ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_69 چندقدم به عقب برداشت و از اذین فاصله گرفت ،باور
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_70
مهمان...نفسِ پُر حرصش را بیرون فرستاد و داخل شد ،از راهروی منتهی به پذیرایی
گذشت...به پذیرایی که رسید نگاهش در دو تیله ی سبز رنگ قفل
شد ، انتظارش را نداشت!!! تنها کسی که انتظار نداشت امشب اینجا ،آنهم در این موقعیت
ببیند صاحبِ همین چشم ها بود... از این که گذشته دوباره
سرباز کند میترسید، شاید هم حوصله ی دردسر تازه ای را نداشت گیسو و دردسرهایش
برای هفت پشتش کافی بود ،اعصابِ جدال با این یکی را نداشت...
جلو رفت ،نزدیک شد ،طبق عادت سالمِ بلند باالیی داد ،زهرا خانم خاله ی کوچکش ایستاد
چنان ذوقی از دیدن آذین کرده بود که سراز پا
نمیشناخت،اورا در اغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد،با شوهر خاله اش و محمد
پسرخاله اش که تقریبا دوسالی از آذین کوچک تر بود دست دادو
سالم و احوال پرسی کرد، به نفرِ چهارم که رسید سرش را زیر انداخت و احوال پرسی سر
سری کرد ، میدانست اگر مستقیم به او نگاه کند این دختر باز
افسار پاره میکند و کاری را میکند که نباید ،مهتاب آنقدر روباز بود که مراعاتِ هیچ چیز را
نمیکرد...
»ببخشیدی« گفت و به اتاق رفت تا لباسش را تعویض کند،متعجب بود چطور شد که یک
دفعه سرو کله ی خانواده ی خاله اش که سال تا سال
نمیدیدشان پیدا شده ، شوهر خاله اش نظامی بود و از وقتی که بیاد داشت برای زندگی از
این شهر به آن شهر میرفتند ، برای همین هم دیر به دیر
همدیگررا میدیدند،اخرین دیدار شان شاید نزدیک به یک سالِ پیش بود...
لباسِ ساده اما شیکی پوشید خسته بود اما باید حرمتِ مهمان ها را نگه میداشت..
از اتاق خارج شد و به جمعِ باقیِ اعضا پیوست...
با ورودِ آذین همه به یکباره سکوت کردند...
آذین متعجب شد،به خود نگاه کردو دوباره چشمانش را به آنها دوخت وگفت:
_چیزی شد!؟ چرا ساکت شدین و به من زُل زدین.
محمد که کمی شوخ طبع بود با خنده گفت:
_اخه تا حاال از نزدیک تازه داماد ندیدیم...
اذین پوزخنذی زد ، تازه داماد را خوب آمده بود خواست چیزی بگوید که اینبار صدای خاله
زهرایش را شنید:
_حاال دیگه ما غریبه،شدیم خواهر؟! درسته از هم دوریم و دیر به دیر همو میبینیم اما باز
خواهرم از یه خونیم ، نباید از هم سَوا باشیم که...
فاطمه خانم باشرمندگی نگاهش را به خواهرش انداخت و گفت:
_واال چی بگم !همه چیز یهویی شدزهرا...
_ _حاال این عروس خانوم رو کی زیارت میکنیم؟؟؟
فاطمه خانم که گیسو را مثلِ دخترِ نداشته اش دوست داشت لبخندی از سرِ شوق زدو گفت:
_شما که حاال فعال هستین ،فرداشب خانواده ی اقای سماوات رو وعده گرفتیم ، میبینیش
خواهر..
اذین که موضوعِ مهمانی را همین االن از مادرش شنید اصال خبر نداشت که قرار است
فرداشب گیسو را ببیند با تعجب به مادرش نگاه کرد کمی اخم هم چاشنیِ نگاهش بود... فاطمه خانم که درست کنارِ آذین نشسته بود ،با برخورد آرنجِ آذین به
آرنجش به سمتِش برگشت و آرام گفت:
_جانم مادر؟!
آذین باصدای آرامی که فقط به گوشِ مادرش برسد گفت:
_من االن باید بفهمم،چرا زودتر نگفتین بهم؟
_ _واااا..پسر تو که از صبح بیرون بودی ،گوشیتم که خدارو شکر خاموش بود، من کی
دیدمت که بخوام بهت خبر بدم؟
_،نرفته بودم بمیرم که عزیزِ من،!!!باالخره برمیگشتم دیگه ، شاید من امادگی نداشته باشم...
_ _اوال خدا نکنه زبون تو گاز بگیر!!بعدشم مگه قراره برات خواستگار بیاد که میگی آمادگی
نداری؟؟شما تو این کارا دخالت نکن ، من خانواده ی عروسمو
دعوت کردم تو چیکاره ای؟؟!
از عالقه ی مادرش به گیسو با خبر بود از روزی که بله را گرفتند ،از صبح عروسم عروسم
میکرد تا خودِ شب...انگار مادرش را هم این دختر جادو کرده
که اینطور دوستش دارد و وردِ زبانش شده ،گیسو....
لبخندی زدو پاسخِ مادرش را داد:
_کُشتی مارو با این عروست ،فکر کنم دیگه جای من تو این خونه نیست...این خانم نیومده
دلتو برده بیاد که دیگه پسرتو نمیشناسی...
مادرش با ذوق و صدای بلند تری گفت ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع ااست
━═━⊰❀❀⊱━═━
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_70 مهمان...نفسِ پُر حرصش را بیرون فرستاد و داخل شد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_71
_من قربونِ جفتتون برم که انقدر بهم میاین..
مهتاب که تا آن لحظه ساکت بود و تمامِ حواسش را به این مادر و پسر داده بود ،با لحنِ
کنایه آمیزی گفت:
_خاله جون ،بلندتر حرف بزنین ماهم بشنوم دیگه ...
اذین دوباره اخم کرد،این دختر هنوز فوضول و زبان دراز بود.
#پارت_شصت_وهشت
فاطمه خانم به سمتِ مهتاب برگشت و گفت:
_پسرم از اینکه حاال فهمیده فردا قرارِ نامزدِ خوشگلش رو ببینه ،دست و پاشو گم کرده
میگه حاال من فردا چی بپوشم؟؟؟
بااین حرف همه یکصدا خندیدند به جر آذین که از دستِ مادرش حرص میخورد و مهتاب
که با کینه به آذین خیره بود...
فاطمه خانم ،زنی شوخ و دل زنده بود ، همیشه خنده بر لب داشت ، این حرفها هم از او بعید
نبود اما امشب که آذین حالِ درستی نداشت و از گیسو
دلخور بود ،وقتِ این شوخی ها نبود...
مهتاب با کنایه رو به فاطمه خانم گفت:
_خدا عروسِ خوشگلتون رو براتون نگه دارِخاله....انقدر که شما ازش تعریف کردین مشتاق
شدم ببینمش..
آذین با شنیدنِ این حرف سرچرخاندو به مهتاب نگاه کرد،پوزخنذی زد ،مطمئن بود مهتاب
بادیدنِ گیسو ماستش را کیسه میکند...
***
بعداز صرف شام دورِ هم نشسته بودند و از هر دری صحبت میکردند، گوشی در جیبِ آذین
لرزید ،دست کردو موبایلش را بیرون آورد، دستش را روی
صفحه کشیدو پیام را باز کرد:»بی همگان به سر شود،بی تو به سر نمیشود/داغِ تو دارد دل
من ،جای دگر نمیشود.«
به شماره خیره بود ، برایش آشنا بود اما بخاطر نمی آورد ، با بی حوصلگی گوشی را در
دست چرخاند و سربلند کرد با مهتاب چشم در چشم شد، مهتاب
با لبخند به او خیره بود، آذین چشمانش را ریز کرد و با اخم به مهتاب نگاه کرد ،از همان
نگاه هایی که حسابٍ کار را به دستِ طرفِ مقابل میداد...مطمئن
بود این پیامک از جانبِ خودِ ناجنسش است...بلند شد و ایستاد خستگی را بهانه
کرد،عذرخواهی کرد شب بخیری گفت به سمتِ اتاقش قدم برداشت...
به درِاتاق رسید آن را باز کردو وارد شد هنوز چند قدم برنداشته بود که در با شتاب باز شد
،دستانِ آذین روی دکمه های پیراهنش بی حرکت
ماند،برگشت تا ببیند چه کسی بی اجازه واردِ اتاقش شده،که در کمالِ تعجب مهتاب را روبه
روی خود دید آنقدر تعجب کرده بود که یادش رفت میخواست
تشربزند!! خودش را جمع و جور کردو با اخم گفت:
_به تو یاد ندادن وقتی واردِ جایی میشی در بزنی؟!
