eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_87 _مثلِ اینکه یکی همراهته ها، سر تو کجا انداختی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان گیسو باورش نمیشد آذین چنین عقیده ای داشته باشد، روزی را بیاد آورد که آذین را همسنگ حاج رضا میدید،خیال میکرد خانه ی آذین هم مانند عمارت حاج رضا زندانی است که هیچ راه فراری ندارد...بار دیگر بخاطر داشتن آذین خدارا شکر کردو باز شرمنده ی آذین شد بخاطر قضاوت نابجایش... **** لباس را پوشید ،چرخی زدو در دل به سلیقه ی آذین افرین گفت ، باالخره از لباس دل کندو آن را از تن بیرون آورد ،از اتاق پُرُو بیرون زدو به سمت آذین حرکت کردو گفت: _خُب تموم شد... بریم ؟؟؟ _ _چیشد نپسندیدی؟! _چرا اتفاقا پسندیدم همینو برمیدارم...الحق که خوش سلیقه ای با انتخاب منم اینو ثابت کردی... اذین گونه ی گیسو را کشیدو گفت: _اوال انقدر زبون نریز، اینجوریم نیشتو باز نکن چشمم به اون دوتا چاله چولت میوفته ....ثانیاً چرا نزاشتی منم ببینم ؟! گیسو که از طرز صحبت کردن آذین در مورد چال گونه هایش قند در دلش آب میشد ، باز خندید و گفت: _میخوام روز عروسی برای اولین بار تو تنم ببینیش... به سمت پیشخوان رفتند تا لباس را حساب کنندو تحویل بگیرند... اذین کارت عابرش را روبه دختری که پشت پیشخوان ایستاده بود گرفت و گفت: _بفرمایید خانم ،لطفاً حساب کنید... دختر با عشوه کارت را گرفت و»قابلی نداردی « گفت،گیسو که در همان لحظه ی ورود دلش میخواست چشمان دریده ی این دختر را که با حالت خاصی آذین را نگاه میکرد از کاسه بیرون بیاورد....تمام حواسش پِی او بود...دختر کارت را به سمت آذین گرفت ،گیسو پیش دستی کردو از دستش قاپید و تشکر کرد ،دست آذین را گرفت و به سمت بیرون کشید.. _عه گیسو چت شد یهو دختر؟! بااخم به سمتش برگشت و گفت: _ندیدی چطوری عین وَزَق بهت زُل زده بود،وِلِش میکردم بهت شماره ام میداد حتماً... آذین از اینکه حس ِحسادت گیسو تحریک شده بود، تک خنده ی مردانه ای کردو گفت: _آخی بیچاره ،به نگاه ناقابل که این حرفها رو نداره خانم... گیسو اخم هایش رابیشتر درهم کشیدو با حرص گفت: _عه اگه بجاش یه مرد بود و همون نگاه رو به من مینداخت چی؟!بازم اشکالی نداشت...؟؟؟؟؟ لبخند روی لبهای آذین ماسید ، اخم هایش را درهم کشید یک قدم به گیسو نزدیک شد،انگشت اشاره اش را به سمت گیسو گرفت و غرید: _باراول و آخری بود که همچین چیزی روازت شنیدم گیسو...با غیرت من بازی نکن...هیچوقت...فهمیدی؟؟ گیسو پوزخندی زدومثل آذین انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت و گفت: _فقط مردا نیستن که غیرت دارن حضرت آقا، زنا هم یه چیزی تو وجودشون دارن به اسم حسادت...اسمش حسادته اما در واقع همون غیرته پس توام بار اول و آخرت باشه که با غیرت من بازی میکنی فهمیدی یا بفهمونم بهت...؟!! پشت چشمی نازک کردو به راه افتاد،اذین دست به کمر و با لبخندی جذاب رفتنش را تماشا میکرد،زیرلب زمزمه کرد: _»هوا خواهِ توام جانا و میدانم که میدانی/که هم نادیده میدانی و هم ننوشته میخوانی« *** از آذین جدا شدو به خانه برگشت ،فقط هفت روز به روز عروسی مانده بود وارد عمارت که شد با گیتی سینه به سینه شد ،دوماهی میشد که گیتی و میعاد از هم جدا شده بودند و گیتی دوباره به این خانه برگشته بود...گیتی پوزخندی زدو گفت: _خوش گذشت؟! گیسو پوفی کردو گفت: _دوباره شروع نکن گیتی ،دختر تو چه لذتی میبری از جنگ و جدال راه انداختن، بس کن دیگه............ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_88 گیسو باورش نمیشد آذین چنین عقیده ای داشته باشد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _بس کنم؟!زندگی منو بهم ریختی...انقدر سرک کشیدی تو زندگیم تا باالخره بتونی آتیش بندازی بهش و بعد با لذت بشینی و نگاه کنی..خیال کردی میتونم بیخیال همه چی بشم و ببینم راست راست جلو روم راه میری و کارهای عقدو عروسیتو میکنی؟؟خیال میکنی خوشبخت میشی؟!آه من دامنتو میگیره گیسو. دلش تکان خورد،انتظار شنیدن این حرف را نداشت...یعنی خواهرش کسی که با او از یه خون و ریشه بود اینطور از او کینه به دل گرفته بود و ارزوی بدبختی اش را داشت؟؟ با بغض گفت: _چندباربهت بگم که من فقط بخاطر خودت اینکارو کردم ، خیال میکنی اگه اون پست فطرت دستش رو نمیشد ،تو رو خوشبخت میکرد ؟؟؟نه حسابی که جیبش پُر شد تورو با یه تیپ پا از خونه مینداخت بیرون و میگفت؛هررری خوش اومدی ،حاال برو خونه ی بابا حاجیت..هنوز باورت نمیشه که وقتی تورو داشت یکی دیگه رو هم سیقه کرده بود؟!خودت که با چشمای کور شده ات اون فیلم و عکسارو دیدی ،خودِ بیشرفش هم که همه چیو گفت ،دیگه چه مرگته ؟! گیتی که از شدت گریه و خشم صورتش کبود شده بود ،بی هوا دستش را بلند کردو به سمت چپ صورت گیسو کوبیدو فریاد کشید: _خفه شو بااین حرفها و مظلوم نمایی ها نمیتونی خودتو تبرئه کنی باال بری پایین بیای،خودتو به درو دیوار هم بکوبی بازم مقصری...بعد در مقابل دیدگان اشکی و پراز تعجب گیسو به سمت اتاقش رفت....گیسو هاج و واج مانده بودو رفتنش را نظاره میکرد... ******************** مادرش زیرلب دعا میخواند و فوت میکرد ، فاطمه خانم اسکناس دور سرش میچرخاند و از عروس زیبایش تعریف میکرد، دروغ چرا از این تعریف ها بَدَش که نمی آمد ،اما دلش میخواست همین حرفها را از دهانِ آذین بشنود. _عروس خانم!! اماده شین که اقا دوماد تشریف آوردن! دم در منتظرن.... استرس سراپای وجودش را در برگرفته بود، چندبارنفس عمیق کشید ،به کمک فاطمه خانم شنل لباسش را پوشید، مادرش معصومه خانم چادر به دست به سمتشان می آمد، در را باز کرد در چهار چوب ایستاد،آذین را دید که سربه زیر ایستاده و این پا آن پا میکند ، این مرد را خوب میشناخت ،حیایی که در آذین بود را در هیچ مرد دیگری نمیتوانست پیدا کند، بی شک همین حُجب و حیا باعث شده بود که اینگونه سربه زیر بیاندازد...باالخره فاطمه خانم به حرف آمد: _پسر گلم نمیخوای عروستو ببری؟! گیسو شنل را روی صورتش کشید ،میخواست تحمل و صبر آذین رابسنجد...آذین جلو آمد و سالم گفت،چهره ی گیسو را نمیدید ، جلوی مادرش و معصومه خانم هم ترجیح میداد حرکتی سبکسرانه انجام ندهد... دست گیسو را گرفت تا همراهیش کند ،با صدای معصومه خانم متوقف شد: _صبر کن پسرم بزار چادرش رو سر کنه بعد برین! آذین ابروهایش را باال انداخت و گفت: _چادر؟! چادر چرا مادر جان؟! شنلش رو که پوشیده احتیاجی به چادر نیست _ _اِوا پسرم ،این چه حرفیه ،همینطوری میخوای ببریش ؟!نمیشه که حاج اقا اصال خوشش نمی... حرف معصومه خانم را قطع کردو با حرص گفت: _میخواین اصال گونی تنش کنیم ببریمش سرسفره ی عقد؟!! این کارا یعنی چی اخه هرچیزی حدی داره....از نظر من گیسو حجابش کامله مشکلی هم نداره...جواب حاج اقا هم با من شما نگران اونش نباشین... معصومه خانم آهی کشیدو گفت: _نمیدونم واال زنته ،اختیاردارشی... ** به گیسو کمک کرد تا در ماشین بنشیند، انقدر فیلمبردار ایراد میگرفت و میگفت چه کار کند چه کار نکند اعصابش بهم ریخته بود، از طرفی هم هنوز............ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان چهره ی گیسو را ندیده بود، این بیشتر از همه حرصش میداد،ماشین را دور زدو سوار شد ،سریع استارت زدو حرکت کرد... نفس اسوده ای کشیدو روبه گیسو گفت: _خانم خانما....نمیخوای شنلت رو یکم باال ببری من اون صورت مثل ماهتو ببینم؟! دلم آب شد به موال... گیسو ریز ریز میخندید اما حرکتی نکرد،بدجوری کِرمش گرفته بود،آذین که میدید گیسو حرکتی نمیکند ، خودش دست بکار شد، دستش را دراز کرد تا شنل را از روی صورت گیسو بردارد،گیسو سرش را کج کرد و مانع شد ،آذین تعجبش چند برابر شد اصال سر درنمی آورد،هنوز به شیطنت های این دختر عادت نکرده بود ،پوفی حرصی کردو ماشین را کناری متوقف کرد با همان حرص گفت: _اصال تو گیسویی؟؟!نکنه زنمو اشتباهی بهم دادن؟! گیسوی من زبونش شیش متر بود اینی که من میبینم همون چندسانت زبون ناقابلم نداره.. باالخره گیسو سربلند کرد آهسته و با حوصله شنل را باال برد و با لبخند به آذین خیره شد... آذین به محض دیدن گیسو با این چهره چیزی زیرلب زمزمه کرد لب زیرینش را به دندان گرفت و بعداز چند لحظه نگاه کردن دست گیسو را گرفت ،به لبانش نزدیک کردو بوسید و گفت: _نه خودِ خودشی...