eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
346 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
*سلامـ آقا جان !* 💚 با تو کامل می‌شود تمامـ نیمہ‌هایمـ .. 🤲🏻 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل‌گیر نباش❗️ دلت‌ که‌ گیر‌ باشد‌ رها نمیشوی! یادت‌ باشد؛ خدا بندگانش‌ را با آنچه‌‌ بدان‌ دل‌ بسته‌اند می‌آزماید...💔 🕊 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت98 تا شب امیر صد باراومد داخ
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد وبه مهمونا تعارف کرد بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن که آخرپدرآقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد بعد از کلی صحبت و تعریف کردن ازپسرش ازبابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم بابا هم اجازه داد امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلندشم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میزتحریرم نشست هنوزتو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون رو هم میدونم یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شمارو ... هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت صدای دراتاق اومد امیر وارد اتاق شد امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین هاشمی: والا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن امیرزد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی هاشمی که منظورامیر و متوجه نشد با تعجب به امیرنگاه میکرد امیر:پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن بعد همه وارد پذیرایی شدیم کسی چیزی نپرسید که چی شد یا نظر من چیه ؟ انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت99 امیر هم که حال و روزمو دی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد ازرفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم بعد از چند دقیقه دراتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد امیر:زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟ (چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون ) امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه امیربلند شد رفت سمت دربرگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی (یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی خندیدمو چیزی نگفتم ) صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم سارا:پاشو تنبل ،مثلا امروزامتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ - سارا تو نمیخوای یه سربه مامانت اینا بزنی به خدا دلشون واست تنگ شده هاا سارا: من میگم به امیراین آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم زن باید همیشه کنار شوهرش باشه - سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله، ترشی میشی براش نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون ولعنت کردمو از جام بلند شدم رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه همه در حال صبحانه خوردن بودن سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم و مشغول خوردن شدم بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟ سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره کیفمو برداشتم و زدم تو سرش سارا: آییی چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره - مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه والا سارا: امییییییرببین چی میگه ؟ -زدی ضربتی، ضربتی نوش کن امیر : بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجاپیاده تون میکنم با سیاست امیرتا دانشگاه حرفی نزدیم خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
⚠️⚠️ بخـاطر‌اینڪہ‌آمار‌چنلت‌بره‌بالا با‌چنل‌هاۍغیر‌اخلاقی‌هم‌تب‌میزنی؟!😐 رفیق! یہ‌چنل‌مجـازۍارزش‌خـراب‌ڪردטּ‌ آخرتت‌وحق‌الناس‌گنـاه‌های‌دیگـراטּ‌ڪھ بہ‌واسطـہ‌شما‌بوده؛رونداره‌ها:/ 🖐🏻-! • • • • • • • • • ⚠️ • • • • • • ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+استاد پناهیان: خدایا خودت شاهدی من می دیدم که یک شهیدی چطوری با حسرت به تابوت شهدا نگاه میکرد😞🍃 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ امامـ غائب از نظر !* 😔 دخیـل بستہ نگاهمـ بـہ جاۍ خالیتـان شود تمامـ جهان عاقبت فدایی‌تان🥺 🤲🏻 🍃♥️ رائحة الحیاة ♥️🍃 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
📒🔗 همیشه‌لباس‌کهنه‌میپوشید آخرش‌هم‌اسمش، پای‌لیستِ‌دانش‌آموزان‌کم‌بضاعت‌رفت مدیرمدرسه،دایی‌اش‌بود..! همان‌روز،عصبانی‌به‌خانه‌خواهرش‌رفت مادرِعباس،برادرش‌راپای‌کمدبرد وردیف‌لباس‌هاوکفش‌های‌نورا نشانش‌دادو‌گفت‌عباس‌می‌گوید دلش‌رانداردکه پیش‌دوستانِ‌نیازمندش‌آنها‌رابپوشد..! 🕊 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
♥️•°○.. اولـ| ✌️🏻خوبےبشیــم! بعد بگیم +اللْه̩م‌ارز۪۠قنꪲابه̥‌شه̤ادت࣭ـ♥️. . . !! ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🌸 دختر خانمی به مشهد رفت!👱🏼‍♀ خادمین حرم،برای وارد شدنش به حرم، به او چادر دادند.💫 موقع بازگشت به یڪے از علما ڪه آنجا بودگفت: الان ڪه از اینجابیرون بروم چادرم را برمیدارم! من راچطور متقاعد میڪنید ڪه همیشه چادر سرڪنم؟🤔 عالم گفت:قیامت راقبول داری؟ دخترگفت:بله! عالم گفت:شفاعت راقبول داری؟ دخترگفت:بله عالم گفت قبول داری ڪه بیشترین شفاعت بدست خانم‌فاطمه‌ی زهرا (س) است؟ دخترگفت:قبول دارم!😞 عالم گفت:شباهت هرچی بیشتر شفاعت بیشتر....🙂☝️🏼 دختر منقلب شد.....♥✨ همانجا به امام رضا(ع)قسم خورد ڪه هرگز چادر از سر برندارد....🧕✌️🏼 @az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|تو‌همانے‌ڪھ‌دلم‌لڪ‌زدھ‌لبخندش‌را(:☇ @az_shohada_ta_karbala
AUD-20210409-WA0026.mp3
10.42M
عزیزم حسین...! ♥️ چقد خوبه که برای تو اشک می‌ریزم...🌱 حسینــــــــــــــــــ✨ پناهم حسینــــــــــــــــــ... :) ♡ @az_shohada_ta_karbala
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت100 بعد ازرفتن هاشمی و خانوا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد ازپیاده شدن، امیر صدام کرد سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه - جانم امیر: آخربه این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا فقط یا داره زنگ میزنه یاپیام میده - امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟ امیر:یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود - نه امیر: باشه امروزبعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین - دستت درد نکنه امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارارو اذیت نکن - اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم امیر: حالا برو دیرت میشه -باشه فعلا امیر:یاعلی ازپله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم رفتم کنار سارا نشستم از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید... خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد تویه کاغذ نوشتم براش، سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخورنباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم کاغذ و گذاشتم روی کتابش سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان رو پخش کرد و شروع کردیم به نوشتن کلاس تا ساعت ۴ بعدازظهر طول کشید بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم و شروع کردیم به خوردن که امیرزنگ زد - جانم امیر امیر: بیاین دم در منتظرتونم - باشه ،الان میایم سارا: امیربود؟ - اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه - عع نازنکن دیگه،عذرخواهی کردم که سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون - باشه ،پاشو میرسونیمت خونه سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس - الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_56 ـــ مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد ات
🌷 🍂 💜 ـــ کجایی تو مهیا کنار سارا نشست ـــ رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشان برگشت ـــ با شهاب رفتی؟ ـــ بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر ... بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره . شرمنده ایم بخدا ... همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده ... اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی.... خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند .... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند.... خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ... عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم .... حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا... حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه....... همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت .... کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ....... به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو....... همت همت مجنون....... حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا،ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم ــــ نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید ـــ خانم رضایی لطفا،اونجا خطرناکه ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد ـــ قشنگ عکس بگیرید سید ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
امشب با عرض پوزش فعالیت نداریم🙏🏻 اگر کسی میتواند خادم کانال بشود بہ پیوی مدیر مراجعه کند🌸 شبتون شهدایی🌌 قبل خواب وضو یادتون نره💦 نگاه شھدا بدࢪقه راهتون🌹 یاعلے✋🏻