eitaa logo
خواندنی های سرو
141 دنبال‌کننده
124 عکس
47 ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهردار (1) روی دیواره‌ی چاه (۱) - علی‌اصغر! دینج دور بالام. . . لااله الّا لله، اویان بویانا قاچما اوغلان! (علی‌اصغر! نوه‌ی عزیزم آرام بنشین! لااله الّا لله، این وَر آن وَر ندو!) علی‌اصغر بی‌توجه به حرف‌های سارای‌ننه سنگ‌های ریز و درشتی را که از کنار نهر آب جمع کرده بود یکی یکی به داخل چاه آب وسط حیاط می‌انداخت و از انعکاس صدای قُلب قُلب آب ذوق زده می‌شد. چاه در وسط حیاطی قرار داشت که دورتادور آن را مهمان‌سرا، ایوان، اتاق‌ها، گنجینه‌ و اتاق سارای‌ننه، انباری، تنورستان، اُدونلوق ، آغول، سِیزان و قوزولوق احاطه کرده بودند. ادامه دارد.... توضیح: اُدونلوق= انبار هیزم‌ها سِیزان= ساختمان با تاق هلالی از خشت خام قوزولوق= آغول مخصوص نگه‌داری برّه‌ها و بزغاله‌‌ها
شهردار (2) روی دیواره‌ی چاه (2) اتاق سارای‌ننه و حسین‌بابا کنار دروازه‌ی ورودی خانه، در سمت راست حیاط قرار داشت که آفتاب تا وسط روز به داخلش می‌تابید. سارای‌ننه به دور تا دور اتاق بالش‌های رنگی چیده بود. در میانه‌ی اتاق، روبه‌روی پنجره، طاقچه‌ی بزرگی ساخته شده بود که همیشه یک گلابدان بلوری فیروزه‌ای در وسط آن قرار داشت. نقش‌های قالی دست بافت در کف اتاق سارای‌ننه، هزاران حرف برای گفتن داشت. در و دیوار اتاق بوی زندگی می‌داد همه چیز در عین اصالت، سادگی زیبایی داشت و صدای پچ‌پچ‌وار ذکر استغفرالله ربّی و اَتوبوا اِلیه سارای‌ننه برای‌ اهالی خانه آرامش خاصی هدیه‌می‌داد. آن روز، بوی شوربای ننه که در تنورستان قُل‌قُل می‌زد در فضای خانه پیچیده بود. زوزه باد پاییزی از لا‌به‌لای درختان در حیاط می‌پیچید و با هر وزیدن برگ‌های درخت سیب، رقص‌کنان بر زمین می‌افتادند. نرگس، خواهر علی‌اصغر، چارقد سرخابی رنگش را روی سرش مرتب کرد و برای پر کردن دبه‌های آب و سطل‌های بزرگ و کوچکی که درکنار حیاط چیده شده بودند چادر سرمه‌ای رنگ با گل‌های ریز سفیدش را به کمر بست. کشیدن آب از چاه به‌وسیله‌ی طنابی انجام می‌گرفت از جنس کنف که یک سرش به دسته‌ی لاستیکی دَلو گره خورده بود و سر دیگر آن به چرخی چوبی که با چرخاندنش سطل از چاه بیرون کشیده می‌شد. عرق از گوشه‌های صورت نرگس راه افتاده و روی چارقدش می‌چکید. صدای جِر جِر چرخ با هربار فشار پای نرگس به محورهای افقی آن بر‌می‌خاست و او به سختی می‌توانست چرخ چاه را چرخانده و دلو پر از آب را بیرون بکشد. علی‌اصغر برخلاف ظاهر آرام‌اَش، همیشه نرگس و اهالی خانه را عاصی می‌کرد. امّا وقتی در حین بازی ذوق می‌کرد و می‌خندید با آن چشمان درشت و ابروهای کمانی‌ پیوندی‌اَش آن‌قدر دل خواهرش را می‌ربود که اکثراً جایی برای اعتراض باقی نمی‌گذاشت. او همچنان مشغول پرتاب سنگ به درون چاه بود. امّا این بار، نرگس تاب نیاورد و با اخم گفت: - این‌قدر اذیت نکن داداش، برو آن وَر! ارتفاع دیواره‌ی بیرونی چاه از کف حیاط بیشتر از سه وجب نبود ولی در نگاه بچه‌ها آن‌قدر