دِ المصب باز که لبخندِ آذین کُش زدی این چه سرّی بود که وقتی آذین از چال گونه و لبخند گیسو حرف میزد این لبخند عمیق ترو پررنگ تر میشد؟!!خود گیسو هم دلیلش را نمیدانست، هیچ فکرش را نمیکرد همان پسر آرام و سربه زیر؛ همان پسری که به زور صدایش بیرون می آمد به وقتش چنین زبانی داشته باشد،آذین و شیطنت!!!! از آن حرفها بود... باالخره زبان باز کردو گفت: _چطورشدم؟؟؟پسندیدی؟! آذین دوباره ماشین را به حرکت درآورد گفت: _میدونی من کی پسندیدمت؟! _ _کی؟! _همون موقع که نمک ها یهو خالی شد تو بشقاب غذام! گیسو خنده ی مستانه ای کردو گفت: _نه؟!!!! یعنی از همون موقع.... _ _بله خانم ، از همون موقع شدی خواستنی ترین آدم زندگیم... به تاالر رسیدند گیسو تا جایی که میتوانست شنلش را پایین کشیده بود،نمیخواست بهانه ای بدست حاج رضا بدهد،دلش نمیخواست باز اتفاقی بیوفتد که آذین و حاج رضا باز رو در روی هم بایستند، چقدر برای گرفتن جشن عروسی در تاالر با حاج رضا سرو کله زده بودند!حاج رضا عقیده داشت که عروسی باید درباغ عمارت باشد،آنهم به صورت یک مهمانی بی هیچ سرو صدا و بزن و بکوبی اما آذین و خانواده اش نظر دیگری داشتند ،نظری که به کام گیسو خوش آمده بود،چقدر آذین با حاج رضا سرو کله زده بود تا توانست راضیش کند!! * گیسو »بله «را که داد، صدای نفسِ آسوده ی آذین شنیده شد گفت: _دیگه خالص شدی.... گیسو با تعجب برگشت و به آذین خیره شد منظور حرف آذین را نگرفته بود: _یعنی چی ؟! اذین لبخند عمیقی زدو گفت: _مگه بخاطر اینکه از دست اعتقادات اقا جونت خالص شی ،به من پیشنهاد ندادی که باهات ازدواج کنم؟؟ گیسو اخم هایش را در هم کشیدو گفت: _نه که توام اصال دلت نمیخواست؟!!!! حاال خوبه از خدات بوده هااا پشت چشمی نازک کرد و گفت: _واال................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_90 چهره ی گیسو را ندیده بود، این بیشتر از همه حرصش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان آذین دست گیسو را فشرد ،دلش میخواست گیسو را اذیت کند و حرصش را بیرون بیاورد،دوباره زیر گوشش گفت: _ هرطور که به قضیه نگاه کنی بازم توبودی که ازم خواستگاری کردی... گیسو اینبار با خشم به آذین نگاه کردو گفت: _خوب میدونستی که کی باید این حرفهارو بزنی...حاال که »بله«رو گرفتی ،زبون باز کردی آره؟؟ حیف که کار از کار گذشته و نمیشه این »بله «رو پس گرفت اونوقت حالیت میکردم اونی که خواهان اون یکی بوده تو بودی نه من! **** انگشت آذین را جوری به دندان گرفت که آذین از شدت درد صورتش جمع شد..اذین انگشتی که آغشته به عسل بودو حاال توسط گیسو مکیده شده بود را بیرون کشید ،جای دندان هان گیسو خودنمایی میکرد: _آخ گیسو ، چته ؟! _ _اها تو باشی که دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی. * گیتی به مراسم خواهرش نیامد این کینه انقدر بزرگ بودکه محال بود گیتی فراموشش کند... سبحان به خواست گیسو خانواده ی نیلوفر را دعوت کرد، گیسو نیلوفر را که دید به سبحان حق میداد که اینطور دلبسته اش باشد،دختری زیبا و خاکی بی هیچ فیس و افاده ای ، شاید تنها مشکل حجابش بود که آنهم فقط از نظر حاج رضا ایراد تلقی میشد...
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_91 آذین دست گیسو را فشرد ،دلش میخواست گیسو را اذی
بسم الله الرحمن الرحیم روبه روی هم پشت میز شیشه ای درون اشپزخانه نشسته و مشغول بودند..گیسو بعد از اینکه حسابی دلی از عزا درآورد وسیرشد، کنار کشید و از اذین تشکر کرد،آذین لیوان آب پرتغال را به دستش دادو گفت: _اینم بخور... _ _وای آذین دیگه جا ندارم ؛ نمیتونم خُب!! آذین اخم کردوجدی گفت: _گفتم بخور! باید جون بگیری گیسو... گیسو لبخندی زدو آب پرتغال را تا ته خورد لیوان را روی میز گذاشت،لوس و باناز گفت: _اخم نکن بهت نمیاد... باز با این زبان شیرین ،لبخند را به لبهای این پسر آورده بود... آذین دستانش را روی میز گذاشت و درهم قفل کرد،باعشق به گیسو زُل زدو گفت: _هیچوقت فکرش رو نمیکردم!!! _ _فکرِ چی رو نمیکردی؟؟؟ _اینکه زندگی باتو انقدر شیرین باشه. گیسو به جلو خم شد چهره اش را غمگین کردو گفت: _میدونی چیه؟! میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم... آذین با حواس جمع به دهان گیسو چشم دوخته بود که باالخره صدایش را شنید: _ من... دوستت ندارم...!!! شانه هایش اُفتادند...کُپ کرده بود،انتظار شنیدن این حرف را از گیسو نداشت.سرش را زیر انداخت... گیسو باز کارش را تکرار کرد ،و گفت: :................
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم #بازگشت_گیسو #قسمت_92 روبه روی هم پشت میز شیشه ای درون اشپزخانه نشسته و مشغ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _میمیرم برات... آذین با شتاب سربلند کرد، بلند شد و به سمت گیسو خیز برداشت ،گیسو صندلی را عقب کشید و از آشپزخانه بیرون رفت ،آذین هم به دنبالش... **** کنار هم روی مبل های راحتی نشسته بودند سر گیسو روی شانه ی آذین بود،آذین هم موهای گیسو را نوازش میکرد. _گیسو؟! یه موضوعی چند وقته ذهنم رو درگیر کرده... گیسو سرش را از روی شانه ی آذین برداشت ،به او نگاه کرد و گفت: _چی؟! _ _تو که میخواستی از قیدو بندو حجاب خالص شی ،چرا بازم چادر سر میکنی؟راستش من انتظار داشتم بعدازدواج با من کار خودتو بکنی و کالً حجاب نگیری. گیسو سرش را به زیر انداخت ،جدی شده بود دوباره بعداز چند لحظه سربلند کردو گفت: _من بخاطر تو جونمم میدم ، اینکه از خواسته ام بگذرم که چیز عجیبی نیست... آذین اخم هایش را درهم کشیدو به خودش اشاره کردو گفت: _یعنی بخاطر من چادر سر میکنی؟!چون من دوست دارم؟! گیسو سرش را به عالمت تا ٖیید تکان داد. آذین به روبه رویش چشم دوخت و گفت: _دیگه از این به بعد چادر رو سرت نبینم.. گیسو با چشمهای گرد شده اش به او خیره بود،باالخره خود را جمع و جور کردو گفت: _یعنی چی ؟!مگه تو دوست نداری زنت محجبه و چادری باشه. آذین دوباره به سمتش برگشت و گفت: _مهم اینه که تو دوست داشته باشی...اینکه من چی دوست دارم و چی دلم میخواد در این مورد مهم نیست ،اینکه با میل و رغبت و عالقه ی قلبی خودت چادر سر کنی مهمه... گیسو با دهانی نیمه باز به آذین خیره بود باورش نمیشد ،طرز تفکر آذین را درک نمیکرد ، زورو اجبار حاج رضا کجا و عقیده ی آذین کجا؟! ** در چهار چوب در ایستاده و با عشق به آذین خیره شد، انقدر خالصانه روی سجاده نشسته بود و دعا میکرد که قلب گیسو آنی در سینه تکان خورد ، بارها و بارها نماز خواندن پدرو مادرش را دیده بود اما هیچوقت این آرامش و خلوص را در نماز خواندن آنها ندید...هیچوقت دلش با شنیدن صدای حاج رضا که بلند بلند اقامه ی نماز میکرد نلرزید اما امروز که برای اولین بار صدای آرام و مردانه ی آذین را در هنگام اقامه ی نماز شنید نتنها دلش بلکه جانش به لرزه افتاد، لرزه ای دل نشین و تکان دهنده ،باالخره تصمیمش را گرفت ،وضو گرفت چادر و سجاده اش را از بین لوازمش بیرون کشید ،پشت سرِ آذین پهنش کردو اقامه بست... بعداز ماه ها دوباره برگشته بود ،به روزهایی که بی چون و چرا ؛بی هیچ شک و شُبهِ ای نماز میخواند... خالص ترین نماز عمرش را خواند، نمازی که حال و هوایش را دگرگون کرده بود... آذین که نمازش به پایان رسید ،برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت ،گیسو با چشمانی اشکبار نشسته بود و تسبیح میزد و ذکر میگفت..لبخندی زد سجاده اش را جمع کرد ،به دیوار کناری اش تکیه دادو دستانش را دور پایش قفل کردو با عشق به گیسو خیره شد منتظر ماند تا ذکرش را بگوید و تمام کند ،چقدر این چادر برازنده اش بود... گیسو با پشت دست اشک هایش را پاک کرد تسبیح را در سجاده اش گذاشت به آذین نگاه کردو بی مقدمه گفت: _ممنونم.. آذین با تعجب گفت: _از چی ممنونی؟! _ _از اینکه منو برگردونی...از اینکه طریقه ی درستِ دینداری رو بهم نشون دادی...تو سر قولت موندی آذین ،تو کافی شاپ بهم گفتی از همه چیزت میگذری تا به من ثابت کنی طرز فکرم اشتباهه،منو مجبور به کاری نکردی اما دیدم رو تغییر دادی...من برگشتم ، گیسو رو برگردوندی به روزهایی که بدون دلیل و برهان با خلوص نیّت با خداش حرف میزد... چندماهی بود که باهاش قهربودم ، حجاب و چادر که هیچی نمازمم ترک کرده بودم دلیلی برای...: :................
