eitaa logo
خواندنی های سرو
141 دنبال‌کننده
154 عکس
64 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه(۱) به کودک زخمی شلیک نکن! (۱) نویسنده: عظیم سرودلیر گالیا چند ماهی بود که برای انجام خدمت سربازی وارد ارتش شده بود. او پس از گذراندن دوره‌ی آموزش عمومی و تخصصی نظامی به عنوان سرباز در یگان کماندویی پیاده نظام اگاز سازماندهی و با آغاز تهاجم توفان الاقصی به نوار غزه اعزام شده بود. گالیا از جمله نیروهایی بود که در محاصره و اشغال بیمارستان غزه شرکت داشت. در روزهای آخر مقاومت بیمارستان، او و چند نفر دیگر مأمور شدند، تحت فرمان یکی از افسران صهیونیست وارد بیمارستان شده و همه‌ی بخش‌ها را به تصرف خود درآورند. گالیا که مسلح به انواع سلاح و تجهیزات انفرادی بود، در حالی که مسلسل خودکارش را با خشابی پر، از ضامن خارج کرده و با انگشت روی ماشه، لوله‌ی آن را به سمت جلو گرفته بود وارد محوطه‌ی بیمارستان شد. افسر فرمانده که با اشاره چشم و حرکت دست، هرکدام از نیروها را برای تصرف یکی از بخش‌های نیمه‌ویران می‌فرستاد، نگاهی تند به گالیا انداخت و با حرکت سریع سر، او را به بخش کودکان فرستاد. گالیا با احتیاط، پاورچین پاورچین از ورودی بخش، قدم به درون گذاشت و با همان گارد به سمت اتاق‌ها رفت. سکوت وهم‌آلودی در بخش حاکم بود. نه از لالایی خبری بود، نه از وَنگ وَنگ نوزاد و نه از ناله‌ی کودکی مجروح. به اولین اتاق رسید و با احتیاط، ابتدا با نوک لوله‌ی تفنگ درِ نیمه باز را کاملا باز کرد. وقتی به داخل اتاق قدم نهاد ، یک بار با چرخشی تند، سر لوله تفنگ را به دور اتاق چرخاند که اگر چریکی در گوشه‌ای کمین کرده بود، امانش نداده و در کشتن‌اش پیش‌دستی کند. اما کسی در اتاق نبود به جز چند کودک نارس بی‌جان روی چند تخت و یک خانم پرستاری که در گوشه‌ای کز کرده و با دو دست سر و صورت خود را پوشانده بود تا از مشاهده قاتلش زهره ترک نشود. گالیا در حالی‌که سعی می‌کرد با جویدن آدامس، غرور خود را پررنگ‌تر و نگرانی و تردیدش را پنهان کند، با خونسردی، مکثی کرد و زیر لب‌ زمزمه‌کرد "תישאר לעת עתה בזמן שאני הולך וחוזר" یعنی فعلا تو یکی همین‌جا باش تا من برگردم. بعد به آرامی از اتاق خارج شد و به سمت اتاق بعدی راه افتاد. آن‌جا هم غیر از چند جسد کودک که روی زمین یا روی تخت افتاده بودند کسی‌را ندید. گالیا اتاق‌های دیگر را یکی پس از دیگری، به همین ترتیب، وارسی کرد و در هیچ کدام جنبنده‌ای ندید که مقاومت کند تا رسید به آخرین اتاق. وقتی با نوک پوتین، درِ نیمه‌باز را باز کرد و با احتیاط وارد اتاق شد و لوله‌ی تفنگ را به دور اتاق چرخاند همه‌ی تخت‌ها را خالی دید به غیر از یک تخت که کودکی برهنه‌ و پوشاک شده روی آن تکان می‌خورد. گالیا به آرامی و با احتیاط زیاد، به تخت نزدیک شد، وقتی کودک، کسی را در نزدیکی خود احساس کرد، شروع کرد به دست و پا زدن و قغغ قغغ کردن و سر و بدنش را این طرف آن طرف چرخاندن. هنگامی‌که سرش را به طرف گالیا چرخاند، کوبیدگی و سیاهی و ورم بزرگی در اطراف یکی از چشم‌هابش نظر گالیا را جلب کرد که نه مرحمی روی ان بود و نه پانسمانی. با دیدن چهره و جثّه کودکانه‌ی بچه، گالیا به یاد عکس‌های دوران کودکی خود افتاد که در آلبوم خانوادگی‌شان، بارها و بارها تماشا کرده و لذت برده بود. در دلش آرزو کرد که کاش جنگ نمی‌شد و او هم سرباز اسرائیلی نبود و این بچه‌ی بی‌پناه زخمی را با خودش می‌برد. اما وقتی نگاهش از بچه به طرف خودش برگشت و اسلحه و تجهیزات نظامی‌اش را دید، به خود آمد و به یاد آموزش‌هایی افتاد که در آن ها به او یاد داده بودند که در غزه به هیچ مظلومی حتی کودکان، نباید رحم کند. به او گفته بودند که اگر کودک فلسطینی امروز را نکشد، فردا همان کودک رزمنده‌ای شده و روزگار آن‌ها را سیاه خواهد ‌کرد. بنابراین، لوله‌ی تفنگ را به سینه‌ی بچه نزدیک کرد و کم کم شروع کرد به فشردن ماشه. ادامه دارد....
