32.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 خاطره شهید علی حیدری ...
🍃 هر موقع میخواستم خوشبو بشم از ته دلم میگفتم: #حسین_جان💔
#یااباعبدالله
#شیخ_داوود_هاشم_پور
#خاطرات_شهدا
مهدی !! تو خاک پایِ این بسیجی هایی...
چشمشان که به مهدی افتاد از خوشحالی بال درآوردند، دوره اش کردند و شروع کردند به شعار دادن:
فرمانده آزاده آمادهایم آماده!
هرکسی هم که دستش به مهدی میرسید امان نمیداد شروع میکرد به بوسیدن مخمصه ای بود برای خودش
خلاصه به هر سختی ای که بود از چنگ بچه هایِ بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد
با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد:
مهدی..!
خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن تو هیچی نیستی
تو خاک پایِ این بسیجی هایی...
❣#شهید_مهدی_زین_الدین🕊
#خاطرات_شهدا
💚 شبتون 🌙 مهدوی ان شاالله 💚
@azDiyarehabib
به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بود یکم فراموشی گرفته بود...
خانم همسایه گفت:«من حس میکنم شهید ابراهیم هادی شفاش داده، برای همین میخوام خواهرزاده ام رو بیاریم تو حسینیه ببینیم بین عکس این شهدا، میشناسه کدوم شهید بوده که شفاش داده یا نه.!»
گفتم بیاید.
رفتند دنبالشون
بنده خدا راه رفتن براش سخت بود و به سختی وارد حسینیه شد.
تمام در و دیوارا رو از نظرش میگذروند و به همه عکس هایی که بود دونه دونه خیره میشد؛
رفت سمت عکس داداش ابراهیم، نگاهش قفل شد به عکس!
ما همه به هم نگاه میکردیم ومنتظر بودیم ببینیم چی میگه!
جوونِ به دنیا بازگشته یکم اومد عقب، کمکش کردن نشست؛💔
یهو بدنش به لرزه افتاد وخواست بره سمت عکس داداش ابراهیم...😔
عکس رو از روی دیوار برداشتم و دادم بهش...
به سختی میتونست حرف بزنه، ولی با همون حالت داد میزد:«به خدا خودشه! خاله خود این شهیده اومد تو خوابم و گفت بلند شو خوب شدی!»😔
💔یا فاطمه زهرا!
نمیدونید چی شد، چه صحنه ای بود، روضه تصویری ای که اشک همه رو جاری کرد؛😔
تمام بدنم میلرزید، لیوان شربتی که دستم بود و داشتم براشون می آوردم، از دستم افتاد روی زمین!
قلبم از سینه ام داشت می زد بیرون، زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم!
صحنه ای بود که تا ابد لحظه به لحظه اش را از یاد نمیبرم.💔
#خاطرات_شهدا
⭐️شبتون امام رضایی ایشاالله✨💚
✳️ @azDiyarehabib
🇮🇷 کجایند مردان بی ادعا
حکایتی از اسطوره معنوی دفاع مقدس
مهندس#شهید_مهدی_باکری
🔹حاج مهدی مدتی قبل از جنگ شهردار ارومیه بود.
روزی در شهر سیل آمد و ایشان فرمانده گروه های جهادی و مردمی برای کمک به همشهریانش شده بود.
🔹در این حین پیرزنی به مهدی مراجعه و می گویند:
جهیزیه دخترم که آن را به سختی و با کمک مردم تهیه کرده ایم در خانه است و الان آب وارد اتاق میشود، تو رو خدا کمکم کنید.
حاج مهدی خودش تا کمر داخل آب می شود و نهایتاً جهیزیه آن دختر نجات پیدا می کند.
🔹در این حین پیرزن به او می گوید:
درد و بلایت بخورد به سر شهردار بی غیرت ارومیه 😄 ، او باید بیاید و غیرت و مردانگی را تو یاد بگیرد.
اینگونه بود که پیرزن ناخواسته و همزمان هم برای مهدی دعا و هم او را نفرین می کرد!
#خاطرات_شهدا
#تواضع #اخلاص
💎 #از_دیار_حبیب 👇👇
✳️@azDiyarehabib