#گپ_روز
#موضوع_روز : «رها توحید یاد من داده است» !
✍ تازه دو سالش تمام شده بود، حرف زدنش هم هنوز خیلی مفهوم نبود!
کلمات را نصفه و نیمه ادا میکرد ولی منظورش را میرساند.
آنقدر ظرافت در خلق این دختر بچه بکار رفته بود که آدم را یاد هنر مینیاتور میانداخت.
• یک کیف کوچولو در دستش بود، که به شدت روی کیفش حساس بود. اینکه کسی دستش نزند، زیپ این کیف را نبندد، آن را کج نکند و ...
برایم جالب شد ببینم چه در آن کیف دارد، که اینقدر برایش حیثیتی شده !
• همینطور که داشتم اداهای دخترانهاش را تماشا میکردم و دلم برایش ضعف میرفت، انگار عشق در چشمانم را حس کرده باشد، بلند شد و عقب عقب آمد و خودش را انداخت در بغلم و بیهیچ تکانی نشست.
• تعجب کردم، آرام دستم را گذاشتم روی شانههایش و گفتم، چقدر کیف کردم از اینکه اینقدر مراقب کیف قشنگت هستی.
گفت : بابا حمید خریده!
گفتم : بهبه به سلیقهی بابا حمید. در این کیف خوشگلت چه داری که نگرانی نکند کج شود و بریزد؟
• بلند شد و رو به سمت من شد و دو تا پاهایش را از بغل آویزان کرد و طوری نشست در بغلم که کسی محتوای داخل کیف را نبیند. بعد یکی یکی آنچه در کیف بود را بیرون آورد و نشانم داد. این یه کِش مو ...
گفتم: وای بینظیره !
گفت: مامانی خریده.
این یه گلِ سر ...
گفتم : بیخود نیست نمیخواهی کیفت را زمین بگذاری، چقدر گل سرت قشنگ است، رها جان!
گفت : مامانی خریده!
با پاسخ دوم او خشکم زد و تازه فهمیدم چرا این کیف جادوییِ رها مرا به خودش بند کرده بود.
• او به ازای هر حمدی که من از محتویات کیفِ در دستانش میکردم توجه میداد مرا به سمت بابایی و مامانی، که آنرا برایش خریده بودند... و این تمامِ توحید بود.
در همین فکرها بودم که بغلدستیام دست کشید روی موهای لطیفتر از حریر و پوست مخملی رها و گفت؛ وه چه دختر ماهرویی...
گفتم: دست خدایی درد نکند که تصویرگریاش کرده است.
گفت : راست میگویی!
و او نمیدانست «رها این جمله را یادِ من داده است» !
╭━●❀🕊❀🌸❀🍃❀●━━╮
https://eitaa.com/azandaryan2
╰━━●❀🍃❀🌸❀🕊❀●━━╯
#گپ_روز
#موضوع_روز : «داروخانهای برای تمام دردهای روح»
✍️ از دبیرستان که تعطیل شدم، آشفته و فراری خودم را به خانه رساندم!
بدون آنکه لباسم را عوض کنم، دست مامان را گرفتم و گفتم: مینشینی به حرفهایم گوش کنی؟
گفت : بله حتماً
و آمد نشست و به چشمانم با انتظار نگاه کرد.
• گفتم : من احساس میکنم اتفاق خیلی بدی در درون من افتاده مامان!
چند روزی است که انگار چیزی در درونم آماده است، تا کسی حرفی میزند من آن را رد کنم. و یا تا کسی پیشنهادی میدهد با آن مخالفت کنم. انگار من نیستم و کس دیگری در من افسار کلامم را به دست گرفته است.
احساس میکنم جسور شدهام حتی در برابر بزرگترهایم.
مامان ،من حس میکنم روحم سرطان بدخیم گرفته و دیگر خوب نمیشود، من از خودم فرار کردم تا زودتر به شما برسم.
• مامان کمی مکث کرد و گفت : کارنامهات را کِی گرفتی؟
گفتم : حدود ده روز پیش! و دیگر چیزی نگفت.
نمیدانستم چرا مامان این سوال را پرسید. ولی مطمئن بودم که سوال بیربط نمیپرسد.
• مامان استکان چایِ خودش را برداشت و داد دست من و گفت: بخور دخترم الآن وقت خوردنش رسیده. چای را گرفتم و با یک حبه قند شروع کردم به خوردن.
• مامان گفت: کار شیطان این است که «از کاه، کوه بسازد».
من نمیگویم مشکلی نیست، نه... ولی به این بزرگی که تو را به وحشت انداخته نیست.