بلند به نظر می‌رسید که کنجکاوی آن‌ها را برای دیدن داخل تاریک چاه بر‌می‌انگیخت. نرگس هنگام بیرون کشیدن آب و ریختنش به داخل دبَّه‌ها و سطل‌ها، دور چاه را حسابی خیس و گلی کرده بود. علی‌اصغرکه بیشتر از شش سال نداشت روی پنجه‌ی پایش ایستاده و خودش را به دیواره‌ی چاه چسبانده بود که ناگهان روی دیواره‌ چرخید و به درون چاه سقوط کرد. مارال، مادر علی‌اصغرکه از گوشه‌ی حیاط شاهد افتادن پسرش به چاه بود، فریاد کنان به طرف چاه دوید و شروع کرد به سر نرگس داد و فریاد کشیدن: بچّه‌ام را کشتی! عمق چاه کوتاه بود و سطح آب تا دو متری لب چاه بالا آمده بود. نرگس خود را از دست مادر رها کرده و بر سر زنان و شیون‌کنان به طرف اتاق سارای‌ننه دوید. نرگس می‌دوید و به صحنه غم‌بار چند هفته پیش فکر می‌کرد که پسرکوچک عالم‌تاج خانم همین‌طور درون چاه افتاد و مادرش را برای همیشه عزادار کرد. یا خدیجه دختر همسایه‌شان که با هزاران امید با لباس سفید پا به‌خانه‌ی حسنعلی گذاشت و سر سال نشده با لباس سیاه مرگ بچّه‌شان برگشت و حسنعلی بخت برگشته هم داخل چاه موتور جان داد. سارای‌ننه قبل از رسیدن نرگس با داد و فریاد و شیون مارال از سرسجاده بلند شده و به سمت در حیاط دوید. وقتی وارد کوچه شد، سه بار بلند فریاد کشید: یا حسین! یا حسین! یا حسین! ادامه دارد ...
شهردار (3) روی دیواره چاه (3) با فریاد "یا حسین" سارای‌ننه، اهالی محل به داخل خانه ریختند و ولوله‌ای به پا شد. از میان جمعیّت نظاره‌گر، جوانی که تازه از خدمت سربازی برگشته و هنوز پوتین‌های سربازی را از پایش درنیاورده بود،‌ به طرف چاه رفت. محسن برادرزاده‌ی سارای‌ننه، در حالی‌که با دستش طناب را گرفته بود به داخل چاه پرید. او پاهایش را به دیواره‌های جلبک بسته و لیز چاه گیر می‌داد و به پایین سُر می‌خورد که با دیدن علی‌اصغربرق از چشمانش جهید. او رفته بود که جسم بی‌جانش را بیرون بکشد اما حالا او را زنده می‌یافت. علی‌اصغرخود را به دیواره‌ی پلکانی چاه چسبانده بود. سرش خونریزی داشت و تمام تنش خیس و سرد بود. امّا آن‌قدر بی رمق شده بود که دیگر نای گریه کردن هم نداشت. در بیرون چاه هم صدای شیون و گریه مارال، مادر علی‌اصغر بلند بود که هرآن می‌خواست خود را به درون چاه بیندازد و بچّه‌اش را نجات دهد. محسن، علی‌اصغر را ابتدا روی دوشش گذاشت و کمی که بالاتر آمد او را با دست بالا برد و گفت: - بچه را بگیرید! مارال خانم بدن نیمه‌جان علی‌اصغر را گرفت ، به چادرش پیچید و به سینه چسباند و با گریه‌ی شوق گفت: خدایا شکر! خدایا هزار مرتبه شکر! ساعتی نگذشته بود که حسین‌بابا که آن روز، انگشتری یاقوت قدیمی با رکاب نقره‌ای‌اش را که معمولاً دست‌‌های پینه بسته‌اش را زینت می‌داد، در جیب‌های کتش گذاشته بود، به خانه آمد و مثل همیشه لبخند به لب داشت. حسین‌بابا وقتی تبسّم می‌کرد گوشه‌ی چشم‌هایش چروک بر‌می‌داشت و بینی گوشتالو، کلاه بافتنی روی کله تاس و گِردش، گیوه‌های خاکی و ریش پرپشتش که همیشه مرتب بود و شانه می‌زد و آرامشی که در