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_93 _میمیرم برات... آذین با شتاب سربلند کرد، بلند
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان خوندنش نمیدیدم ،اما امروز جوری دلم رو با صدات لرزوندی که بهت حسودیم شد، ترسیدم حسرت این آشتی به دلم بمونه... چشمش چشمه ی خروشان اشک بود ،خودش هم نمیدانست این همه اشک را از کجا آورده، گیسوی مغروری که کمتر کسی اشکش را دیده بود اینطور بی قرار بودو بی مهابا گریه میکرد ،آذین طاقت دیدن اشک های این دختر را نداشت...جلو رفت و در اغوشش کشید و گفت : _حالت رو درک میکنم ، برگشتی؟پشیمونی؟خوش بحالت...هرچقدر میخوای گریه کن اما به فکرِ دل منم باش که طاقت دیدن این اشکهارونداره... گیسو خود را از آذین جدا کرد اشک هایش را پاک کرد لبخندِ بی جانی زدو با بغض رو به او گفت: _حاال دو قطره اشکمو دیدی دور برندارا، من همون گیسوام گفته باشم!!! آذین دستی به پیشانی اش کشید لبخندی زد و گفت: _نه!!تو اخرش منو دیوونه میکنی... * آذین حاضرو آماده کنارِ در ایستاده بود و انتظار گیسو را میکشید به ساعتش نگاه کردو گفت: _گیسوووو...خانم دیر شد، خیرسرمون پاگشامون کردن ،میترسم انقدر دیر برسیم که راهمون ندن بیا دیگه.. چند لحظه بعد گیسو از اتاق خارج شدو سمتش آمد ، باز با دیدنش لبخند زد،چشمانش درخشید مگر بهتر از این دختر را میتوانست پیدا کند؟! گیسو با لبانی خندان نزدیک شدو گفت: _ من آماده ام بریم، اخ که چقدر غُر میزنی؟! از کنار آذین گذشت در حال پوشیدن کفش هایش بود که آذین دستش را گرفت ،سر بلند کردو نگاهش به نگاه او گره خورد. _مگه بهت نگفته بودم دیگه نبینم چادر سر کنی؟! گیسو پشت چشمی نازک کردو گفت: _بخاطر دل خودم گذاشتم... کفشش را پوشید و بدون توجه به آذین از در خارج شد ، آذین ماتِ بلبل زبانیِ این دخترک تُخس بود معنیِ هیجان را از همین روز اول زندگی مشترک با گیسو فهمیده و تجربه کرده بود،در حال و هوای خودش بود که صدای گیسو را شنید که با تشر حرف میزد : _دِ بیا دیگه حاال خوبه خودت دو ساعت داشتی روضه میخوندی که دیر شدو راهمون نمیدن ،حاال یه لنگه پا ایستادی اینجا داری استخاره میکنی؟! ** »گیتی«...: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_94 خوندنش نمیدیدم ،اما امروز جوری دلم رو با صدات ل
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان دستش را روی پیشانی گذاشت ،روی میز گرد شیشه ای درون آشپزخانه نشست ،با بی حوصلگی گفت: _مادرِ من نمی خوای بس کنی؟!خسته نشدی اینقدر به جون من غُر زدی؟! چیه تو این خونه من اضافه ام؟! میخوای جولُ پالسمو جمع کنم برم؟! مادرش دستش را روی دست دیگرش زد و گفت: _اِوا ، خاک عالم!!! این چه حرفیه که میزنی مادر!!! چرا هر سری نصیحتت میکنم جوشی میشی؟ منکه بدِ تورو نمیخوام دخترم... با غیض بلند شدو ایستاد هشدارگونه رو به معصومه خانم گفت : _بخدا مامان یکبار دیگه بخوای نصیحتم کنی ،میزارم میرم از این خونه ،گوشام دیگه پر شده از این نصیحتا... با عصبانیت صندلی را هُل دادواز آشپزخانه بیرون زد، به سمت در عمارت رفت ، از عمارت خارج شد به سمت آالچیقی که پاتوق صبح جمعه های پدرش بود رفت... نشست و فکر کرد،به گذشته به کودکی به خودش و رابطه اش با گیسو ،رابطه ای که از همان بِ بسمِ اهلل اش با جنگ و جدال و کینه بود تا همین امروز ،اصال خودش هم دلیل این بُخل و کینه را نمیدانست، اما این را خوب میدانست که همیشه خودش آغاز گر جدال های مکررشان بوده،همیشه خودش آتش بیار معرکه میشد و آتش را به جان گیسو می انداخت... همینطور که به همین چیزها فکر میکرد یک دفعه یاد آلبوم قدیمیِ عکسهای کودکی شان اُفتاد، میدانست مادرش تمام آلبوم های قدیمی را جمع کرده و به انباریِ انتهای باغ برده... به سرش زد به آنجا برود و نگاهی به عکسهای قدیمی بیندازد، انقدر بیکار نشسته و به درو دیوارهای خانه نگاه کرد که کم مانده بود چِل شود، یا علی گفت و ایستاد به سمت انباری رفت ،نزدیک به پنج ماه بود که زندگیش از هم پاشیده شد ، دوماه هم از ازدواج گیسو و رفتنش از این خانه میگذشت ،تمامِ این دوماه را به جان گیسو نفرین و ناله میکرد ،غول حسادت و بُخل بد جوری روی گیتی چنبره زده بود ،هرچقدر سبحان و معصومه خانم نصیحتش میکردند ،اِفاقه نداشت باز مقصر اول و اخر این ماجرا از دید گیتی ،خواهرش گیسو بود... به انباری رسید ،درش را باز کرد وارد شد،بوی نم که به مشامش خورد دستش را روی بینی اش گذاشت،به سمت کلید برق رفت ،تاریک بود عین گور...هنوز دستش به کلید نرسیده بود که پایش به چیزی برخورد ،صدای شکستنش تمام انباری را پُر کرد...از ترس هینی کرد،سریع برق را روشن کرد ،کفِ سیمانی انباری پُر شده بود از ترشی لیته ای که مادرش با وسواس درست کرده بود، میدانست اگر معصومه خانم این فضاحت را ببیندتا چند روز به جانش غُر میزند. بیخیال ترشی ها شد به سمت کمد قدیمی که کُنج انباری بود رفت ، خودش را لعنت کرد زیرلب گفت:»نونت نبود،آبت نبود ،عکس دیدنت چی بود آخه؟!««...: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_95 دستش را روی پیشانی گذاشت ،روی میز گرد شیشه ای د
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان در کمد را باز کرد ، یکی یکی جعبه ها را بیرون کشید ،باالخره پیدایش کرد آلبوم مورد نظرش را بیرون کشید ،خاک گرفته بود ،دستمالی پیدا کردو رویش کشید ، صفحه ها را یکی یکی ورق میزد و آه میکشید، با دیدن بعضی از عکسها لبخند میزد و با دیدن بعضی های دیگر لبخند از روی لبهایش پر میکشید ، عکسهایی که گیسو هم در آنها حضور داشت... آلبوم را روی زمین گذاشت ، به داخل جعبه نگاهی انداخت ،آلبوم سبز رنگ قدیمی توجه اش را جلب کرد ، تا به این سن رسید همچین آلبومی را ندیده بود ،حافظه ی خوبی داشت، هرچقدر فکر کرد آنرا بیاد نیاورد...آلبوم را بیرون کشید، با دقت به عکسها و افرادی که در آن حضور داشتند نگاه کرد ،بعضی از افراد را میشناخت بعضی دیگر را نه... اما در این میان یک نفر بود که هم برایش آشنا بود هم غریبه ،انگار سالهاست که او را میشناسد ،اما هرچقدر به ذهن خود فشار می آورد او را بخاطر نمی آورد ،آلبوم را بست خواست آنرا به داخل جعبه برگرداند که ناگهان برگی از داخل آلبوم زیر پایش اُفتاد، کنجکاو شد برگ را برداشت ، قدیمی و رنگ و رو رفته بود ،تایش را باز کرد ،شبیه به وصیت نامه بود ،چون مهر و امضا داشت، بیشتر که دقت کرد مُهر پدربزرگش حاج رسول سماوات را شناخت ، اول خواست آنرا سرجایش برگرداند اما کنجکاوی امانش را بریده بود ،اخالق حاج رضا را میدانست،پدرش از این فضولی ها خوشش نمی آمد. با خود گفت ،کسی که نمیفهمد میخواند و آن را سرجایش میگذارد، شروع کرد به خواندن ،خطوط اول همان چیزهایی نوشته شده بود که از آنها باخبر بود چگونگی تقسیم اموال و مواردی از این دست ،اما هرچقدر به آخرِ این وصیت نامه میرسید چشمانش گرد تر میشدند، باور نمیکرد ، محال بود که واقعیت داشته باشد... وصیت نامه را تا کرد ،عکسی که میدانست به دردش میخورد را برداشت...به سمت عمارت رفت.... »سبحان« از صبح که با نیلوفر صحبت کرده، تا همین االن که ساعت نزدیک به نُه شب بود ،این پا و آن پا میکرد و مردد بود ، باید همین امروز تکلیفش را روشن میکرد ، نزدیک به دوسال با خود کلنجار رفت. میترسید ،واهمه داشت، از عکس العمل حاج رضا واهمه داشت... امروز نیلوفر با او اتمامِ حُجَّت کرده بود ،گفت »یا به پدرت همه چیز را میگویی یا قید مرا برای همیشه میزنی«حق هم داشت دوسال زمان کمی نبود ،او هم انتظار میکشید،انتظار رسیدن به سبحان!! طبق معمول هرشب ، بعد از شام هرچهارنفرشان در مهمانخانه نشسته بودند. قبل از اینکه خودش حرف را پیش بکشد صدای حاج رضا را شنید ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_96 در کمد را باز کرد ، یکی یکی جعبه ها را بیرون کش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _خُب پسر ،میخوام دو کلوم مردو مردونه باهات صحبت کنم.. _ _جونم آقاجون سراپا گوشم!! حاج رضا دستی به محاسنش کشید ،نیم نگاهی به معصومه خانم انداخت ،معصومه خانم لبخندی زدو سرش را تکان داد ،انگار حاج رضا تایید همسرش را میخواست...