• مامان دستانش را شبیه بال یک پرنده باز کرد و شروع کرد به بال زدن.
و ادامه داد: روح همهی آدمها دو تا بال دارد مامان. که اگر آنها را نشناسی و حالتهای زخمی شدنش را ندانی، نمیتوانی تعادلشان را به گونهای حفظ کنی که این دو بال به روح تو حالت سبکی و آرامش برای پرواز بدهند.
گفتم : کدام دو تا بال؟ چرا پس من نمیدانستم دو تا بال دارم.
✘ گفت: بال اول، بالِ ترس است! و بال دوم بالِ امید.
تو تا هر وقت که این دو بال را در حالت تراز نگهداری، روحت هم تعادل دارد و آرام است. هر وقت یکی از بالها سنگین شود، تعادلت بهم میخورد و از همان طرف که سنگین شدهای، زمین میخوری و اولین علامت بیتعادلی، ناآرامی است.
√√ ترس از خدا لازم است برای تعادل، ولی گاهی شیطان به آدم ترسهایی را القاء میکند که واقعی نیستند و اگر باورشان کردی، از همانطرف زمین میخوری.
√√ امید به خدا هم لازم است، ولی گاهی شیطان امیدهایی از غیر خدا به تو القاء میکند، مثلاً امیدواری به خودت و تواناییهای خودت! آنوقت است که اگر باورش کردی بال امیدت زخمی شده و از همان سمت به زمین میخوری.
و این در حالیست که تمام موفقیتها از سمت خداست و ما از خود هیچ نداریم.
اینها را گفت و کتاب صحیفه را باز کرد و دعای ۲۷ را داد دستم و گفت: این داروخانه برای همهی دردها درمان دارد مامان... و بلند شد و رفت به آشپزخانه!
کتاب را چرخاندم به سمت خودم و دیدم بالای دعا نوشته: « پناه جستن به خدا از اخلاق نکوهیده». و همان موقع شروع کردم ترجمهی فارسیاش را با دقت خواندم.
تمام که شد، فهمیدم مامان چرا از من سوال کرد : کارنامهات را کِی گرفتی!
بال امید من، بعد از معدل ۲۰ زخمی شده بود...
و این دعا همان پماد و پانسمانی بود که مامان داده بود دستم تا خوبش کنم!
╭━●❀🕊❀🌸❀🍃❀●━━╮
https://eitaa.com/azandaryan2
╰━━●❀🍃❀🌸❀🕊❀●━━╯
#گپ_روز
#موضوع_روز : «هنر عاشق کردن و عاشق نگهداشتنِ دیگران»
✍ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
آقاجان یک ولیالله بود در لباس کارگری فقیر!
╭━●❀🕊❀🌸❀🍃❀●━━╮
https://eitaa.com/azandaryan2
╰━━●❀🍃❀🌸❀🕊❀●━━╯
#گپ_روز
#موضوع_روز : «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !»
✍ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه.
شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و همه خانهی عمهخانم دعوت بودیم.
هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانهی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمیشدیم.
• بچهها گوشهی حیاط باهم بازی میکردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازیشان را تماشا میکردم. این کار یکی از علاقهمندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچهها یک عالمه اشتباههای بزرگ مرا به رخم میکشد و آن روز هم همینطور شد.
• یکی از بچهها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و ....
• توجهم جلب شد به دختر چهار پنج سالهای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود.
همهی بچهها در حین بازی خوراکیهایی که عمه جان برایشان برده بود را هم میخوردند و به بازی هم ادامه میدادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکیهای هیجان انگیز حتی نگاه هم نمیکرد.
• وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت میکرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت میکرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد.
• بازیشان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکیها و چند دقیقه بعد لب و لوچهاش رنگ پفک و آلوچهی کوهی و ... را گرفت.
• صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بیدرنگ پلهها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم!
• لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهرهی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم!
• آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت میکرد.
√ و من روزهدار بودم...
نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست.
خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است.
• این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود.
√ روزهدار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است.
کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختیهای آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد!
• و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره میرفتم.
╭━●❀🕊❀🌸❀🍃❀●━━╮
https://eitaa.com/azandaryan2
╰━━●❀🍃❀🌸❀🕊❀●━━╯
#گپ_روز
#موضوع_روز : «داشتم فکر میکردم مثلاً تو آمدهای...»
✍️ هیچ وقت نوشتن «گپ روز» اینقدر سخت نبود که امروز...
داشتم فکر میکردم به خواصی که دور امام حسن مجتبی علیهالسلام بودند و امام خطاب به ایشان فرمود : «من در شما وفا نمیبینم که این صلح را پذیرفتم!»