چهره و حرکاتش نمایان بود او را خواستنی‌تر کرده بود. شاید به خاطر همین آرامش بود که آقا شیخ میرزاعلی موحّدی لقب "مظلوم "را به او داده بود و حسین مظلوم صدایش می‌زد. حسین‌بابا گیوه‌هایش را جلو در از پا در آورد و وارد اتاق شد. پوستینش را که تازه از محله کؤلَه‌جَه‌دوز‌ها خریده بود سر میخ روی دیوار آویخت. او که همیشه برای نشستن، روبروی پنجره، زیر طاقچه را انتخاب می‌کرد تا دید کاملی به حیاط داشته باشد، زیر چشمی نگاهی به همسرش انداخت. سارای‌ننه که موهای قرمز حنا شده‌اش را از فرق باز کرده و بافته و پشت سرش انداخته بود، و روسری‌اش را مثل بیشتر خانم‌های روستا از پشت گردنش گره زده بود، با سیگِرمه‌های درهم و لب‌های آویزانش مشغول هم زدن ماست برای درست کردن دوغ بود. او همان‌طور که قاشق روحی را داخل کاسه می‌چرخاند و ماست را زیر و رو می‌کرد ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. حسین‌بابا خدا را شکر کرد و پرسید: - حاج‌علی خبر دارد که پسرش این‌طور به چاه افتاده؟ سارای‌ننه سرش را بالا انداخت و گفت: - نه! هنوز از سر کار برنگشته. ادامه دارد....
شهردار (۴) به سوی خراسان حسین‌بابا در حالی‌که علی‌اصغر را روی زانویش نشانده بود پیشانی زخمی‌اش را بوسید و گفت: خدا خیلی رحم کرده، بچه را دوباره به ما داده ، من میگم ببریمش خراسان پابوس امام رضا علیه‌السّلام. سارای‌ننه می‌دانست که به مشهد رفتن دغدغه‌ها و سختی‌های زیادی دارد و کمتر کسی می‌تواند با آن شرایط دشوار، دل به جاده بزند. ولی با این‌حال گفت: - خیلی خوبه، من‌هم دلم هوای زیارت امام رضا علیه‌السّلام را کرده. چند روز بعد حسین‌بابا دست سارا و علی‌اصغر را گرفت و همراه دخترشان خدیجه خانم و دو پیرزن همروستایی آرزومند زیارت امام رضا علیه‌السّلام که یکی از آن‌ها نابینا هم بود، راهی مشهد شدند. آن روزها، وجود راهزن‌ها در مسیر، هراس به‌دل مسافران می‌انداخت. حسین‌بابا با بستن کیسه‌ی پارچه‌ای همیانش به کمر و قرار دادن نصف بیشتر اسکناس‌ها در داخل کیسه و پنهان کردن باقی‌مانده‌ پولش در جیب زیر شلواری، خیال خودش را راحت کرده بود. آن‌ها از فامنین تا تهران چندین بار ماشین عوض کردند و از تهران تا مشهد را هم با یک اتوبوس قدیمی در جاده شنی و ناهموار با سرعت حداکثر چهل کیلومتر، در هفتاد و دو ساعت طی کردند. و بدین‌ترتیب، نخستین سفر زیارتی علی‌اصغر هم شکل گرفت. در طول سفر، علی‌اصغر روی صندلی چرک و کهنه اتوبوس که در سفتی چیزی کم‌تر از سنگ نداشت دائماً جابه‌جا می‌شد. صدای کِررر و کِررر آزار دهنده‌ی موتور اتوبوس که در کنار راننده و زیر اتاق قرار داشت و لرزش‌های چند ریشتری پی‌در‌پی آن، از طرفی و گرمای داخل اتوبوس که با بوی دود سیگار و عرق مسافرین در‌هم آمیخته بود، از طرف دیگر ، حال مسافرین را به هم می‌زد. با این ترتیب، مسافتی از تهران فاصله گرفته بودند که اتوبوس در کنار قهوه‌خانه‌ای توقف کرد. پیرزنی سَلّانه سَلّانه با عصا و چادر رنگی به سختی خود را از پله‌های اتوبوس بالا کشید. هیچ جای خالی در اتوبوس، برای نشستن این مهمان ناخوانده نبود. به ناچار علی‌اصغر به آغوش مادربزرگش رفت تا جایش را به پیرزن بدهد. اتوبوس دوباره راه افتاد. حسین‌بابا نگاهی به سارای‌ننه انداخت که سرش مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی به این طرف و آن طرف می‌چرخید ولی آن‌قدر خوابش سنگین بود که خودش چیزی نمی‌فهمید. علی‌اصغر هم مچاله در آغوشش به خواب رفته بود. ادامه دارد..
شهردار (5) عاشق سارا حسین‌ بابا درحالی‌که به چهره‌ی همسرش سارا نگاه می‌کرد، به یاد دوران نوجوانی‌اَش افتاد. آن روز، در هوای دل‌انگیز اردیبهشت‌ماهی، در حالی‌که باد خنک بهاری صورتش را نوازش می‌کرد، کوزه سفالی را روی دوشش گذاشت و برای آوردن آب به طرف قنات راه افتاد. پیش از آن‌که اهالی روستا شروع به شست‌و‌شوی لباس و ظروف‌شان کنند یا گاوها و گوسفندهایشان را در کنار قنات سیراب کنند، آب زلال‌تر بود. به همین خاطر مردم روستا صبح اول وقت، کوزه و شربی‌های‌شان را برای آشامیدن، از آب قنات پرآب فامنین که از یک کیلومتر بالای کفترخانه سر پوشیده بود و بعد از آن رو‌باز و نهر می‌شد پر می‌کردند . حسین در مسیر راه، دست روی دیوار‌های زمخت و ناهموار خانه‌ها می‌کشید. از کوچه پس‌کوچه‌های خشت‌گلی می‌گذشت و در رؤیاهای خود غوطه می‌خورد. چیزی نگذشت که به باغ نظر رسید. نهر خروشان از پای دیوار بلند باغ که درختان سرو سربه‌فلک کشیده آن را احاطه کرده بودند می‌گذشت. این باغ سرسبز متعلّق به نظری، ارباب فامنین بود. پسر جوان دست چپش را در جیب شلوارش گذاشت و با دست راست کوزه را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. از کنار درختان سرسبز باغ گذشت و به محله‌ی پرآب چیمَندلَر رسید. آن محوّطه آن‌قدر از آب اشباع شده بود و فراوانی آب داشت و آب زیرزمینی در سطح بالایی از زمین بود که از سطح زمین آب تراوش می‌کرد و بیشتر وقت‌ها زمین‌های محله چیمَندلَر خیس و گلی بود. رطوبت جریان پر سر و صدای نهر، هم فضا و هم مسیر حرکت پیاده‌ را مرطوب کرده بود و کفش‌های لاستیکی حسین در گل چسب‌ناک‌ فرو می‌رفت و در می‌آمد. عطر دل‌انگیز شکوفه‌های درخت سنجد هم که در کنار نهر روییده بودند مشامش را نوازش می‌کرد. حسین به جایی از نهر رسید که از تمیزی آب مطمئن شد، نشست و کوزه‌اش را به داخل نهر انداخت و کوزه، قُل‌قُل‌کنان پر از آب گوارا شد. کوزه را کنار پایش گذاشت و آستین‌های پیراهن قهوه‌ای‌اش را بالا زد و دست‌هایش را به خنکی آب سپرد. چشمش به تصویرش در آب افتاد. آن روز اگر او می‌دانست که قرار است صد و ‌بیست سال عمر کند شاید جور دیگری زندگی می‌کرد. دست‌هایش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید، موهایش را به عقب موج داد و دستی هم به موی‌‌های پشت‌سرش کشید. در این هنگام، همان‌طور که روی دو زانو کنار نهر نشسته بود، صدایی توجهش را جلب کرد. نرم نرمک نگاهش را که بالا آورد در مقابل خود دختری را با دامن بلند و چین دار دید. نگاهش میخکوب دخترک شد. دخترک بدون توجه به او