باالخره صدای پدرش را شنید: _تو نمی خوای به فکر خودت باشی؟! نزدیک به بیست و هفت سالته ، دیگه باید به فکر زن و زندگی باشی... سبحان نفس عمیقی کشید و رو به حاج رضا گفت: _خوب شد خودتون بحثش رو پیش کشیدین اقا جون. حاج رضا از آن لبخند های سالی یکبارش زدو گفت: _خُدا رو شکر که خودت هم به فکرش هستی، االن مدتیه که میخوام در این مورد باهات صحبت کنم ، دیدم امشب بهترین موقعیته... خواست زبان باز کند و بگوید ، مهر دختری را در دل دارد اما با شنیدن دوباره ی صدای پدرش و چیزهایی که به زبان می آورد شانه هایش اُفتادند و ترجیح داد سکوت کند.. _میدونی که خوشبختی و سعادت بچه هام تو این دنیا از هرچیزی برام مهمترِ ، چند وقتی هست که من و مادرت دختر خوب و نجیب و خانواده داری رو برات در نظر گرفتیم.... سبحان همینطور بی حرف به دهانِ حاج رضا چشم دوخته بود،... _خانواده شون رومیشناسی، دختر کوچیک خانواده ی شریفی.. این خانواده را دورادور میشناخت ، میدانست هم کیش خودشان بودندوجداناً هم خانواده ی درستی هستند،شاید اگر پای نیلوفر در میان نبود بی چون و چرا می پذیرفت و حرف روی حرف حاج رضا نمی آورد ،اما صد حیف که اوضاع جور دیگری بود...باالخره لب باز کرد،برای اولین بار باید از خواسته اش میگفت، از اینکه مهر دختر دیگری را در دل دارد ،سخت بود اما باید میگفت و خود را خالص میکرد... _اقاجون ، خودتون خوب میدونین که من تا به این سن رسیدم حرف رو حرفتون نیاوردم ، اما االن برای اولین بار میخوام حرفتون رو رد کنم ،من با دختری که شما انتخابش کردین ازدواج نمیکنم.. حاج رضا تسبیحش را در مشت فشرد،خونسردیش را حفظ کرد ،میدانست هنوز حرفهای پسرش تمام نشده ، هنوز از اصل ماجرا با خبر نبود...سبحان دوباره به حرف آمد:دوسالی میشه که به یه دختر دل بستم... حاج رضا همینطور به پسرش که سربه زیر انداخته و حرف دلش را با مشقت به زبان آورده بود نگاه میکرد،خشم سراپای وجودش را دربر گرفته بود ، سبحان برای اولین بار روی خواسته ی حاج رضا نه آورده بود ،پسر بزرگش مخالف خواسته اش بود ،ضربه ی سختی به غرور حاج رضا زده بود این پسر...صدایش را صاف کردو گفت: _حاال این دختر کیه؟؟از چه خانواده ایه؟ اصل و نسب دار هستن یا نه.. ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_97 _خُب پسر ،میخوام دو کلوم مردو مردونه باهات صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سبحان نفس عمیقی کشیدو گفت : _خانواده دار و اصل و نسب دارهستند ،اما... تردید داشت ، پاهایش را از استرس تکان میداد ، بد جوری به گیسو و گستاخی هایش احتیاج داشت شاید اگر گیسو االن اینجا بود ، از خواسته ی سبحان حمایت میکرد ، حمایتش دلگرمیِ بود برای این پسر... _اما شبیه ما نیستن ، طریقه زندگیشون با ما فرق داره... حاج رضا با شنیدن این حرف از دهان سبحان بلند شدو ایستاد ،تسبیح دانه درشتش را در دست چرخاند و با لحنی قاطع گفت: _فکرش رو از سرت بیرون کن پسر ، دختر شریفی از هر نظر بهترین گزینه است... به سبحان پشت کردو راه اتاقٍ مطالعه اش را در پیش گرفت. سبحان از شدت عصبانیت سرخ شده بود،در دل به گیسو حق میداد که اینطور در مقابل حاج رضا گارد بگیرد.. بلند شد و با صدای بلندی که از او بعید بود رو به حاج رضا گفت: _محاله قیدش رو بزنم اقاجون، یا همین دختر یا هیچکس... حاج رضا که صورتش از شدت خشم کبود شده بود برگشت ،قدم های بلندی به سمت سبحان برداشت سینه به سینه اش ایستاد و گفت : _دوباره تکرار کن ببینم چه غلطی کردی... سبحان به چشمهای پدرش زُل زدو گفت _یا همین دختر یا هیچکس.. حاج رضا بی درنگ دستش را باال برو سیلی محکمی در گوش سبحان خواباندو فریاد زد : _به چه جرعتی تو چشمهای من نگاه میکنی و حرف رو حرفم میاری پسر... سبحان دستش را از روی صورتش برداشت ، چند بار نفس عمیق کشید ،گوشی موبایل و سوئیچ ماشین را از روی میز برداشت و به سرعت از در عمارت بیرون زد ،اینجا دیگر جای او نبودوقتی حرمت پدر ،پسری شکسته شد... »گیسو« عطر خورشت قرمه سبزی که مشامش را پُر کرد ، سرش سنگین شد با دو خود را به دستشویی رساند ،هرچه خورده بود از معده اش خالی شد ، به زمین و زمان لعنت فرستاد اما با لبخند ، همین چند ساعت پیش از آزمایشگاه برگشته بود، دل در دلش نبود که این خبر را به آذین بدهد... در حال و هوای خودش بود که با صدای زنگ در حواسش جمع شد حوله ای که در دستش بود را به جای خود برگرداند ،چادرش را از روی آویز برداشت ، میدانست آذین نیست او همیشه با کلید وارد خانه میشد عادت به زنگ زدن نداشت..... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_98 سبحان نفس عمیقی کشیدو گفت : _خانواده دار و اصل
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان در را که باز کرد در کمال تعجب گیتی را دید ، بی هیچ حرفی به خواهرش زُل زده بود ،گیتی لبخند کجی زدو به سمتش آمد گیسو را در آغوش کشید و در گوشش گفت: _سالم خواهر کوچیکه ، نمیخوای دعوتم کنی خونت؟! گیسو به خودش آمد کنار رفت تا گیتی وارد شود، هنوز متعجب بود... گیتی!!اینجا؟! از محاالت بود. گیتی را دعوت کرد تا بنشیند ،خودش به آشپز خانه رفت ، زیر خورشت را کم کرد و وسایل پذیرایی را اماده کرد... ** سینی چای و دیس پایه دارِ میوه را روی میز شیشه ای مقابل گیتی گذاشت و گفت: _ خوش اومدی از خودت پذیرایی کن.. گیتی لبخندی مصنوعی زد ، گیسو این لبخند را خوب میشناخت باالخره صدایش را شنید : _خونه ی خوشگلی داری ،همه چیزم که تمیز و مرتبه ،بوی غذات هم که کُل ساختمون رو برداشته ،نمیدونستم همچین زن خونه داری هستی!!خوش بحال آذین.. گیسو مثل خودش لبخند بی جانی زدو »ممنونی«گفت،هنوز متعجب بود ، میدانست سالم گرگ بی طمع نیست ،در این دو ماهی که زندگی مشترکش را با آذین شروع کرده بود ،گیتی پایش را در این خانه نگذاشت،حتی ٖ وقتی گیسو به عنوان مهمان به عمارت میرفت جواب سالمش را نمیداد،پس آمدن گیتی به اینجا آنهم با این رفتار مهربانانه عجیب ترین چیزی بود که گیسو به عمر خود دیده بود... گیتی پایش را روی پا انداخت و رو به گیسو بی مقدمه و با طعنه گفت: _خوشبختی؟! گیسو سرِ پایین اُفتاده اش را به سرعت باال کشید، میدانست گیتی از قصد چنین سوالی را پرسیده!گیتی هنوز کینه ی گیسو را به دل داشت...باید دماغش را میسوزاند،لبخندِ کش داری زدو گفت: _خیلی...هیچوقت فکرش رو نمیکردم یه روزی برسه که انقدر احساس خوشبختی کنم، آذین نمونه ی یه مرد کاملِ گیتی به وضوح اخم هایش را در هم کشید و گفت: _خداروشکر!!!...حداقل تو دخترای حاج رضا یکی شون خوشبخت شد... گیسو گفته بود که سالم گرگ بی طمع نیست ،گیتی را از خودش هم بهتر میشناخت. گیتی دوباره زبان باز کردو گفت: _چند روز پیش رفتم سراغ آلبوم های قدیمی مون،عکسهای بچگی... گیسو به گذشته برگشت ،به دورانی که بی هیچ غم و دغدغه ای زندگی میکرد نا خوداگاه لبخندی زدو گفت: _چقدر خوب بود اون روزها،این سری که اومدم عمارت باید یه نگاهی به اون عکسها بندازم،.. گیتی پوزخندی زدو گفت ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_99 در را که باز کرد در کمال تعجب گیتی را دید ، بی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _مطمئنی از دیدنشون خوشحال میشی؟! گیسو اخم کردو گفت: _منظورت چیه؟!چرا نباید خوشحال شم؟! گیتی خودرا جمع و جور کردو گفت: _هیچی همینجوری...