صباح الخیر و العافیه و الرضوان ....
جزاکم الله خیرا کثیرا فی الدارین وشکرا جزیلا ووفقکم الله تعالی لمرضاته وجعلکم من الذین آمنوا وعملواالصالحات وتواصوا بالحق وتواصوا بالصبر آمین الف آمین
درود و هم سلام بی نهایت/
بر آن دوست عزیز و با کفایت/
شود طاعت تان مقبول درگاه/
برای من دعا کن ،گاه و بیگاه-
بنده عزیزی نژاد🌹
هدایت شده از منتظران نور
4_5803071450545919639.mp3
4.57M
#𝑸𝒖𝒓𝒂𝒏
این قرآن و این صـدا و مرهم قـ♥️ـلبها است😢😥😪
🎙 #عمر_هشام_العربي
👌🏼عجــب سبــک تلاوتی دارد
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
👤 #دختر_دانش_آموز
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم ؛ مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.
به نیّت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان...
پدر و مادرشان هم برای مراسم دعوت شده بودند و بچّهها در مقابل معلّمان و اولیاء سرود را اجرا خواهند کرد...
چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم...
باهم در مقابل اولیاء و معلّمان شروع به خواندن سرود کردند...
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت انجام دادن جلوی جمع.
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد...
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه رشته کرده بودم پنبه شود❗️
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم...
خب چرا این بچّه این کار رو میکنه⁉️ چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟! این که قبلش بچّه ی زرنگ و عاقلی بود❗️
نمونه ای خوب و تو دل بروی بچّهها بود‼️
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید...
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد❗️
فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند...
نگاهی گرداندنم ؛ مدیر را دیدم .. رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم ؟! اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه...
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود...
حالا اون کسی که کنارم بود ، مادر بچّه بود ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود...
بسیار پرشور میخندید و کف میزد،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود...
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی❓❕
چرا با دوستانت سرود را نخواندی⁉️
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم این کار را میکردم❗️
معلّم گفت : با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند⁉️
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
خانم صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح میدهم ؛ مادر من مثل بقّیه مادرها نیست ، مادر من "کرولال" است،
چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم...
تا او هم مثل بقّیه ی مادران این شادی را حس کند...❗️
این کار من رقص و پایکوبی نبود ،
این زبان اشاره است ، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم❗️
آفرین دختر ، چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده⁉️
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و ... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند ،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلّمان همه را گریاند❗️❕
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد❗️
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند‼️
👌نتیجه داستان:
زود عصبانی نشو ، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی‼️
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤️ ❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯ h
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
1_13717909521.mp3
3.37M
بشراکم اهل التقی
✨پروردگارم....🤲
🌸دلم که برایت تنگ می شود،
🕊با آنکه می دانم همه جا هستی...
۲۹/ شهریور / ۱۴۰۳
✍تنها ۲ روز دیگر به اول پاییز مانده،خدا حافظ تابستان گرم
🌸 اما به آسمان نگاه می کنم،
🕊چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد:
🌸بی انتهاست،
🕊بی دریغ است
🌸و چون یک دست مهربان
🕊همیشه بالای سرماست!
🌸پس در این روز پر برکت...
🕊از تو برای عزیزانم
🌸سلامتی...
🕊نشاط...
🌸دلخوشی...
🕊عاقبت بخیری
🌸و بر آورده شدن
🕊حاجات را طلب میکنم...
🙏🙏🙏
سلام🌼🦋
صبح یکشنبه تون🌞🌻
سرشار از لطف خداوندی...
🌷🌿🌷🌿🌷🌿
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
اللَّهُمَ حَبَّبْ إِلَيْنَا الْإِيمَانَ وَزَيِّنْهُ فِي قُلُوبِنَا، وَكَرِّهْ إِلَيْنَا الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ، وَاجْعَلْنَا مِنَ الرَّاشِدِينَ
یا الله ایمان را برایمان محبوب بگردان و ایمان را در قلبهای ما مزین بگردان و یا الله ما را از کفر و گناه و معصیت و فسق دور داشته باش و محبت گناه را از قلب ما دور بنما و ما را از جمله هدایت شدگان بگردان
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
.