ازمقابلش گذشت. حسین هم با نگاه خود دنبالش کرد. دخترک خم شد و روی دو پا نشست و دامن قرمز خوشرنگش روی زمین پهن شد. کوزه را درون آب فرو برد و دقایقی مکث کرد. بعد کوزه‌اش را که قطرات آب از جداره‌ی بیرونی آن سُر می‌خوردند، بلند کرد و بر دوشش گذاشت. سنگینی کوزه برروی دوش دخترک شروع کرد حسین را آزردن. دِل‌دِل کرد که جلو برود و کمکش کند ولی تردید داشت. محیط روستا طوری نبود که او به خود اجازه چنین جسارتی را بدهد. از پشت سر به تماشایش ایستاد. دخترک با طنّازی دامنش را جمع و جور کرد و از آن طرف نهر آرام به این طرف پرید و راه افتاد. حسین کوزه‌اش را برداشت و ناخواسته آهسته پشت‌سر دخترک راه افتاد. او از روی سنگلاخ‌های مسیر و ناهمواری‌ها می پرید و دل حسین هرّی می‌ریخت که ناگاه نکند زمین بخورد و کوزه بشکند گاهی از لابه‌لای شکوفه‌های بهاری نگاهش می‌کرد و در دل خود شکوه می‌کرد که چطور مراعات دل او را نمی‌کند و دلبرانه با آن دامن سرخ رنگش بالا و پایین می‌پرد و بازیگوشی می‌کند. در میانه‌ی راه، همانند دل حسین که پیش او گیر کرده بود و او را به دنبال خود می‌کشید، گوشه‌ی روسری‌ دخترک به‌شاخه‌ی درختی گیر کرد. تا خواست که روسری‌اش را از شاخه جدا کند برگشت و حسین را دید. حسین یک مرتبه هول شد و خم شد و خودش را با پاچه‌ی شلوارش که گلی شده بود مشغول کرد. بر عکس حسین، دخترک اصلا انگار او را نمی‌دید. حسین محو تماشای او مانده بود و او هم سرمست، راه خود را ادامه می‌داد. حسین در یک لحظه، با صدای جیر جیر لولای در حیاطی به خودش آمد. دخترک در را باز کرد و داخل خانه شد و در را پشت سر خود بست. حسین مدتی روبه‌روی درِ عمارت ایستاد و به آن نگریست. بر سردرِ عمارت شاخ بزی را دید که برای دفع چشم زخم نصب شده بود. چند قدم به عقب رفت و عمارت را دوباره با نگاهش زیر و رو کرد. پیش خود گفت: "معلوم است که این‌جا مال آدم بزرگی یا خان‌زاده‌ای است" بعد به خود نهیب زد: " اصلا من باخودم چه فکری کردم که این‌جا ایستادم. اگر یکی مرا ببیند که تیکه بزرگم گوشم است." ادامه دارد.. چیمندلر= چمنزارها
شهردار (6) در حمّام روستاچه خبر بود؟ حسین به خانه برگشت. دو ساعتی به ظهر مانده بود. او که حوصله غر و لند‌های نامادری‌اش را نداشت، کوزه‌ی آب را داخل حیاط، در کنار در ورودی گذاشت، داخل اندرونی رفت و بقچه چلوار سفید چهار‌گوش حمامش را باز کرد و لُنگ و شلوار تمیز و بلوز نخی‌اش را در داخل آن گذاشت وحوله، سنگ‌پا، لیف و صابون را هم روی آن‌ها گذاشت، بقچه را تا کرد، زیر بغل زد و در کوچه‌های باریک دوسه‌متری روستا به سمت حمام راه افتاد . او تصمیم گرفت از داخل بازار عبور کند تا زودتر به حمام برسد . از دروازه‌ی بزرگ چوبی بازار وارد شد. بوی ادویه‌های تند و دست‌ساز و صابون‌های سنتی حجره‌های بازار در مشامش پیچید . هنوز به حجره دبّاغی و انبار پوست نرسیده، بوی آزار‌دهنده‌ای چند حجره بالاتر و پایین‌تر را هم گرفته بود. جلوتر که رفت محمدعلی حیدری دالان‌دار را دید که تفنگ عجمی سرپُرش را