راستش وقتی داشتم عکسهای قدیمی رو میدیدم یکی رو تو اون عکسها دیدم که اصال برام آشنا نبود اما در عین حال انگار میشناختمش ،اتفاقاً با خودم آوردمش گفتم شاید تو بشناسیش.. گیسو اَبروهایش را باال انداخت و گفت: _تو که از من بزرگ تری ،وقتی تو نمیشناسیش من از کجا باید بشناسم؟! گیتی حینی که دستش را داخل کیفش برای پیدا کردن عکس میچرخاند گفت: _گفتم که شاید بشناسی ،یا از مامان و آقا جون چیزی ازش شنیده باشی... گیسو بی حرف به خواهرش خیره بود ،گیتی باالخره عکس را به همراهِ کاغذ رنگ و رو رفته ای از کیفش بیرون کشید ،عکس را به سمت گیسو گرفت اما کاغذ را هنوز در مشتش داشت انگار چیز گرانقیمتی را در دست دارد... گیسو عکس را از دستان خواهرش گرفت و به آن چشم دوخت، ماتش برده بود انگار این زن را میشناسد ، همان لحظه ی اول که تصویرش را دید قلبش درسینه فرو ریخت ،از عکس چشم بر نمیداشت بی دلیل دستانش میلرزید ،انگار خود را در این چهره میدید... گیتی پوزخندی زدو گفت: _نشناختی نه؟! باصدای گیتی به خود آمد ، ایستاد تا به غذایش سر بزند، دوست نداشت غذای سوخته و وارفته جلوی آذین بگذارد،با همان دستان لرزان عکس را به سمتش گرفت و گفت: _نه تا بحال تو عمرم ندیدمش...حاال چرا برات مهم شده این عکس و این زن..؟! گیتی ابروهایش را تا به تا کرد،کاغذ را به سمتش گرفت و گفت: _برام مهم نبود ،اما مهم شد.. گیسو گُنگ نگاهش میکرد،متوجه منظورش نمیشد..دوباره این گیتی بود که زبان باز کرد: _با خوندن این کاغذ برام مهم شد،مطمئنم برای توام مهم میشه ،حتی ٖ بیشتر از من... گیسو کاغذ را از دستش گرفت و با اکراه تایش را باز کرد ،استرس گرفته بود بی آنکه دلیلش را بداند.. باور نمیکرد آنچه را که میدید و میخواند را باور نداشت ، این دست خط و مهرِ پدربزرگش بود پس واقعیت داشت... خانه به دورِ سرش چرخید ، تعادلش را از دست دادو به زمین اُفتاد دستش را به لبه ی میز گرفت و شیشه را فشرد ،دستانش یخ کرده بود مطمئن بود ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_100 _مطمئنی از دیدنشون خوشحال میشی؟! گیسو اخم کرد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان فشارش افتاده که اینطور یخ کرده. گیتی با پوزخند به گیسو نگاه میکرد ،از جایش برخاست و رو به گیسو گفت: _نمیدونم چرا این همه سال نفهمیدم ، حاج رضا زرنگ تر از این حرفها بود که نزاشت بچه هاش چیزی بفهمن ، نزاشت حتی ٖ کسی به گوشِ ماها برسونه که قضیه چیه ، االن اومدن خودم این خبرو به گوشت برسونم ،دلم میخواست اولین کسی که شکستت رو میبینه من باشم ،تو زندگیم رو از هم پاشیدی آیندم رو ازم گرفتی!!حاال نوبت منه که با چشمهای خودم ذره ذره آب شدنت رو ببینم... گیسو با چشمانی اشکبار به گیتی خیره بود ، توان لب باز کردن نداشت،در خود فرو ریخته بود ،گیتی چادر و کیفش را برداشت و از خانه خارج شد... ده دقیقه ای میشد که به همان حال افتاده بود،جوری اشک میریخت که انگار تک تک اعضای خانواده اش جلوی چشمانش جان کنده بودند،بی تابی میکرد برای گذشته ای که به دروغ پشت سر گذاشته بود... صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید اما باز بی حال همانطور گریان نشسته بود ،همیشه قبل از ورود آذین به استقبالش میرفت اما االن دیگر جانی در تنش نمانده بود تا برخیزد... آذین وارد شد ،خانه را از نظر گذراند ،گیسو پشت به در خانه نشسته بود ،شانه هایش تکان میخورد ،آذین خرید هایش را همان جا رها کردو به سمت گیسو دوید ،روبه رویش نشست و با استرس گفت: _گیسو؟!عزیزم؟چیشده؟چرا گریه میکنی؟!بگو دیگه دختر جون به سر شدم بخدا... گیسو بی حرف و با چشمانی اشکی به او خیره بود...آذین سرچرخاند سینی چای و میوه هنوز روی میز بود..به سمت گیسو برگشت و گفت: _کی اومده پیشت ؟! کی به این حال و روز انداختت دختر؟! دِ بگو گیسو... گیسو دستان اذین را از روی شانه برداشت ،با هزار زورو زحمت بلند شد،به سمت اتاق رفت کمد لباسهایش را باز کرد... چادرش را سر کردبه پذیرایی برگشت آذین ایستاده بود و به گیسو نگاه میکرد بی آنکه بداند چه اتفاقی اُفتاده... گیسو بدون توجه به آذین به سمت در خروجی رفت،آذین اخم هایش را درهم کشید بدون فوت وقت به سمت در رفت و دستانش را روی چهارچوب گذاشت و با تشر گفت: _کجا ؟! گیسو با بی حوصلگی و صدای گرفته گفت : _برو کنار آذین ،میخوام برم،باید برم... _ _گفتم کجا؟! تا نگی کی اومده و تورو به این حال و روز انداخته حق نداری حتی ٖ یه قدم پاتو از این خونه اون طرف تر بزاری!! گیسو با فریاد گفت: _بهت میگم برو کنار لعنتی؛برو کنار میخوام برم بمیرم...به جون خودت اگه نری کنار یه بالیی سر خودم میارم آذین... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_101 فشارش افتاده که اینطور یخ کرده. گیتی با پوزخن
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان آذین میدانست گیسو جانش را که قسم بخورد بی برو برگرد ، پای قسمش می ماند... دستانش ناخودآگاه از روی چهارچوب شل شدو اُفتاد،گیسو آذین را کنار زدو از کنارش رد شد آذین ماندو حال خرابش...کُتَش را از روی زمین برداشت و به دنبال گیسو رفت ،نمیتوانست با این حال اشفته و خراب تنهایش بگذارد... ******** جلوی در عمارت ایستاده بود ،هنوز کلید این عمارت را داشت کلید را در قفل چرخاند و وارد شد اینبار برخالف گذشته وقتی که وارد باغ میشد مسیر باغ تا عمارت را آهسته طی میکرد ،پاتند کرد انقدر تند که شبیه به دویدن بود،باالخره به در ساختمان عمارت رسید در را با شتاب باز کرد از راه رو گذر کرد ،به مهمانخانه رسید همه ی اعضای این خانه در انجا جمع بودند با دیدن گیسو و حال آشفته اش شُکه شده بودند بجز یک نفر که آنهم کسی نبود جز گیتی که دست به سینه ایستاده و نگاهش میکرد... معصومه خانم خود را جمع و جور کردو گفت: _چیشده مادر؟!این چه سرو ریختیه؟! با غضب به سمتش برگشت و گفت : _نگو مادر...نگو دخترم...تو چشمهام این همه سال نگاه کردی و دروغ گفتی!! معصومه خانم که از همه جا بیخبر بود با بُهت گفت: چه دروغی گیسو چی میگی ؟! _ _چه دروغی!؟یعنی نمیدونی؟ به سمت حاج رضا رفت و گفت: _اصال بزار حاج رضا سماوات بگه! خُب حاجی توکه ادعای مسلمونیت گوش فلک رو کَر میکنه چرا بیست و دوسال دروغ گفتی!!؟ حاج رضا مات ِگیسو بود،میدانست از چه دروغی حرف میزند، اما تنها چیزی که نمیدانست این بود که چطور؟چگونه؟! دوباره خود گیسو با فریاد گفت: _خودم بگم حاجی؟؟ خودم بگم دایی؟!!!!!! این را که گفت حاج رضا دستش را به لبه ی مبل گرفت تا تعادلش حفظ شود، تسبیح را آنقدر در دست فشرد تا اینکه پاره شد و دانه های درشتش هرکدام روی زمین غلطیدند... معصومه خانم با گریه گفت: _گیسو جان، دخترم بزار همه چیو برات تعریف کنیم ،اونجور که تو خیال میکنی نیست... با صدایی که کم کم اوج میگرفت گفت: _چیو ؟ اینکه این همه سال منو تو این خونه زندانی کردین؟! با زورو اجبار منو مطیع خواسته های خودتون کردین؟؟اینکه حقیقت رو ازم پنهان کردین و ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_102 آذین میدانست گیسو جانش را که قسم بخورد بی برو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نزاشتین خودم راه زندگیم رو انتخاب کنم؟! نمیبخشتون هیچکدومتون رو نمیبخشم.... )روبه حاج رضا با هق هق گفت(پس خواهرت همینو میخواست افشا کنه و نذاشتی ،بخاطر اون قسم لعنتی همه چیو ازم پنهان کردین... حاج رضا باالخره سکوتش را شکست و گفت : _تند نرو بشین باهم حرف بزنیم ، تو االن عصبانی هستی دختر... با پرخاش پاسخش را داد: _دیگه حاضر نیستم یه لحظه ام تحملتون کنم ،با عقیده های مزخرفت بچگی و جوونیم رو ازم گرفتی ،حق انتخاب رو ازم گرفتی ،متنفرم...