هو المحبوب
(اگه #داستان دوست داری ادامه بده)
خورشید سرک میکشد و با اولین پرتو نورش بیدارم میکند. چینهی پشتبام تا ساعت هشت بیشتر زورش به خورشید نمیرسد. سعی میکنم نادیده بگیرمش و به این مزاحم اول صبح محل نگذارم اما سمج تر از این حرفهاست. با اکراه و کجخلقی راهپلههای خاکی و تنگ و پلههای بلند را یکییکی رد میکنم و به اتاق میروم با تمام توان پلکهایم را محکم میبندم شاید خواب دوباره به سراغم بیاید. چشمهایم هنوز گرم نشده که اینبار صدای بلندی از پنجره از راه گوشهایم خواب را فراری میدهد: سنگکیِ سنگک*.
کمکم دور میشود و من باز هم به تلاشم برای دعوت خواب ادامه میدهم ولی اینبار عزیز است که با لبخند بالای سرم ظاهر میشود تا سر سفره با هم سنگک بخوریم آنهم با پخش مستقیم موسیقی صبحگاهی یاکریم ها.
چنان میچسبد که تمام زهر بیخوابی از تنم بیرون میرود هنوز صبحانه تمام نشده که عزیز میگوید: ناهار چی بذارم؟
_ عزیز صبر کن اینکه خوردیم بره پایین
_ این بره پایین وقت ناهاره دیگه اونوقت که نمیتونم ناهار بذارم
کمی در هوس خانهی مغزم میچرخم و باذوق میگویم: عزیز ترشی داری؟
_ آره
_ پس بیزحمت دمپختک بزار
ادامه دارد
*سنگک در اینجا غذایی شبیه به عدسی است که در شهر قم پخته میشود