در دست گرفته و به ساختمان دو طبقه نگهبانی‌اش می‌رفت. در بازار همه‌ی مغازه‌ها یک طبقه بودند و ساختمان نگهبانی دو طبقه داشت تا دید کامل به کلّ بازار داشته باشد. دالاندار صبح‌ها دروازه‌های چوبی را که در غرب و شرق بازار قرار داشتند، باز می‌کرد و عصرها می‌بست و تا خود صبح در بازار گشت می‌زد و مواظب اموال کاسب‌های بازار بود. حسین چقدر دوست داشت حجره‌ای در بازار داشته باشد! او فکرش را هم نمی‌کرد که روزی پسرش یکی از همین بازاری‌ها شده و معتمد بازار خواهد شد، طوری که حتی برای اهالی روستاهای اطراف هم شناخته شده و آن‌ها مشتری دائمی‌اش باشند. پسرش علی که روز عید قربان به دنیا آمده بود، از همان بدو تولّد، عنوان حاجی بر سر اسمش اضافه شد و اهالی فامنین او را حاج علی صدا می‌زدند. حسین از دروازه‌ی شرقی بازار که روبه‌روی مسجد جامع بود خارج شد و به حمام رسید، دالان باریک پیچ‌دارش را که رد کرد گرمای مطبوع بخار آب صورتش را گرم کرد. او گام‌هایش را آرام و محکم برمی‌داشت که مبادا کف لیز حمام کار دستش دهد. به سمت سکو رفت و بقچه‌اش را باز کرد، لباس‌هایش را درآورد و لُنگش را به کمر بست. در این حین، صدای بگومگوی دو غریبه را شنید. سرش را برگرداند دو نفر را دید که کم کم داشت صدایشان بلند و بلندتر می‌شد. مرد جوان‌تر که روی صورت سفیدش کک‌ومک‌های قهوه‌ای داشت با آن موهای زبر فرفری خاکستری رنگش لنگ را به کمر محکم کرد و مرد میان‌سال را به یکی از چهار ستون وسط حمام که سقف گنبدی شکل را نگه داشته بودند چسباند و فریاد زد: - گردنت را می‌شکنم پیر خرفت! مرد میان‌سال که چهره‌اش نشان می‌داد گرگ باران دیده‌ای است، دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت مرد جوان زد، طوریکه صدای شَتَلَق سیلی‌اش چند بار زیر گنبد حمام تکرار شد. دعوایشان اوج گرفته بود و هر کسی هم به قصد جدا کردن‌شان نزدیک می‌شد مشت و لگدی نصیبش می‌شد و برمی‌گشت. حسین ترجیح داد نزدیک نرود. مرد حمّامی با لنگی که از کهنه‌گی، قرمزی‌اش نارنجی می‌زد و موهای خیس به هم چسبیده‌اش که روی پیشانی‌اش ریخته بود، وقتی دید دعوای‌شان تمامی ندارد جلو آمد. او آن قدر عصبانی شده بود که می‌شد خون جمع شده در زیر پوست صورتش را دید. دیگر صبرش تمام شده بود هر چقدر داد می‌زد که تمامش کنید گوش هیچ‌کدام‌شان بدهکار نبود. او با عصبانیت نزدیک‌شان شد و دستش را مشت کرد که حال جفت‌شان را جا بیاورد. ولی از بخت بدش پایش سُرخورد و لینگش به هوا رفت و قبل از این‌که نقش زمین شود لُنگش باز شد. پیر و جوان حاضر در صحنه که حسابی از عصبانیت حمامی ترسیده بودند با دیدن این صحنه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند! حتی دو مرد غریبه هم آن‌قدر خندیدند که دعوای‌شان را فراموش کردند. حسین بیشتر از آن‌که به حمامی بخندد به خنده‌های آن دو مرد در وسط دعوای‌شان می‌خندید. او بعد از استحمام و پوشیدن لباس‌هایش بقچه‌ی حمامش را جمع‌وجور کرده و زیر بغل‌ زد و مزد حمامی را پرداخت و خارج شد. ادامه دارد...