ازت متنفرم حاج رضا سماوات ،تا االن چون فکر میکردم پدرمی و احترامت واجبه، ازت نگذشتم ،اما از این به بعد دیگه نمیشناسمت.... آذین خود را به این جمع رسانده بود... به سمت گیسو آمدو گفت: _عزیزم ، بزار حاجی بهت توضیح بده اونجوری که تو فکر میکنی نیست ،آروم باش... با اخم و خشم به آذین نگاه کردو گفت: _یعنی توام میدونستی؟!میدونستی و به من نگفتی؟! توام آذین!!!توام با من صادق نبودی؟؟ به آذین مهلت نداد تا پاسخش را بدهد به سمت در عمارت دوید با چشمانی اشکبار ...این خانه برایش حکم جهنم را داشت ،به فریاد های آذین و سبحان که به دنبالش میدویدند هم توجهی نداشت،درباغ را باز کرد و به سمت خیابان دوید ،بدون توجه به بوق ها و نور چراغ ممتد ماشینی به راهش ادامه داد...بافریادآذین به خودش آمد اما دیر ،خیلی دیر... »آذین« هرچقدر گیسو را صدا میکرد ، گیسو اعتنایی نمیکرد و همانطور میدوید...متوجه ی ماشینی که با سرعت میراند و نزدیکش میشد نبود ،قلب آذین لحظه ای از تپش ایستاد ،با تمام توان فریادزدو اسمش را صدا کرد...گیسو با شنیدن صدای آذین لحظه ای ایستاد تازه متوجه ماشین و سرعت زیادش شده بود،بی حرکت وسط خیابان ایستاد،شکه شده بود انگار ،ماشین با تمام قدرت به گیسو خورد...آذین چشمانش را روی هم گذاشت توان از بدنش خارج وزانوهایش تا شد،دوزانو اُفتاد و به جسم بی جان گیسو نگاه میکرد ،سبحان با دو خود رابه گیسو رساند ،هنوز گیسو را خواهر کوچکش میدانست،هنوز عشق برادرانه اش پابرجا بود..او را در آغوش کشیدو اسمش را فریاد میزد و تمنٌا میکرد چشمهایش را باز کند اما فایده ای نداشت *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_103 نزاشتین خودم راه زندگیم رو انتخاب کنم؟! نمیبخش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان گیسو را روی برانکارد خوابانده بودند و با سرعت از راه روهای بیمارستان عبور میکردند ،آذین دستان یخ زده اش را در دست داشت باورش نمیشد این جسم بی جان گیسوی همیشه شادش باشد،بی مهابا اشک میریخت... گیسو را به اتاق عمل بردند و آذین و سبحان پشت در اتاق به انتظار نشستند، سبحان بلند شدو به سمت آذین حرکت کرد ،آذین سُرخورده و روی زمین نشسته و سرش را در دست گرفته و اشک میریخت...سبحان دستش را روی شانه ی آذین گذاشت با بغض به او گفت: _آذین پسر قوی باش، ان شااهلل که چیزی نیست ،دعا کن سالم از این اتاق لعنتی بیرون بیاد... اذین سربلند کرد ،به پهنای صورت اشک میریخت ،شکسته بود ،این مرد با دیدن پاره ی تنش آن هم دراین وضعیت خورد شد،قوی بودن؟! آنهم در این اوضاع کار آو نبود... با صدای گرفته ی مردانه اش گفت: _آروم باشم؟قوی باشم؟چطوری؟! وقتی اون صحنه رو با چشمای خودم دیدم روح از تنم جداشد سبحان!!! حاال بهم میگی قوی باشم؟؟ لعنتی اون همه خونی که از دست دادو ندیدی؟ جسم بی جونشو ندیدی ؟!! حاال سبحان بادست راستش صورت خود را پوشاند بیصدا اشک میریخت و شانه هایش تکان میخوردند... حاج رضا،معصومه خانم و گیتی به سمتشان می آمدند... حاج رضا روبه سبحان با ترس گفت: _حالش چطوره؟! سبحان بلند شدو ایستاد رو به حاج رضا گفت: _فعال تو اتاق عمله اقاجون...وضعیتش تعریفی نداره... حاج رضا دستش را به دیوار گرفت و قلب خود را فشرد...معصومه خانم همانجا اُفتاد و از حال رفت گیتی مادرش را در اغوش گرفت و سعی کرد بهوشش بیاورد... آذین بلند شدو به سمت گیتی قدم برداشت... انگشت اشاره اش را به سمت این دختر گرفت هشدارگونه و با چشمانی که از فرط خشم و گریه سرخ شده بود گفت: _میدونم همه ی این آتیش ها از گور تو بلند میشه ،اخرش زهرت رو به گیسوی من ریختی ،فقط دعا کن ،دعا کن از این اتاق لعنتی سالم بیرون بیاد که اگه نیاد و دوباره چشمهاشو باز نکنه بالیی به سرت میارم که روزی هزار بار از کرده ات پشیمون شی.. گیتی سرش رابه زیر انداخت جوابی نداشت که بدهد خودش هم از این بخل و کینه پشیمان بود شاید اگر میدانست فاش کردن این حقیقت همچین عواقبی دارد هیچوقت چنین کاری نمیکرد... پرستار با عجله از اتاق خارج شدو مضطرب پرستار دیگری را صدا میزد... آذین با عجله به سمتش رفت و گفت: *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_104 گیسو را روی برانکارد خوابانده بودند و با سرعت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _چیشده ؟ پرستار همانطور که به داخل اتاق برمیگشت گفت: _ایست قلبی کرده.... همین یک کلمه کافی بود تا آذین را از پا درآورد... **************** وارد گلفروشی شد ،هیچ فکرش را نمیکرد چنین روزی را ببیند، روزی که خبر مرگ گیسو را بشنود ،کسی که تمام زندگیش بود، همآن لحظه از زندگی ساقط شد مطمئن بود که دیگر نمیتواند مثل قبل کمر راست کند...چیز کمی که نبود خیال پردازی هایش چه میشد؟،آرزوهایی که برای گیسو و خودش داشت چه میشد؟، تنها چطور به این زندگی نکبت بار ادامه میداد...؟!دوماه زندگی مشترکان، بی شک بهترین روزهای عمرش بود... به گلهای گِالیُلی که گوشه ای از گلفروشی چیده شده بود نگاه کرد،همیشه از این گل متنفر بود ،گلی که نشانه ی مرگ است ،نشانه ی غم... خبر سقط شدن جنینی که یک ماه از عمرش گذشته بود راکه شنید دیگر رمقی برایش نماند ،جنینی که با بدنیا آمدنش میتوانست عمر این خوشبختی را تضمین کند ،اما نشد ،خواست خدا بود البد!!... کجای راه را غلط رفت ؟ کی برخالف دستورات دینی اش کاری انجام داد؟! چرا خدا اینطور این مرد را آزموده بود؟! سخت ترین امتحان عمرش را پس داد، باز خدا را شکر که مردود نشد ، ناشکری نکرد ،کمر خم کرد اما خم به ابرو نیاورد ،گله نکرد!شکایتش را پیش خدا نبرد... دستی روی شانه اش نشست ، برگشت و به سبحان چشم دوخت ،این پسر از دیشب تا بحاال چه کشیده بود ؟!پابه پای آذین راه آمده بود، بی شک اوهم در این غم شکست ،خُرد شد،برادری که برادری را درحق خواهری که خواهرش نبود تمام کرد، رابطه ی خونی فقط دلیل اثبات رابطه ی خواهری و برادری نیست!!! این را سبحان تمام و کمال اثبات کرده بود... _اگه حالت خوب نیست برو تو ماشین ،من خودم میخرم میارم... _ _نه خودم میخرم تو برو منم االن میام.. سبحان لبخندی غمگین زدو سری تکان داد برگشت و به سمت ماشینش قدم برداشت... به سمت گلهایی که مدّنظرش بود رفت،گلهایی که گیسو عاشقشان بود ،گلهای رز صورتی ،همان گلی که در شب خواستگاری آنطور از دیدنش ذوق کرده بود ... *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_105 _چیشده ؟ پرستار همانطور که به داخل اتاق برمیگ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان از گلفروشی بیرون زد ،بی رمق به سمت ماشین سبحان رفت ،سوار شد سبحان پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد.. _میدونم شب سختی رو پشت سر گذاشتی آذین ،منم دست کمی از تو ندارم...اما انقدر خود خوری نکن... به سمت سبحان برگشت و گفت: _تا قبل از این ماجرا خیال میکردم ،هیچوقت نمیشکنم، خیال میکردم اونقدر قوی هستم که هیچ چیزی تو این دنیا نمیتونه منو از پا دربیاره...)پوزخندی زد (اما حاال فهمیدم ضعیف تر از این حرفهام ،پای نقطه ضعفم که وسط کشیده بشه بی دست و پا ترین آدم روی زمینم. سبحان آهی کشیدو گفت: _حال منم بی شباهت به تو نیست ، باید خودمون رو جمع و جور کنیم نه اینکه خودمون رو ببازیم )لبخند غمگینی زد (خدارو شکر که همه چی تموم شد ، گیسو رو خدا دوباره بهمون برگردونده آذین ،این حرفها یعنی ناشکری ،یعنی کُفر نعمت..نه من همچین آدمیم نه تو...پس همه چیو فراموش کن... با دو انگشت شصت و اشاره چشمان خود را فشرد و گفت: _از دیشب تا بحاال فقط دارم خدارو شکر میکنم... اما باعث و بانیِ این اتفاق رو نمیبخشم و ازش نمیگذرم...