#دعای_هر_روز_رمضان
روز بیست و یکم
خدای من...
در اين روز مرا
- بسوى رضا و خشنودى خود راهنمايى كن
- و شيطان را بر من مسلط مگردان
و بهشت را منزل و مقامم قرار ده
" اى برآرنده حاجات طالبان " 💫
#ماه_مبارک_رمضان
#مهمانی_محبوب
『🥀'!』
ادبـازڪـہآمـوختے
ازحـــــ[قاسمسلیمانے]ـاج💔
#حاجقاسم
『⚘@khademenn⚘』
«🚗🐣»
#انگیزشۍ🎨
آرِزوهاټوڪِنارنَـزاررفیق..🌈✨
دُنیابِلاخرهیِہروزۍ…🌎
مَجبورمیشِہ…😌🔑
بادِلٺڪِناربیاد…!🖐🏻♥
#خـدا💞
『⚘@khademenn⚘』
#استوری | #شهادتامامعلۍ
+بالاخرهآمدی؟!
-باچهکسیکارداریپیرمرد؟!
+منتظردوستمهستم
-دوستت؟!
+آری!تنهاکسیبودکههرشبمیامدو
همنشینمندرگوشهخرابهمیشد!'
جایامراتمیزمیکردو
برایمطعاممیاورد
-چهرهاویادتهست؟
+نابیناهستمولیخوبمیدانم
زمانیکهواردخرابهمیشد
تمامسنگهاودیوارهابهاوسلاممیدادند
-اورامیشناسم
اودیگرنمیآیدپیرمرد
اورفتپیشفاطمهاش...😭💔
『⚘@khademenn⚘』
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
《نبایدبزاࢪینیادشہدامندرسبشہ》
#رهبری
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
#افطار_نامه
افطار بیست و یکم.ـــ...
و اینجا ایستگاه بیست و یکم است...
و ما در گذر زمان از دومین شب قدر گذر کردیم ......💚
و ما مانده ایم و حسرتی بزرگ ....
حسرتی به بزرگی عظمت شب قدر.....
.......عجب غروب دلگیر است ....
روز شهادت اول مظلوم عالم و اولین یتیم شدن جهان هستی باشد ...🥀
و این کافیست تا چشم ها خون ببارد و دلها آتش بگیرد....💔
......غروب ....
روضه خوان هستی است....😭☀️
غروب از خون جوشان شهدای کربلا بود که سرخ شد....
ایستگاه بیست و یکم و غروب آن درد آورترین لحظات رمضان است.. 😭😭😭
نگاهی به پشت سرت کن ....
تمام شد ...😔
از عمر این ماه تنها کمتر دهه مانده ....
چقدر از گل های این دشت در توشه جمع کردی....🤔
چقدر از شب های قدر بهره بردی ....😰
در نامه ی اعمال سال بعد خودت ثبت کردی؟ ....
آیا نامه ای که برای آینده ی خودت نوشته ای لایق امضای ولی خدا هست ؟ ......😰
آیا با دعایی کردی توانستی قدمی برداری برای نزدیکتر شدن روز موعود ؟.....🤔
آیا سال بعد او را خواهی دید ؟...😍
اگر هنوز هیچ کار کار نکردی ....
اگر هنوز بار کج گناه روی دوشت سنگینی می کند ....
بار زمین بگذار که بار کج به منزل نمی رسد .....
شب قدر سوم....🤲🏻
شب اوج عاشقی ....❤️
در راه است ....
مولای من
کمک کن تا بتوانیم آنگونه که شایسته است در آخرین شب قدر برای ظهور تو دعا کنیم .....😍
مولای من .....
دوستت دارم از صمیم دل....☺️
و هر چند سال که این جدایی به طول به انجامد .....😞
من عاشقانه انتظار تو را می کشم....
اما هر چیزی حدی دارد ....
و فراغ هم حدی....😭
پس .....
بازگرد ای زیباترین تمنای من از خدا....😍💚
#شهادت_امام_علی ع
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
#الهم_العجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_حیدر
#مهمانی_محبوب
⸀🍂🌱˼.. ..
🧡] #قرآن
🌿] #خدا
ـ ـ ــ ــ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ــ ــ ..🌳..
قرآنڪہنگاھ میڪردم ..
دیدمڪہسورھۍتوبـہبسماللـہندارھ ..
انگارڪہمیخوادبفھمونـہنیاز
نیستڪارۍبڪنۍ ..
فقطبرگرد ...‹🍂›
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت55 وارد خونه شدم،بی بی داخل
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت56
با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم
،بلند شدمو رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنارزدم
دیدم ساراروی تاب نشسته و امیر داره تابش میده،
سارا هم هی التماس میکنه میگه: امیرتو رو خدا ،آروم تر
،امیر میخوام بیام پایین.
صدای جیغ و خنده سارا کل خونه رو پر کرده بود
پالتو مو پوشیدم، شال بافتیمو سرم گذاشتم و ازاتاق رفتم
بیرون،بی بی در حال صبحانه آماده کردن بود سلام کردمو
رفتم سمت سینک ظرفشویی دست و صورتمو شستم.
- بی بی ،امیر و سارا کی اومدن ؟
بی بی:یه ساعتی میشه ،دیدن که تو خوابیدی رفتن داخل
حیاط.
از خونه رفتم بیرون کفشمو پوشیدم رفتم سمتشون
،سارا با دیدنم جیغ می کشید و التماس میکرد
سارا: آیه تو رو خدا بیا منو نجات بده از دست داداشت
امیر میخندید و چیزی نمیگفت.
- امیر جان ،کشتن ساراراه های دیگه ای هم داره هاا
سارا: ( با صدای بلندی که همراه جیغ بود گفت)خیلی بد
جنسی آیه.