شهردار (7) نماز جماعت وقت اذان ظهر بود. مؤذّنی که روی پشت‌بام کاهگلی مسجد جامع ایستاده بود کلاه عرق‌چینش را جلوتر کشید طوری که پیشانی‌اَش را کامل گرفت. سجاف جلیقه‌اَش را روی هم گذاشت و کف دستانش را به گوش‌هایش چسباند. چشم‌هایش را بست و با صدایی که از عمق جانش برمی‌خاست، ندا داد: - الله اکبر... الله اکبر... صدای اذان همراه با آهنگ نهر آب، در کوچه پس کوچه‌های ده پیچید و جان اهالی محل را لبریز از آرامش کرد. حسین حیفش آمد که ثواب نماز اول وقت در مسجد را از دست بدهد. وارد حیاط مسجد شد. بقچه‌اَش را کنار نهر آب زیر درخت نارون روی زمین گذاشت. خم شد و با آب خروشان نهر وضو گرفت و وارد مسجد شد. مسجد مملوّ از جمعیت بود. حسین در صف نماز جماعت ایستاد و با اطرافیان سلام و علیک کرد. او آمده بود که دل به خدا سپرده و جان خود را از خاطره‌های بشری نجات دهد. نور آفتاب از شیشه‌های رنگی پنجره‌های مسجد روی قالی می‌تابید و با حرکت خورشید، نقش‌های رنگارنگ نیز دست در دست هم روی فرش‌ها می‌چرخیدند. صدای بچه‌هایی که در بیرون از مسجد مشغول بازی بودند، با صدای تکبیر و قدقامت‌الصلات نمازگزاران درهم آمیخته ‌و شکوه و عظمت حیاتی پرجنب‌وجوش و معنوی را پژواک می‌کردند. نماز که به پایان رسید، جمعیّت با خلوص نیّت دست‌هایشان را بالا بردند و دعا کردند. در چشمان تک تک‌شان که به سقف چوبی مسجد خیره شده بود عشق خدا موج می زد. نمازگزاران با پابان نماز، با هم دست داده و از یکدیگر التماس دعا برای قبولی لحظات معنوی‌شان را نموده و تا نوبت بعدی نماز، خدا حافظی کردند. توضیح: آب این نهر از قنات پرآبی سرچشمه می‌گرفت که میله‌ی بزرگش در هفت کیلومتری فامنین قرار داشت و عمق عمیق ترین چاه‌اَش به هفتاد متر می‌رسید. نهر پس از هفت کیلومتر، به دو شاخه تقسیم‌ می‌شد. یک شاخه‌اَش به سمت نَیّر و شاخه‌ی دیگرش به سمت هَریان می‌رفت. طول هر شاخه هم نزدیک یک کیلومتر بود و به‌جز آب مصرفی چهار هزار و اندی جمعیت روستا، باغ و باغچه و مزارع را هم سیراب می‌کرد. سه رکن مهم روستا یعنی حمام، بویوک مسجد (مسجد جامع) و بازار در قلب فامنین پیش بینی شده و طوری ساخته شده بودند که به منظور تامین آب حمام، وضو و مسائل مسجد نهر آب از کنارشان عبور می‌کرد.