داستان کوتاه(۱) به کودک زخمی شلیک نکن (۲) بچه که نزدیک شدن چیزی را حس می‌کرد، دست‌هایش را به طرف آن دراز کرده و سر لوله‌ی اسلحه را با سرانگشتان کوچک و کم رمقش در دست گرفت. گالیا از دیدن این حرکت بچه آه از نهادش برخاست و صورت خود و لوله‌ی تفنگ را به طرف دیگر چرخاند و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. هنگام قدم زدن، وقتی چشمش به دیوار انتهای اتاق متمرکز شد، به یاد کلاس درس مدرسه‌اش افتاد که در آن‌جا فرازهایی از تلمود را به او آموخته بودند: - کشتن مسیحیان و مسلمانان و بودائیان از وظایف مذهبی ماست، بزرگ و کوچک‌شان هم فرق نمی‌کند. - غیر یهود مانند حیوانات ناطق هستند و باید مانند حیوانات با آن‌ها رفتار کرد. او دوباره به طرف تخت برگشت و تصمیم گرفت که این بار وظیفه دینی‌اش را به نحو احسن انجام داده و بهشت را برای خود بخرد. وقتی لوله‌ی تفنگ را به طرف سالم سر بچه نشانه رفت، برقی از چشم سالم بچه جهید که تمام وجود گالیا را به آتش کشید. چشم او چقدر شبیه چشم همکلاسی دانشگاهی مسلمانش بود که به او عشق می ورزید! یادش آمد که همکلاسی‌اش در عشق به او گوی سبقت را از عاشق‌ترین عاشق‌های جهان ربوده بود. او آن قدر مهربان و مؤدّب بود که گالیا مانده بود که چرا چنین انسانی را باید مثل حیوان می‌پنداشت. او بارها، با پدر و مادرش از عشق همکلاسی مسلمانش به او صحبت کرده و پرسیده بود که چرا آن‌ دو نمی توانند با هم ازدواج کنند. تنها جوابی که شنیده بود این بود که ما نژاد برتریم. چرا؟ خودش هم قانع نشده بود. گالیا آن قدر در این فکر غوطه ور شده بود و راه می‌رفت که در یک لحظه خودش را در وسط سالن دید که از خشم برافروخته شده و فریاد می‌کشید: "انسان‌ها همه مثل هم هستند! خون هیچ کسی برتر از خون دیگری نیست!" و لحظاتی بعد همراه با فریادی از عمق جان، لوله‌‌ی تفنگ را به طرف سقف سالن گرفته و ماشه را تا ته فشرد و همزمان با پیچیدن صدای رگبار مسلسل و فروریختن لامپ‌ها و گچ‌بری‌های سقف سالن، پیکر خون آلود خودش هم در کف سالن افتاد. وقتی گالیا آخرین نفس‌ها را می کشید، با زحمت سرش‌ را اندکی بالا آورد و قامت محو فرمانده‌شان را دید که از درِ نیمه باز اتاق، کودک عریان را هم هدف قرار داده است . گالیا خواست با آخرین رمق باقیمانده اش بگوید: به کودک زخمی شلیک نکن! اما دیر شده بود. فرمانده پس از شلیک رگباری، بند مسلسل‌اش را بر دوشش انداخت و با خونسردی دور شد. چند روز بعد، وقتی جسد گالیا را که در داخل تابوت در پرچم اسرائیل پیچیده شده بود، تحویل پدر و مادرش می دادند، گزارش فرمانده‌اش را هم در داخل پاکتی تحویل‌ مادرش دادند. مادر گالیا با سرعت، درِ پاکت را باز کرد و شروع کرد به خواندن آن. در گزارش نوشته شده بود: « گالیا دختر شمعون، سرباز فداکار صهیونیسم توسط تروریست‌های قسّام از پشت‌سر مورد هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و کشته شد.» پایان