امیرم اومد کنارم و کم کم تاب ایستاد ، سارا هم به محض
پیاده شدن ازتاب
یه چوب برداشت و دنبال امیر کرد،خندم گرفت ،چقدر دلم برای شیطنتای خودمون تنگ شده
بود
،بعد ازاینکه سارا حسابی از خجالت امیر دراومد با هم رفتیم داخل خونه صبحانه خوردیم.
سارا: آیه لباس بپوش بریم بیرون
- نه حوصله ندارم
سارا: عه حوصله ندارم چیه،میخوایم بریم
شهربازی ،خوش میگذره
امیر: مگه دست خودشه نیاد ،می بریمش
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت56 با صدای خنده ای از داخل ح
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت57
بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو
همراهشون رفتم
،ماشین و نزدیک شهربازی،
پارکینگ گذاشتیم و حرکت کردیم سمت شهربازی،
من و سارا هم مثل بچه کوچیکا دست امیروگرفتیم تا گم
نشیم
اول رفتیم سمت آب میوه فروشی
امیر: چی میخورین؟
سارا: من شیر موزبستنی
- آخه تو این سرما اینا چیه ؟ من چیزی نمیخورم
سارا: اه ،آیه چقدرپاستوریزه ای تو ،یه بار که اشکال نداره
- بابا از سردی سنگ کوب میکنی میمیری ،این داداشمون
پول دوباره خواستگاری رفتن و نداره بیخیال شین
سارا:زبونت لال شه ،من یه عالم آرزو دارم ،هنوزنوه
نتیجه امو ندیدم
(امیریه گوشه ایستاده بود و دستشو زیر چونه اش
گذاشت و به ما میخندید)
امیر: بس کنین بابا ،آیه واسه تو آش رشته میخرم ،واسه
خودم طالبی بستنی ،واسه سارا هم شیر موزبستنی
سارا: قبوله
- منم قبوله
بیرون آبمیوه فروشی چند تا میز صندلی بود
،منو سارارفتیم سمت یکی از میز صندلی ها نشستیم
،بعد از چند دقیقه امیربایه کاسه آش رشته و یه لیوان
بزرگ طالبی بستنیو یه لیوان بزرگ شیر موزبستنی
برگشت
،با دیدن لیوان های بزرگ چشماام از کاسه دراومد
-یعنی میخواین بخورین همه شو؟
سارا: چیه ،دلت میخواد؟
- نخیر،به خاطر خودتون میگم ،مغزتون از سرمایخ میزنه
بدبختااا نمیدونم خدا داشت عقل و تقصیم میکرد شما دوتا کجا
بودین..
امیر: من در حال مخ زدن سارا بودم
سارا: منم داشتم به حرفاش گوش میکردم
آش و برداشتم مشغول خوردن شدم،زیر چشمی به امیرو سارا نگاه میکردم ،یه بستنی
میخوردن و چشماشونو میبستن ،یعنی این دوتایه پدیده
نایاب بودن
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت57 بلاخره با اصرارهای امیر و
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت58
سارا: آیه میخوری یه کم،خوشمزه استااا
امیر: فکر کن آیه شیر موزبخوره ،قیافه بعدش دیدنیه
- هه هه هه ،،بیمزه
سارا: چرا مگه چی میشه؟
امیر: کهیر میزنه
سارا: وااا ،بازبه ما میگه دیونه،دخترتو اعجوبه ای
،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش
باشی
- فعلا که من اولیشم
امیر: آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم
- اره خیلی بد جنس بودی
سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید
سارا: واای خدااا ،خدارو شکر من به هیچی حساسیت
ندارم
- ولی لذت بخش ترش این بود که امیرتا صبح بالای سرم
بیداربود و نوازشم میکرد
امیر:زود باشین بخورین بریم
.
بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی
شهربازی
،همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ، حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه
بخوام سواربشم
سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟
-یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟
سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا
- وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن
ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه ،نمیخواد سواربشین
سارا: ولی من میخوام سواربشم ،امیربیا باهم سواربشیم
امیر: تا حالا سوار شدی؟
سارا: نه ،ولی به نظرنمیاد ترس داشته باشه
- چی؟ خانومووو،سوارنشدی تا حالا ژست سوپرمن گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوارنشین
سارا: امیربه حرفش گوش نده برو بلیط بخر
امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام
سارا: باشه عزیزم
- عزیزمو درد ،سارایه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات
میکنم
سارا: اوه اوه ،خواهر شوهربازیت گل کرده
『⚘@khademenn⚘』
"🍑🎬"
#اندڪیتـفڪر|↻🍃
یـڪ جـاسـوس اسـرایـیـلـے
اَجـیـر شـد ڪـہ شـہـیـد✨🦋 چـمـران رو تـرور ڪـنـہ،
بـعـد از یـڪ هـفـتـہ📝 تـعـقـیـب و مـراقـبـت،
💕عـاشـق رفـتار و ڪـردار شـہـیـد چـمـران شـد...!🕊🍁
انـصـافاً یـڪ هـفـتـہ مـراقـب مـا باشـن چـطـور مـیـشـہ؟!🧐
عـاشـق دیـن و مـذهـب مـا مـیـشـن یا...؟!🖐🏻🖇
ڪـجـاے ڪاریـم...!👀
『⚘@khademenn⚘』
شـیطاناندازھ
یکحبہقنداست
گاهےمےافتدتوےفنجاندلِمـا☕️
آرامآرامحلمےشود . . .
بـےآنکہاصلاًمــابفهمیـم
وروحمانسرمےڪشدآنرا !
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
•🖇🖤•#تلنگرانه
『⚘@khademenn⚘』