اگه این حقیقت برمال نمیشد ، خوشبختی منو گیسو تکمیل میشد اما خواهرت نداشت سبحان ، نزاشت منو گیسو طعم پدرو مادر شدن رو بچشیم... سبحان با شرمندگی نیم نگاهی به آذین انداخت و گفت: _انقدر از کاری که گیتی کرده شرمنده ام که نمیتونم به خودم اجازه بدم ازش حمایت کنم ، حقشه و باید تاوان پس بده ، اما فقط ازت میخوام که تصمیم گیری در این مورد رو بزاری به عهده ی گیسو... ************** دیشب را بیاد آورد،بدترین و سخت ترین شب عمرش را... )صدای پرستار در گوشش اِکو میشد:»ایست قلبی کرده«، دیوانه شده بود ،به درِ آن اتاق لعنتی مشت میکوبیدو مدام گیسو را صدا میزد،سبحان هم حریفش نمیشد، با چشمان اشکبار و حال خرابش سعی داشت آذین را ارام کند،اما نمیتوانست،نمیشد زور آذین چند صد برابر شده بود ،چه کسی باور میکرد آذین آرام و خونسرد،اینطور دیوانه وار خودرا به درو دیوار بکوبد...تحمل این داغ برایش راحت نبود... نیرویش کم کم تحلیل رفت، توان از پاهایش خارج شد ، دوزانو روی زمین افتاد ،دستانش را روی صورت گذاشت ، اشک میریخت و گیسویش را صدا میزد...تکیده شده بود، جوان قبراق و سرحال چند ساعت پیش...در همین یکی دو ساعت سالها پیر شده بود انگار ، برای بلند شدن و ایستادن محتاج یک تکیه گاه بود. نیم ساعتی به همان منوال گذشت ،تک تکشان گوشه ای غمبرک زده بودند،حاج رضا با آن همه غرور و عظمت با شانه هایی اُفتاده گوشه ای ... *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_106 از گلفروشی بیرون زد ،بی رمق به سمت ماشین سبحان
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نشسته،چشمانش را بسته بود و بیصدا اشک میریخت...گیسو کجا بود تا فرو ریختن این مرد مستبد را ببیند؟!معصومه خانم به سرو صورت خود میکوبید و زجه میزد ، گیسو فرزندش نبود اما زیر دست همین زن قد کشیده بود ،همین زن به او شیر داده بود ،دختر یک ساله ی بی پناه... دخترِ دوست دوران کودکی و نوجوانی اش... گیتی دورتر از بقیه روی صندلی نشسته بود، چشمه ی اشکش خشک شده بود انگار، درد عذاب وجدان امانش را بریده بود خود را مقصر میدانست...بی شک هم مقصر بود... سبحان کنارآذین به دیوار تکیه داده و سرش را زیر انداخته بود و بیصدا اشک میریخت... دکتر از اتاق عمل بیرون آمد ،ماسک و کالهش را برداشت ،عرق روی پیشانی اش را پاک کرد به سمت این خانواده که بی شباهت به لشکر نابود شده نبودند آمد،سبحان و حاج رضا خود را جمع و جور کردند و بلند شدند ،اما آذین همانطور بی رمق روی زمین نشسته و سرش را به دیوار تکیه داد،با چشمانی بسته به پهنای صورت اشک میریخت... دکتر که مردی جااُفتاده و میانسال بودروبه حاج رضا گفت: _شما خانواده ی این دخترجوان هستین؟! حاح رضا سری تکان داد...دکتر ادامه داد: _متاسفانه ایست قلبی کرد، هرکاری که تونستیم براش انجام دادیم ،حدوداً ده دقیقه نبضش رفت و قلبش از تپش اُفتاداما... گوش همگی شان تیز شده بود ،آذین چشمانش را باز کردو به زحمت بلند شد،دکتر حرفش را به پایان رساند: _اما ،خوشبختانه ،برگشت...فقط میتونم بگم معجزه بود ،فقط معجزه... همگیشان نفسی از سر آسودگی کشیدند ،آذین دستش را روی قبلش گذاشت ، به دیوار تکیه دادو زیر لب زمزمه کرد: _به غیرِباتو بودن دلم آرزو ندارد...شکرت خدایا! باز باصدای دکتر چشمانش را باز کردو به او چشم دوخت: _خداروشکر خودش سالمه ، اما جنینش سقط شده... باز زانو هایش تا شد، گیسویش باردار بوده؟! همسرش حامله بودو آذین در بی خبری میگذراند ؟! باز کُفر نگفت،گالیه نکرد ،خداراشکر کرد که حداقل خود گیسو با خبر نبوده،که اگر غیراز این بود حتماًبه آذین میگفت و مژده ی بچه دارشدنشان را به او میداد...( **** سبحان روبه روی بیمارستان ترمز کرد ،هردو مرد پیاده شدند وبا خیالی آسوده به سوی گیسو میرفتند...به بخش رسیدند فاطمه خانم و اقای موّدت هم به این جمع پیوسته بودند،فاطمه خانم چقدر گریه کردوقتی این خبر را شنید، گیسو که عروسش نبود دخترش بود..دختری که هیچوقت قسمتش نبود داشته باشد... ... *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_107 نشسته،چشمانش را بسته بود و بیصدا اشک میریخت...
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان به در اتاق گیسو رسیدند،سالم کردند ،آذین خواست در اتاق را باز کند و وارد شود و گیسویش راببیند،که با صدای فاطمه خانم دستش روی دستگیره خشک شد... _پسرم...نرو...ماهم نتونستیم ببینیمش... آذین به سمت مادرش برگشت و منتظر نگاهش کرد،فاطمه خانم با بغض و گریه گفت: _نمیخواد کسی رو ببینه ، بچم از همه مون دلگیره از اینکه میدونستیم و بهش نگفتیم،بخدا که حق داره... دیگر گریه امانش نداد حرفش را تمام کند... آذین دسته گل را در دستانش فشرد..نه آذین که هرکسی نبود شوهرش بود هم بالینش بود ،برای دیدن گیسویش نیازی به اجازه ی کسی ندارد حتی ٖ خود گیسو...عزمش را جزم کردو وارد اتاق شد ،گیسو به سمت مخالف سر چرخانده بود ،آذین آرام به او نزدیک شد...هنوز چند قدم مانده بود تا به تخت برسد که صدای گرفته و آرام گیسو را شنید : _برو بیرون... آذین متوقف شد ،گیسو که او را ندیده ،خیال میکند کسی بجز آذین وارد اتاق شده و اینطور کج خلقی میکند...حتماً همینطور است ،گیسو آذین را طَرد نمیکند... آذین با لبانی خندان به راه اُفتاد، باز صدای گیسو را شنید که باخشم گفت: _گفتم برو بیرون آذین... آذین ماتش برده بود ، لبخند روی لبهایش ماسید باورش نمیشد ،محال بود گیسو اینطور اورا پس بزند.. با صدایی که تعجب درَش موج میزد،گفت: _گیسو ؟نمیخوای منو ببینی ؟! برای چی؟! به چه گناه نکرده منو میرونی از خودت؟! گیسو صورتش را برگرداند و با ابرو های درهم تنیده به آذین خیره شدو گفت: _گناه نکرده ؟!نه عزیزم گناه تو از همه ی اونا بیشترِ!! تو میدونستی و بهم نگفتی! حقیقت رو ازم پنهان کردی...مگه قول نداده بودیم بهم که چیزی رو مخفی نکنیم؟! تو زیرِ قولت زدی پس گناه تو از همه ی اونا بیشترِ نگو نه! نگو اشتباه میکنم... آذین به گیسو نزدیک شد دستش را در دست گرفت،گیسو دستش را بیرون کشید ،آذین اخم کردو گفت: _این کارها یعنی چی ؟! هنوزم میگم من مقصر نیستم ،داری اشتباه میکنی... حاج رضا قبل از عقد تمام ماجرا رو برامتعریف کردو ازم خواست فعال چیزی بهت نگم.....میدونی دیشب چی به من گذشت ،؟!خبر داری نفسم با نفست قطع شد؟! میدونی منم همپای تو قلبم ایستاد؟! نه نمیدونی ،نمیفهمی از بس غُدو یک دنده ای ،انقدر تند میری که کسی بهت نمیرسه... گیسو بغض کردو گفت: _کاش دیگه بر نمیگشتم ،کاش منم با بچه ام نابود میشدم ومیمردم..... ... *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_108 به در اتاق گیسو رسیدند،سالم کردند ،آذین خواست
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان دستان آذین یخ کرد ،پس گیسو از باردار بودنش با خبر بود میدانست که قرار است مادر شود!؟ _تو خبر داشتی؟پس چرا به من نگفتی؟ _ _خودمم دیروز فهمیدم ، میخواستم بهت بگم ،نشد...نشد که بهت بگم داری بابا میشی ،نشد خودم طعم مادر بودنو بچشم...نشد آذین... دست گیسو را فشرد و لبخند بی جانی زدو گفت: _بازم طعمش رو میچشی ، من بابا میشم ،تو مادر میشی، ما بازم میتونیم بچه دار شیم گیسو... _دروغ نگو آذین من خودم از پرستار شنیدم ،گفت شرایطم جوری نیست که به این زودی ها بتونم بچه دار شم...میترسم آذین ،میرسم حسرتش به دلم بمونه... آذین اخمی کرد و با خشم گفت: _کدوم پرستار؟! مستقیم بهت گفت که بچه دار نمیشی؟! گیسو که صورتش از اشک خیس بود با هق هق گفت: _نه داشت با یکی حرف میزد ،خیال میکرد من خوابم ،اما بیدار بودم همه ی حرفهاشو شنیدم. آذین از روی تخت بلند شد به سمت در رفت ،با شتاب در را باز کرد به سمت ایستگاه پرستاری رفت و با فریاد گفت: _کدوم احمقی گفته که زن من بچه دار نمیشه؟؟؟ پرستار ها انقدر شُکه بودند که توان پاسخ دادن نداشتند...باالخره همان پرستاری که این حرف را زده بود با پررویی گفت: _چته اقا ؟!اینجا بیمارستانه ها ،چاله میدون نیومدی که... _ _گفتم کی به زن من گفته نمیتونه بچه دارشه؟! یا میگی یا همین بیمارستان رو روی سرتون خراب میکنم.. _من گفتم ،چه غلطی میخوای بکنی حاال؟؟!! آذین که صورتش از شدت خشم کبود شده بود فریاد زدو گفت: _همین االن میری و بهش میگی که غلط اضافی کردی و همش مزخرف بودِ!!! تا پرستار زبان باز کند و جواب آذین را بدهد،سبحان آذین را کشیدو با خود به گوشه ای برد...حال آذین برای همه عجیب و غریب بود... »گیسو« یک هفته ازآن ماجرا گذشت،ماجرای نحس و تلخ...به همراه آذین به عمارت رفت،به خودش قول داده بود این آخرین باری باشد که پا به این عمارت میگذارد...قیدِ این عمارت و آدمهایش را زد برای همیشه...... *** ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_109 دستان آذین یخ کرد ،پس گیسو از باردار بودنش با