📜 پاداش توبه کنندگان در قرآن
🔰_اولین و بهترین پاداش:
الله متعال توبه کنندگان را دوست دارد چه چیزی بالاتر و بهتر از آنکه الله بنده اش را دوست داشته باشد.
«إنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ...»
همانا الله توبه کنندگان را دوست دارد.
📖(بقر۱_ دومین پاداش:
🟢بخشیده شدن گناهان
«وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَعْفُو عَنِ السَّيِّئَاتِ وَيَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ»
«تنها الله است که توبه را از بندگانش میپذیرد،و گناهان را میبخشد،و آنچه را انجام میدهید میداند».
📖(شوری/25)
🟢_سومین پاداش:
توبه کردن همراه با انجام عمل صالح گناهان را به نیکی تبدیل می کند.
«إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا»
«مگر کسی که توبه کند و ایمان آورد و کار شایسته کند. پس خداوند بدیهایشان را به نیکیها تبدیل می کند، و الله همواره آمرزنده مهربان است».
📖(فرقان/70)
🟢_پس :
ای مسلمانان هرچه زودتر به سوی الله تعالی بازگردید تا رستگار شوید.
«...وَتُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِيعًا أَيُّهَ الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»
«...ای مومنان! همگی به درگاه الله توبه کنید تا رستگار شوید».
📖(نور/31)
ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
هدایت شده از منتظران نور
4_5834578089383826191.mp3
2.65M
📖نشید:فخوراًباسلامي
🎙خواننده:#عبدالله المهدوي
🎙زبان: عربی
نشید 2018😍
سرودهـ↙️ـای اسلامی🌴
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
هدایت شده از منتظران نور
4_5834578089383826191.mp3
2.65M
📖نشید:فخوراًباسلامي
🎙خواننده:#عبدالله المهدوي
🎙زبان: عربی
نشید 2018😍
سرودهـ↙️ـای اسلامی🌴
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#گلچین
🌹 👈 #داستانهای_پندآموز
یکی میگفت: تبرم را گم کردم، به همسایهام شک کرده بودم، از این رو سخت او را زیر نظر گرفته بودم ...
راه رفتنش به راه رفتن دزد تبرم شبیه بود ...!
و سخنانش مانند دزد تبرم بود ...!
و حرکات و سکناتش همه حاکی از این بود که تبرم را او دزدیده است ...!
🌺🌸تبرم خواب را از چشمانم ربوده بود، تا صبح به راههای گوناگون برای رویارویی با این موضوع میاندیشیدم، آن شب را با غم و غصهی فراوان سپری کردم ...
🌺 اما صبح زود تبرم را یافتم ...
پسر کوچکم آن را پشت هیزمها گذاشته بود!
آن روز به همسایهام نگاه کردم:
در او هیچ چیزی که شبیه دزد تبرم باشد نیافتم!!
نه راه رفتنش ...
نه سخنانش ..
و نه حرکات و سکناتش ...
🌺 🌸 او را پاک ومعصوم یافتم، و فهمیدم دزد خود من هستم
زیرا از همسایهام: عهد و امانتش را دزدیده بودم!!
و از عمرم نیز یک شب کامل را دزدیده بودم!
👈 شبی را تا صبح بیدار مانده بودم، و به این میاندیشیدم که فردا چگونه با آن مرد پاک و بیگناه رفتار کنم!
🌺 🌸 راستی تا حالا فکر کرده اید چه بسا امانت و راستگویی و عهد و پیمان انسانهای بیگناه بسيارى را با سوء ظن ربوده باشیم؟!
👈 وچه بسیار دوستانی را که با یک سوء ظن از دست داده باشیم!
پس آرام باش و عجله نکن؛ و با شک و گمان رفتار مکن، آیا نمیدانی الله عزوجل میفرماید:
👈 ( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ...) [ الحجرات / ١٢ ]
" ای کسانی که ایمان آوردهاید بسیار از ظن و گمان بپرهیزید، زیرا بعضی از گمانها گناه هستند
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