هاا... رضا: میگم خوبی؟ - اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده. از جام بلند شدمو چند قدم رفتم. رضا: آیه؟ سر جام ایستادم ولی برنگشتم، میدونستم اگه نگاهش کنم ،بغضم میشکنه. رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟ اشکام جاری شد. تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود : اره... زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه.. ادامہ دارد…🚶🏻‍♂ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت45 اولین باری بود که در کنار
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم دانشگاه ،انگار هنوزتو شوک بودم، ازپله هارفتم بالا در کلاس و باز کردم. با دیدن هاشمی فهمیدم که نباید وارد کلاس بشم درو بستم و به دیوار رو به روی کلاس تکیه دادم ،بعد چند دقیقه در کلاس باز شد یکی ازبچه ها اومد بیرون، با دیدنم گفت: استاد گفتن بیاین داخل . وارد کلاس شدم و بدون اینکه به هاشمی نگاه کنم آروم سلام کردم و رفتم کنار سارا نشستم. سارا آروم پرسید: معلوم هست کجاییی تو ! ؟ چیزی نگفتم و کتابمو از داخل کیفم بیرون آوردم ،هاشمی حرف میزد و من اصلا نمی فهمیدم چی میگه ،تمام فکرم به حرفاهایی بود که رضازده بود، با تکونهای دست سارا به خودم اومدم نگاهش کردم. سارا: آیه استاد داره تو رو صدا میزنه حواست کجاست؟ سرمو بالا گرفتم ،به هاشمی نگاه کردم نفهمیدم چی شد اشکام جاری شدن. هاشمی: اتفاقی افتاده خانم یوسفی؟ - ببخشید من اصلا حالم خوب نیست میتونم برم بیرون. هاشمی: بله بفرمایید. با شنیدن حرفش وسیله هامو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون، وارد محوطه شدم ،رفتم سمت فضای سبز دانشگاه یه گوشه نشستم ،سرمو گذاشتم روی زانو و گریه میکردم ،چند دقیقه ای نگذشت که یه نفربغلم کرد ،سرمو بالا گرفتم دیدم ساراست. سارا: چی شده آیه ؟ چرا گریه میکنی؟ خودمو انداختم توی بغلش وشروع کردم به گریه کردن ،دست خودم نبود میدونستم اگه بغضم نشکنه ،این درد منو میکشه ،یه ساعتی گذشت تا گریه ام بند اومد ،از سارا فاصله گرفتم. سارا: آیه کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده ؟ - صبح رضارو دیدم سارا: خوب؟ - باورت میشه ،بهم گفته من تو رو مثل معصومه میبینم ،یعنی این همه سال فقط منو به چشم یه خواهر میدید نه کس دیگه ای ،نه شریک زندگیش. سارا هم انگاربهش شوک وارد شده بود حرفی نمی زد ،فقط نگام میکرد. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت46 نفهمیدم چه جوری خودمو رسو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به واقعیت واسه دیگران بشه؟! - نمیدونم ،حتما به خاطر عمو و بابا چیزی نگفت ، دارم دیونه میشم سارا. سارا: تو چیزی نگفتی بهش؟ - من فقط تونستم خورد شدنمو له شدنمو پنهان کنم ،فقط گفتم منم مثل خودش فکر میکنم و نگاهش میکنم. سارا: اشتباه کردی دیگه، باید بهش میگفتی چقدر دوستش داری ،باید میگفتی همیشه منتظرش بودی!! - میخوام برم خونه ،اصلا حالم خوب نیست. سارا: صبر کن با هم بریم. - نه اینجوری مامان شک میکنه ،خودم تنها میرم. سارا: باشه ،مواظب خودت باش - باشه با هر جون کندنی بود ،از دانشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه، وارد حیاط شدم، لب حوض نشستم و دست و صورتمو شستم و رفتم داخل خونه،خدارو شکر مامان خونه نبود رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم، به اتفاق های این چند سالی که افتاد فکرکردم ،به محبت کردنهاش ،به کادو خریدناش روزتولدم ،به نگاه کردناش ،چه طور میتونه این همه محبت از سربرادری باشه؟!چه طوراینجور گذاشت راحت بشکنم و خورد بشم!!از خودم متنفرم که اینقدرراحت دلباخته کسی شدم که منو به چشم یه خواهر میدید ،از خودم منتفرم که چقدرارزون عشقمو حراج گذاشتم ،سرمو زیرپتو گذاشتم و آروم گریه میکردم 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_34 رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چه
🦋 🌹 روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده… بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره… بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد… … 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_35 روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند،
🦋 🌹 نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟ – میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش! و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. “خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟” حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟! سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟ به گنبد خیره شد: خواب دیدم! – خیر باشه! – خیره… چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟ – نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم! زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم… 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 . •آسماݩـ🌥 ‌فرصت‌پرواز‌بلندیست . . ولـے✋🏼 قصہ‌این‌‌است‌چہ‌اندازه‌ڪبوتر‌باشـے• . '🌙 '♥️ ‍‎‌‌‎『⚘@khademenn⚘』
میلیاردها آدم در عالم قبر⚰ در حسرت گفتن یه استغفراللّٰه اند...💔 ما که هنوز فرصت داریم⏳ چرا توبه نکنیم 💭 چرا امروز و فردا میکنیم🍃 برای توبه کردن؟🌥 کی تضمین میکنه که فردایی هست؟⏱ 🌱 | 『⚘@khademenn⚘』
🍓🎲
• 🔸بہ‌شوخی‌بہ‌یکۍ‌‌از‌دوستانم‌گفتم: من٢٢ ساعټ‌متوالۍخوابیده‌ام!😳 گفت:بدون‌غذا؟!🍱 همین‌سخن‌را‌به‌دوست‌دیگرم‌گفتم: گفت:‌بدون‌نماز؟!😥 واین‌گونہ‌خداۍ‌هرکس‌راشناختم...🙂🐚 🌾 『⚘@khademenn⚘』
دختر انقلابی: چآدر‌میدونۍ‌یعنۍ‌چۍ‌رفیق🖇🌻!؟ یعنی ؛ [چھره‌ی‌آسمانۍ‌دختر‌رسول🌙✨] چ↫چھره ✿ آ ↫ آسمانی ! د↫ دخٺر ✿ ر↫ رسوݪ ! آرهـ ، حفظ‌چادرحفظ‌دیـن‌ومذبهـ" شیوه‌ے‌زهرآودرس‌زینبهـ💛👑! 『⚘@khademenn⚘』
‌💔 *به کدام روشنی* *جز لبخند بی‌منّتت* *گِره بزنم روزم را...؟!* *تا چشم کار می‌کند جای تــو خالی‌ست...💔🕊* ❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️ 『⚘@khademenn⚘』