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان همه در مهمانخانه جمع بود،به غیراز گیتی، همه مضطرب،همه پُر التهاب این وسط گیسو از همه بیشتر...صدای معصومه خانم را شنید ،گوش هایش تیز شد... _پریدخت دوست دوران بچگی و نوجونیِ من بود ،یه دختر پُر شرّو شور ،یکی مثل خودت مثلِ تو مخالف عقاید حاج رسول و این طایفه...همیشه با خانواده اش سر ناسازگاری میذاشت ، حاج رسول با اون همه قدرتش حریفش نمیشد ، حاج رسولی که کُل این خاندان وقتی اسمش رو میشنیدن به احترامش از جاشون بلند میشدن و محال بود حرف رو حرفش بیارن ،اما پریدخت نه ،براش مهم نبود حاج رسول کیه و خاندان سماوات چه عقیده ای دارن....انقدر به کارهاش ادامه داد تا اینکه پدرش زندانیش کرد ، دیگه حتی نمیذاشت تنها پاشو از خونه بزاره بیرون...تا اینکه رام شد ،اروم شد حرف گوش کن شد ،اما به ظاهر فقط برای اینکه حاج رسول خامش بشه و دست از سرش برداره... تا اینکه مادرت عاشق شد،عاشق پدرت...فرهادِ ملکی...پسری از خانواده ای متمول و سرشناس اما مغایر با این خاندان و طایفه،خانواده ای که هیچ اعتقادی به حجاب نداشتند،خانواده ای آزاد و بی قیدوبند، همونطور که حاج رسول مخالف این وصلت بود،پدر فرهاد هم مخالف بودو پسرش رو طرد کرد...فرهاد تنها به خواستگاری پریدخت اومد ،بارها و بارها ،تا اینکه حاج رسول موافقت میکنه ،اما مادرت رو هم از ارث محروم میکنه و میگه که دیگه دختری به اسم پریدخت نداره...ته تغاریش رو از خودش میرونه...پریدخت و فرهاد باهم ازدواج میکنن،از صفر شروع میکنن ،فرهاد با حقوق بخورو نمیر معلمی زندگیش رو میچرخوند ،بعداز یکسال تو به دنیا اومدی ،زندگیشون زیرو رو شد انقدر خوش قدم بودی که کسی باورش نمیشد ،تنها کسی که باهاشون در تماس بود من بودم ، عروس بزرگ حاج اقا اونم دزدکی ،پریدخت مثل خواهر بود برام ،نمیتونستم بی تفاوت باشم...)آهی کشیدوادامه داد(تا اینکه پدرت مریض میشه ،یکسال تمام زجر کشید بعدش هم تو و مادرت رو تنها گذاشت ،این دونفر انقدر بهم وابسته بودند که تحمل یک روز دوری از هم رو نداشتند، طولی نکشید که پریدخت هم رفت ،رفت پیش فرهاد ،تو موندی تک و تنها یه دختر بچه ی یکساله ،بی هیچ پشت و پنهاهی...حاج رسول هم نتونست داغ دخترش رو تحمل کنه ،طردش کرد اما آقِش نکرده بود ،هنوز پاره ی تنش بود.... دم دم های مرگش بود که وصیت نامه ای تنظیم کرد ، اموالش رو تقسیم کرد در آخر هم به حاج رضا وصیت کرد تورو زیر بال و پرش نگه دارِو بزرگترت کنه...از بقیه بچه هاش هم قول گرفت که هیچوقت این راز رو برمال نکنن...سهم ارث مادرت رو هم به تو بخشید... گیسو با بغض رو به معصومه خانم گفت: _چطور حاضر شدی یه بچه ی دیگه رو بزرگ کنی،بهش شیربدی؟! معصومه خانم با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک کرد و گفت: _دختر پریدخت بودی! تو تنها یادگاراز دوران شیرین زندگیم بودی...پریدخت دوستم نبود ،خواهرم بود ، خدا خودش شاهدِوقتی اولین بار بغلت کردم و ........... *** ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_110 همه در مهمانخانه جمع بود،به غیراز گیتی، همه مض
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان بهت شیر دادم ،حس کردم از پوست و خون خودمی ،هنوزم میگم تو دختر منی!! پاره ی تنمی،وقتی تغییر رفتارهات رو میدیدم یاد پریدخت برام زنده میشد ، تو خود پریدختی!!! پریدخت برای من نمرده!! گیسو بلند شد و به سمت معصومه خانم رفت،اورا دراغوش کشید امروز انگاراولین روزی بود که این زن را در آغوش میگرفت و بو میکشید... اینبار حاج رضای مغرور و مستبد به حرف آمد: _ما فقط بخاطر قولی که به حاج رسول دادیم سکوت کردیم دخترم ، میدونم نتونستی با سختگیری های من کنار بیای ،توی این سالها عذاب کشیدی...اما میخوام این رو بدونی که هیچ فرقی با سبحان و گیتی برام نداشتی ،تو از خون خواهرم بودی...تنها یادگارش... با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت : _امانت دار خوبی نبودم ، نمیدونم اون دنیا چطور باید تو چشمهای خواهرم نگاه کنم...منو ببخش گیسو ببخش دخترم... گیسو به سمت حاج رضا رفت روبه رویش ایستاد با بغض گفت: _میبخشمت حاجی ،اگه حرفی ام زدم از روی عصبانیت بود ،دلگیر هستم اما متنفر نه...ولی...از این لحظه دیگه شمارو پدرم نمیدونم ترجیح میدم همون دایی برام باقی بمونی...دیگه هیچوقت پام رو تواین عمارت نمیزارم ،هروقت دلتون خواست میتونین به دیدنم بیاین در خونم همیشه به روتون بازِ... بعد به سبحان نگاه کردلبخندی زدو به حاج رضا گفت: _به عنوان کسی که بیست و دوسال بزرگش کردی و سایه ی سرش شدی یه درخواست ازت دارم دایی... حاج رضا که عادت به شنیدن این کلمه آنهم از دهان گیسو نداشت چند لحظه چشمانش را روی هم گذاشت بعد باز کردو گفت: _میشنوم بگو... _ _نزار گذشته تکرار بشه ،پسرت رو از خودت نرون ،باور کن نیلوفر دختر پاک و صادقیه ، مانع به هم رسیدن این دو نفر نباش... حاج رضا اخمی کرد به سبحان نگاه کردو گفت: _بااینکه قبولش برام سخته اما حرفی ندارم هرچی خدا بخواد... اذین و گیسو عزم رفتن کردند، هنوز از در عمارت خارج نشده بودندکه گیتی خود را به آنها رساند با چشمانی اشکبار و نگاهی پراز درد.. _صبرکن گیسو.. گیسو با تعجب به سمتش برگشت ،منتظر نگاهش کرد...باالخره دوباره صدایش را شنید: _من...من نمیدونم چی بگم..چطور بگم...میدونم سخته منو ببخشی ، اما ازت میخوام همه چیو فراموش کنی...کینه کورم کرده بود گیسو ،حس انتقام باعث شد چشمم رو روی همه چی ببندم...خواهش میکنم منو ببخش...بزار از این عذاب وجدان لعنتی خالص شم... گیسو لبخندِ تلخی زدو گفت : _از اینکه کاری کردی که همه چیو بفهمم ازت ممنونم... ........... *** ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_111 بهت شیر دادم ،حس کردم از پوست و خون خودمی ،هنو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان گیتی در میان گریه لبخندی زد ،خیالش راحت شد... _اما بخاطر از دست دادن بچه ای که داشت تو وجودم شکل میگرفت و تو باعث شدی از بین بره نمیتونم ببخشمت... لبخند از لبهای گیتی پرکشید، به سمت گیسو قدم برداشت و با هق هق گفت: _بگو چیکار کنم که منو ببخشی؟! گیسو از گیتی رو برگرداند و با بغض گفت: _دعا کن از این بالتکلیفی در بیام و دوباره طعم مادر بودن رو بچشم...که اگه نچشم محاله ببخشمت... به همراه آذین از باغ بیرون رفتند و در راپشت سرشان بستند ،آذین که تا آن موقع ساکت بود گفت: _االن چه حسی داری؟! لبخند زدو پاسخ تنها همراهِ همیشگیش را داد: _سبک شدم حاال که همه چیزو فهمیدم ،دیگه کینه ای تو دلم نمونده... »تُهی شدزِکینه ،سَرِ کینه دار«.... آذین گیسو را در آغوش کشیدو سرش رابوسید،گیسو نگاهی از سر شوق و دوست داشتن به مردش انداخت و در دل خواند: »چه شد در من نمیدانم/ فقط دیدم پریشانم/ فقط یک لحظه فهمیدم/ که خیلی دوستت دارم/« »پایان« . ........... *** ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