eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
👆 متن که رهبر انقلاب خواندن آن را توصیه کردند 🌷 رهبر معظم انقلاب در مراسم روز درختکاری ضمن توصیه همگان به عمل به توصیه‌ها و دستورالعملهای مسئولان و متخصصان برای پیشگیری از شیوع ویروس کرونا، مردم را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: «توصیه میکنم دعای هفتم صحیفه‌ سجادیه را که در مفاتیح هم هست با توجه به معنای آن بخوانند.» ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
1_203289727.mp3
1M
صوت به توصیه رهبر معظم انقلاب😍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
روی پای خدا_9.mp3
7.97M
برای دستیابی به قسمت های دیگر به پیام پین شده مراجعه فرمایید برای کسی که می‌خواد لذّت و رهاییِ مراتبِ مختلفِ توکل رو دریافت کنه؛ حتماً میدان‌های مختلف باز میشه، و فشار روز بروز براش بیشتر .... پیروزی، از آنِ کسی است که؛ نمی‌بُـــرّد ... و ادامه می‌دهد! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
استغفار_2.mp3
7.38M
📿 برای دستیابی به قسمت های, دیگر به پیام پین شده مراجعه کنید عدم نشاط و آرامش، عدم لذّت بردن از عبادت، بی رغبتی نسبت به نماز، کلافگی، اضطراب و ترس، مالِ کثیف شدنِ روح، و عدم استحمام روح ماست. ماه رجب اومده ... تا مایی که حمامِ روحمون رو فراموش کردیم، یه ذره بیشتر به خودمون برسیم. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌷به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ☘ پنجمین شب به نیت: 🌹تعجیل درظهور وسلامتی صاحب الزمان(عج) 🌹سلامتی و رفع بلا 🌹عاقبت بخیری 🌹حاجتروایی اعضای شرکت کننده ☘☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘ به نیابت از شهیدمرتضی جاویدی تقدیم به : 🌸امام حسین علیه السلام 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌷14مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه 🌷5مرتبه ذکریونسیه(لا الهَ الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظالِمین) 🌷یک مرتبه اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم) 🌷حدیث کساء 🌷یک مرتبه (اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم) 🌷یک مرتبه صلوات حضرت فاطمه سلام الله(اللهُمَّ صَلّ علی فاطِمَه وَ اَبیها وَبَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّالمُستَودَع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک) 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چله اصلی حدیث کسا هست اگه دوست داشتید با دعاهای کوتاهی که گذاشتم بخونید 🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷 استغفار از گناهان-صلوات ابتدا و اخر دعا (طبق روایات دعای وسط دو صلوات رد نخواهد شد)و... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد نماز مغرب و عشاء همه باهم بخوانیم اگر نتونستید ساعتی که خودتون فراغت دارید ومیتونید با توجه بخونید. ایدی جهت ارتباط @noorozzahra313
دوستان یه چیزی درمورد شهیدمرتضی جاویدی😍 ایشون خیلی حاجت میدن بین نسل جوان خیلی طرفدار دارن☺️ یکی از همرزمان ایشون درحال جمع اوری توسلاتی که به ایشون میکنن هست واقعا چیزهای شگفت انگیزی تعریف میکنن😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاره‌های حرم مطهر رضوی میلاد فرزند علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را بشارت دادند 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدرس پیچ آمیت شاه، مسئول کشتار مسلمانان هند حداقل کاری که ازدستمون برمیاد... ⭕️اعتراض همگانی به کشتار مسلمانان با آل علی هرکه در افتاد... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_99 در را که باز کرد در کمال تعجب گیتی را دید ، بی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _مطمئنی از دیدنشون خوشحال میشی؟! گیسو اخم کردو گفت: _منظورت چیه؟!چرا نباید خوشحال شم؟! گیتی خودرا جمع و جور کردو گفت: _هیچی همینجوری...راستش وقتی داشتم عکسهای قدیمی رو میدیدم یکی رو تو اون عکسها دیدم که اصال برام آشنا نبود اما در عین حال انگار میشناختمش ،اتفاقاً با خودم آوردمش گفتم شاید تو بشناسیش.. گیسو اَبروهایش را باال انداخت و گفت: _تو که از من بزرگ تری ،وقتی تو نمیشناسیش من از کجا باید بشناسم؟! گیتی حینی که دستش را داخل کیفش برای پیدا کردن عکس میچرخاند گفت: _گفتم که شاید بشناسی ،یا از مامان و آقا جون چیزی ازش شنیده باشی... گیسو بی حرف به خواهرش خیره بود ،گیتی باالخره عکس را به همراهِ کاغذ رنگ و رو رفته ای از کیفش بیرون کشید ،عکس را به سمت گیسو گرفت اما کاغذ را هنوز در مشتش داشت انگار چیز گرانقیمتی را در دست دارد... گیسو عکس را از دستان خواهرش گرفت و به آن چشم دوخت، ماتش برده بود انگار این زن را میشناسد ، همان لحظه ی اول که تصویرش را دید قلبش درسینه فرو ریخت ،از عکس چشم بر نمیداشت بی دلیل دستانش میلرزید ،انگار خود را در این چهره میدید... گیتی پوزخندی زدو گفت: _نشناختی نه؟! باصدای گیتی به خود آمد ، ایستاد تا به غذایش سر بزند، دوست نداشت غذای سوخته و وارفته جلوی آذین بگذارد،با همان دستان لرزان عکس را به سمتش گرفت و گفت: _نه تا بحال تو عمرم ندیدمش...حاال چرا برات مهم شده این عکس و این زن..؟! گیتی ابروهایش را تا به تا کرد،کاغذ را به سمتش گرفت و گفت: _برام مهم نبود ،اما مهم شد.. گیسو گُنگ نگاهش میکرد،متوجه منظورش نمیشد..