مهتاب با وقاحت جوابش را داد:
_برای ورود به اتاقِ تو نیازی به اجازه ندارم!!!
آذین با چشمانی گرد شده به مهتاب خیره بود ،اصال باورش نمیشد ، خیال میکرد عاقل شده
و دست از این کارهایش کشیده ،اما این دختر شرم را خورده
و حیا را قِی کرده بود...
با صدایی که سعی داشت از حدی باالتر نرود گفت:
_وقاحتت بجای اینکه کمتر بشه بیشتر شده،اگه همون چندسالِ پیش مراعاتِ سن و سالت
رو نمیکردم و میخوابوندم تو دهنت االن اینجوری جلو روم
بلبل زبونی نمیکردی؟!
_ _بزنی تو دهنم چون عشقم رو اعتراف کردم؟! چون بهت گفتم که دوستت دارم؟!
_هنوزم بچه ای ،هنوزم نمیفهمی چی داره از دهنت بیرون میاد ،وإال اینجوری شخصیتِ
خودتو خورد نمیکردی، برو بیرون مهتاب بزار همین یه مثقال
عزت و احترام باقی بمونه ،برو دختر..
_ اگه نرم؟!!
آذین با خشم به سمتش قدم برداشتو گفت:
_ _یا همین االن میری بیرون ،یا پشتِ پا میزنم به همه چی، نه آبرویی برای تو می مونه!نه
احترامی برای من پس گمشو بیرون...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌹💌
#عاشقانه_مهدوي
گفتم:خوشاهوایی،
کز باد صبح خیزد...
گفتا: خنک نسیمی،
کز کوی دلبر آید...
حافظ
اللهم عجل لوليك الفرج
_╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📸۴ فرزند سردار سپهبد شهید قاسم سلیمانی بر سر مزار پدر
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
سلام🌷
لطفا نظرات انتقادات و پیشنهادات خودتون رو جهت ارتقا کیفیت مطلوب مطالب با ما درمیان بگذارید.
خواهان ارسال چه نوع مطالبی در کانال هستید⁉️
@noorozzahra313
🍃امیرالمؤمنین به مالک اشتر میفرمایند:
✍مبادا با خدمتهايی که انجام دادی بر مردم منّت گذاری، يا آنچه را انجام دادهای بزرگ بشماری، يا مردم را وعدهای داده، سپس خُلف وعده نمايی! منّتنهادن، پاداش نيکوکاری را از بين میبرد، و کاری را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده عمل کردن، خشم خدا ومردم را بر میانگيزاند که خدای بزرگ فرمود: «دشمنی بزرگ نزد خدا آن که، بگوييد و عمل نکنيد.»
(📗نهج البلاغه، نامه ۵۳)
#انتخابات #مجلس_قوی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
دادیـم بهـ حڪاڪ عقیـقِ دل و گفٺیـم:
حڪ ڪن به عقیـقِ دل مــا
💚حضـرٺ زهــرا💚
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
•°•
#دل_تڪونے 💙📚
رسول خــدا "ص":
بر هر [دلـے] کہ بھ
شهوتها آرام گرفتہ باشد..
حرامـ است ڪہ در ملکوت آسمانهـا
گردش ڪند...
📚| تنبيہ الخواطر ، ج۲ ، ص۱۲۲
#مدافع_قلبت_باش🌿
#دل_رو_به_خدا_بسپار.. ♡
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_71 _من قربونِ جفتتون برم که انقدر بهم میاین.. مهت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_72
مهتاب اینبار چشمانِ اشکی اش را به آذین دوخت و گفت:
_باشه ،میرم اما بدون هیچوقت نمیبخشمت ،چرا همیشه منو نادیده میگیری ؟منی که
حاضرم جونمو برات بدم ؟!
آذین دستی به صورتِ خود کشید،بدونِ توجه به مهتاب از کنارش گذشت،حاال که این دختر
خیالِ بیرون رفتن نداشت خودش باید میرفت و از شرش
خالص میشد...