• و باز فکر میکردم به «وهب نصرانی» که با دین عیسی علیهالسلام از راه رسید و شد ستون لشکر اباعبدالله علیهالسلام و ...
• یک عالمه حرف دارم که نمیشود نوشت!
گاهی دردها آنقدر نگفتنیاند که تا عمق استخوان انسان فرو میروند.
• داشتم فکر میکردم مثلاً تو آمدهای و «نرمترین» و «به اعتماد رسیده ترین» و «اطاعت پذیرترین» و «بی مَن ترین» و «دلسوزترین» و «نگران ترین» و «قائم ترین» آدمها در حلقههای اول و دوم و سوم و .... به تو میپیوندند !
و من ایستادهام و سهمم از همهی این «وصلها» و این «رسیدنها» و این «چشم روشنیها» فقط تماشاست!
• آخر من هنوز خیلی تیزی در جانم دارم که جان تو را نااَمن میکند!
• آخر من هنوز یک عالمه «اما و اگر» دارم ... و یاران تو به کمال اعتماد رسیدهاند!
• آخر من هنوز برای اطاعت چرتکه میاندازم که ببینم صلاح خودم هم هست یا نه !
• آخر من هنوز جاهایی خودم را بیشتر قبول دارم و دنبال «چرا» میگردم!
• آخر من هنوز آنقدر دلسوز و نگران تو نیستم که درد همهی بچههای تو درد من باشد! و بیخواب و بیتابم کند!
• آخر من هنوز دو قدم میروم و باز میخورم زمین ... نمیتوانم در هجوم گرفتاریها قائم بایستم و محل اتکای دیگران باشم !
✘ اما تو که بیایی، کسانی به تو خواهند پیوست که مثل امیرالمؤمنین علیهالسلام باشند، آنطور که وقتی پشت سر رسول الله راه میرفتند فقط یک سایه دیده میشد!
این داستانها را که الکی نقل نکردهاند. ما تا هنوز در برابر امام سایه داریم، مال آن لشکر نیستیم.
• خدایا ما که میدانیم قد و قوارهمان به این حرفها نمیخورد !
ولی جا ماندن از امام، حرف زدنش اینقدر دردناک است، خودش چطوری است دیگر..؟
• آنوقت که انسانهای تراز با این ویژگیهایِ اَمن را از ادیان دیگر جدا میکنی و میشوند امینهایِ او ، مثل «وهب» ...
و ما نیستیم در میان آنان که به معیّتش میرسند حال ما چگونه است؟
• این متن نصفه بماند و به آخر نرسد بهتر است!!!
خدایا در این ساعات اجابت، رحم کن بر ما که جز تو پناهی برای جبران اینهمه ضعف در وجودمان نداریم. شرم داریم از لحظهی نزدیکی که قرار است با اماممان چشم در چشم شویم!
╭━●❀🕊❀🌸❀🍃❀●━━╮
https://eitaa.com/azandaryan2
╰━━●❀🍃❀🌸❀🕊❀●━━╯
#گپ_روز : «آ باریکلااااا ... من از اولش میدانستم تو خیلی عاقلی!»
#موضوع_روز : نقش ما در زمان حساس کنونی ( بلوغ انقلاب) برای تشکیل دولت مقدمه ساز جهان آینده.
✍️ الآن را نمیدانم!
ولی هشت نُه سال پیش مهاجرت پزشکان و جراحان حاذق به کشور کانادا مُد شده بود.
• خوب یادم هست که چند سالی را برای اینکه اقامت دائم و شرایط کار قطعی در آن کشور فراهم شود، شش ماه اینجا بودند و شش ماه آنجا!
سرمایههای نخبهی کشورمان، خانوادههایشان را آنجا سُکنیٰ میدادند و خودشان رفت و آمد میکردند، تا شرایط برای مهاجرت کامل با امکانات خاص فراهم شود.
• دورههای فشردهی زبان،
آشنایی با فرهنگ مردم آن کشور،
شناسایی جغرافیایی آن کشور و مراکز تفریحی و خدماتی و درمانی
شناسایی آداب و رسوم و نوع تغذیه مردم آن کشور و ....
مشغلهی این دوره از زندگی تمام این عزیزان بود.
• گاهی با خودم فکر میکردم؛ این هدف چقدر شیرین است که تحمل دوری شش ماهه از خانواده را آسان میکند.
•گذشت و ...
این موج مهاجرت به کانادا هر روز قویتر و طالبش بیشتر میشد.
•همان وقتها بود: به من که پرستاری در اتاق عمل کودکان بودم پیشنهادِ مهاجرت دادند.