»گیسو«
استرس داشت، اولین بار بود که پا به خانه ی اقای موّدت میگذاشت، از ساعتی که مادرش به
او خبر داد که برای امشب دعوت شده اند،سراز پا
نمیشناخت، دلش پر میکشید برای آذین ،برای دوباره دیدنش ، دوستش داشت ،نمیتوانست
انکار کند، به هرکه دروغ بگوید به خودش که نمیتوانست ،
عشقِ آذین در دلش جوانه زده بود...گیسویی که از همه کس و همه چیز بریده بود و فقط به
این فکر میکرد که چگونه از دستِ حاج رضا و عقایدش
خالص شود حاال چند روزیست به جز آذین به چیز دیگری فکر نمیکرد...دقیقاً از شبِ
نامزدی شبی که با آذین محرم شد.
در باز شد، حاج رضا و معصومه خانم بعدهم پشتِ سرشان گیسو وسبحان وارد شدند،
واردِحیاط بزرگ ودلباز و باصفایی شدند، باغِ حاج رضا کجا و این
حیاط کجا...!!؟اما گیسو این حیاط را به آن عمارت و باغ درندشت ترجیح میداد...مطمئن بود
در این خانه عشق جاریست ،برخالفِ عمارتِ پدرش...
از حیاط گذر کردند به ساختمانِ اصلی رسیدند،خانواده ی موّدت منتظرِ مهمان هایشان
بودند...بازارِ سالم و احوال پرسی ها داغ شد ، اما تمامِ حواسِ
گیسو پِیِ یک نفر بود ،کسی که میدانست سَهمَش نیست ،اما خواهانش بود و اورا برایِ خود
میخواست...
فاطمه خانم گیسو را درآغوش کشیدو بوسید ،زیرِ گوشش نجوا کرد:
_کی میشه اون روزی رو ببینم که کنارِ آذین ،ایستادی و پامیزاری به این خونه؟!
المصب از عسل شیرین تر بود این حسِ لعنتی، دلش میخواست فریاد بزند و بگوید ،از خدا
میخواهد همچین روزی را ،روزی که چاشنیِ عشقِ دوطرفه هم
همراهش باشد...
از خجالت سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد کنار رفت تا مادرش با فاطمه خانم احوال
پرسی کند،باالخره صدایش را شنید. که آرام و مثلِ همیشه
مردانه سالم گفت. سربلند کردو با عشق به مردی که نمیخواهدش چشم دوخت برایش مهم
نبود که آذین بفهمد ، پی به وجودِ این عشق ببرد ، دیگر
برایش مهم نبود که غرورش خدشه دار شود جوری نگاهش میکرد که انگار سالهاست او را
ندیده...
آذین هم بی حرف به او خیره بود ، اگر فاطمه خانم به دادِ گیسو نمیرسید مطمئنا بند را آب
میداد...
زیرِ گوش گیسو گفت:
_عروسِ خوشگلم ، باور کن یه عمر وقت داری تا به این شاه پسر نگاه کنی...
باز خجالت کشید و سر به زیر شد ،فاطمه خانم از قصد کاری کرد تا این دو نفر کنار هم
قرار بگیرند و باهم به پذیرایی بروند ،دلش میخواست خواهرش و
خانواده اش آذین و گیسو را کنارِ هم ببینند،انگار گیسو وسیله ای شده بود برای فخر
فروشی... فاطمه خانم اهلِ این کارها نبود اما دلش میخواست این
دونفر مثل نگین بدرخشندو چشم ها را خیره کنند..
گیسو سراز پا نمی شناخت، مطمئن بود آذین متوجهِ خوشحالی اش شده اما برایش ذره ای
اهمیت نداشت. وارد شدند ،زن ومرد و دخترو پسری را دید
،برایش آشنا نبودند،چون در مراسمِ نامزدی حضور نداشتند وگرنه حتما آن هارا
میشناخت...
یک یک به هم عرضِ ادب کردند،تا اینکه به دخترِ این خانواده رسید، دختر جورِ خاصی به
او نگاه میکرد ،گیسو معنیِ این نگاه را متوجه نمیشد، آرام و
دخترانه سالم گفت و دستش را دراز کرد،دختر نگاهی به دستان گیسو انداخت و بااکراه
دست داد،از سرو وضعش مشخص بود که دربندِ حجاب و رو
گرفتن نیست، ازادانه لباس پوشیده بود همین هم برای گیسو تعجب برانگیز بود خیال
میکرد خانواده ی موّدت ها هم مثلِ خاندان سماواتی ها سخت گیرو
مقید باشند...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