اما نه به کشور کانادا، بلکه به مؤسسه منتظران منجی علیهالسلام در ری برای راهاندازی واحد رسانه. جایی که رسالتش «آینده پژوهی، آینده شناسی، و اصلاح جهانبینیِ انسانها برای ورود به دولت کریمه و آینده حتمی و موعود قرآن» بود.
• برخلافِ پزشکانی که خیلی قاطع پیشنهادِ مهاجرتشان را میپذیرفتند، برای من اینکار ساده اتفاق نیفتاد!
چون آنان «جهانِ آینده»ای که قرار بود بدان ورود کنند را به چشم میدیدند،
و من جهت پیوستن به یک جریانِ آیندهساز برای «حکومت صالحان» باید شغلم را ترک میکردم، که نه با چشم دیده میشد و نه معلوم بود کِی اتفاق بیفتد.
• یکسال طول کشید تا به یقین رسیدم؛ امروز اولین پلّه از عاشورای من است، و من باید تازه انتخاب کنم، میخواهم بروم و قطرهای در اقیانوس آینده سازی باشم یا نه ....
• یادم هست روزی که استعفا کردم:
یکی از پزشکانی که نزدیک به دو دهه، باهم کار کرده بودیم و حالا او هم مثل من مهاجر بود (او به کانادا و من به ری)، از من پرسید:
با علاقهی عجیب تو به جراحی کودکان، هرگز فکر نمیکردم، این بخش را رها کنی!
گفتم: گاهی یک عشق میآید و سبقت میگیرد و مجبورت میکند به مهاجرت!
گفت: یعنی میخواهی مهاجرت کنی؟
گفتم: بله!
گفت: آ باریکلااااا ... من از اولش میدانستم تو خیلی عاقلی!
گفتم : نه، تازه عاقل شدهام.
گفت: کارهای مهاجرتت را کردهای؟
گفتم : بله دعوتنامه آمده برایم!
گفت: از کجا؟
گفتم: از #ری !
گفت : کجاااا ؟
گفتم : ری .... از سوی نماینده امام هادی علیهالسلام، حضرت عبدالعظیم حسنی!
گفت : دیوااااااانه 😅.....
خیلی جدی ادامه دادم: میروم برای ساخت جهانِ آینده!
شما میروی کانادا فقط آیندهی خودت را میسازی، من میتوانم اگر از آزمونهای پیاپیِ این عشق بیرون بیایم، علاوه بر شناختن و ساختن جهانِ آیندهی خودم، به بقیه نیز برای ورود موفق به این جهانِ حتمی (حکومت صالحان) کمک کنم!
با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: عاقبت بخیر باشی ... و پسِ سرش را خاراند و رفت!
• سحر دیروز در حرم راه میرفتم و فکر میکردم که این هفت سال از مهاجرت من به ری، پُر بود از آزمونهای انتخاب!
آزمونهای عجیب و غریب!
آیا اهلِ ماندنی یا رفتن؟ بالاخره میمانی پایِ اهل بیت علیهالسلام، یا رها میکنی و میروی؟ ...
✘ در همین فکرها بودم که با جملهای از امام صادق علیهالسلام در ورودی حرم روبرو شدم که این هفت سال هرگز ندیده بودمش:
«مَنِ اتَّقى مِنكُم و أصلَحَ فَهُوَ مِنّا أهلَ البَيت.»
هر کس تقوا کند و «به اصلاح مشغول باشد» از ما اهل بیت است.
و استاد هزار بار گفته بود: ریشهی اصلاح خود و جهان ... فقط یک چیز است: «حاکمیت امام حق بر زمین»
• شبیه تشنهی تبداری که آب گوارایی نوشیده باشد آرام گرفتم و با خودم گفتم: گاهی شاید امتحانها برای خیلی ها سخت باشد، گاهی هم شاید مشارکت در یک انتخاب که در جهت ایجاد مدل مقدمه ساز برای تحقق تمدن الهی در آینده جهان است، آنقدرها هم سخت نباشد...
ولی جمعیت کثیری را در زمرهی گروهی قرار میدهد که دغدغهی حذف ریشههای طاغوت و حاکمیت توحید را در جهان دارند: یعنی همان «منّا اهل البیت» !
• گاهی چقدر حقیقت واضح است ...
دنبال کسی باشید که دنبال برپایی حکومت صالحان است!
«ولی ما خیلی وقتها چشمانمان به نور حساسیت دارد و نور میزندش..!»
╭━●❀🕊❀🌸❀🍃❀●━━╮
https://eitaa.com/azandaryan2
╰━━●❀🍃❀🌸❀🕊❀●━━╯