دوباره این گیتی بود که زبان باز کرد: _با خوندن این کاغذ برام مهم شد،مطمئنم برای توام مهم میشه ،حتی ٖ بیشتر از من... گیسو کاغذ را از دستش گرفت و با اکراه تایش را باز کرد ،استرس گرفته بود بی آنکه دلیلش را بداند.. باور نمیکرد آنچه را که میدید و میخواند را باور نداشت ، این دست خط و مهرِ پدربزرگش بود پس واقعیت داشت... خانه به دورِ سرش چرخید ، تعادلش را از دست دادو به زمین اُفتاد دستش را به لبه ی میز گرفت و شیشه را فشرد ،دستانش یخ کرده بود مطمئن بود ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_100 _مطمئنی از دیدنشون خوشحال میشی؟! گیسو اخم کرد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان فشارش افتاده که اینطور یخ کرده. گیتی با پوزخند به گیسو نگاه میکرد ،از جایش برخاست و رو به گیسو گفت: _نمیدونم چرا این همه سال نفهمیدم ، حاج رضا زرنگ تر از این حرفها بود که نزاشت بچه هاش چیزی بفهمن ، نزاشت حتی ٖ کسی به گوشِ ماها برسونه که قضیه چیه ، االن اومدن خودم این خبرو به گوشت برسونم ،دلم میخواست اولین کسی که شکستت رو میبینه من باشم ،تو زندگیم رو از هم پاشیدی آیندم رو ازم گرفتی!!حاال نوبت منه که با چشمهای خودم ذره ذره آب شدنت رو ببینم... گیسو با چشمانی اشکبار به گیتی خیره بود ، توان لب باز کردن نداشت،در خود فرو ریخته بود ،گیتی چادر و کیفش را برداشت و از خانه خارج شد... ده دقیقه ای میشد که به همان حال افتاده بود،جوری اشک میریخت که انگار تک تک اعضای خانواده اش جلوی چشمانش جان کنده بودند،بی تابی میکرد برای گذشته ای که به دروغ پشت سر گذاشته بود... صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید اما باز بی حال همانطور گریان نشسته بود ،همیشه قبل از ورود آذین به استقبالش میرفت اما االن دیگر جانی در تنش نمانده بود تا برخیزد... آذین وارد شد ،خانه را از نظر گذراند ،گیسو پشت به در خانه نشسته بود ،شانه هایش تکان میخورد ،آذین خرید هایش را همان جا رها کردو به سمت گیسو دوید ،روبه رویش نشست و با استرس گفت: _گیسو؟!عزیزم؟چیشده؟چرا گریه میکنی؟!بگو دیگه دختر جون به سر شدم بخدا... گیسو بی حرف و با چشمانی اشکی به او خیره بود...آذین سرچرخاند سینی چای و میوه هنوز روی میز بود..به سمت گیسو برگشت و گفت: _کی اومده پیشت ؟! کی به این حال و روز انداختت دختر؟! دِ بگو گیسو... گیسو دستان اذین را از روی شانه برداشت ،با هزار زورو زحمت بلند شد،به سمت اتاق رفت کمد لباسهایش را باز کرد... چادرش را سر کردبه پذیرایی برگشت آذین ایستاده بود و به گیسو نگاه میکرد بی آنکه بداند چه اتفاقی اُفتاده... گیسو بدون توجه به آذین به سمت در خروجی رفت،آذین اخم هایش را درهم کشید بدون فوت وقت به سمت در رفت و دستانش را روی چهارچوب گذاشت و با تشر گفت: _کجا ؟! گیسو با بی حوصلگی و صدای گرفته گفت : _برو کنار آذین ،میخوام برم،باید برم... _ _گفتم کجا؟! تا نگی کی اومده و تورو به این حال و روز انداخته حق نداری حتی ٖ یه قدم پاتو از این خونه اون طرف تر بزاری!! گیسو با فریاد گفت: _بهت میگم برو کنار لعنتی؛برو کنار میخوام برم بمیرم...به جون خودت اگه نری کنار یه بالیی سر خودم میارم آذین... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_1 📖فصل اول ❤️ همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به ب
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند. پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد و در همان حال از آنها احوال پرسی هم می کرد. _سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی. دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سالم خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالاها مهمون مایی. از ما گفتن!! دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان می گرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باز هم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه. آیه همان طور که داشت پروند ها را سر و سامان میداد گفت: بابا مگه شماها کار و زندگی ندارید؟ دهنتون بازه برای مردم! پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نم یمیرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید. نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه. بالآخره همه پرونده ها را جاسازی کرد نفسی کشید و برگشت رو به آن دو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثارشان کرد و گفت: خیلی پر رویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمی شد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمی مرد خبری شد صدام کنید. مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تو رو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است. تو رو خدا جدی بگیر. آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمی گیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است. روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... آنقدر که می شد ساعت ها یک خواب خوب را تجربه کرد! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد. برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول کشید و... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت. در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش می خواست جیغ بکشید و تا می تواند این حجم بی خیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی می گشت خودش هم نمی دانست چه چیزی ولی باید چیزی پیدا می کرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را درآورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش ریخت. آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه. همیشه این قدر بی خیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه. مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت: آیه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس این جا خوابیدی! آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جناز تو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصتو بخورم؟ آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!! بعد از جایش بلند شد رو به آینه دستمال به دست در حالی که خیسی صورتش را پاک می کرد گفت: مریم جان من بعد به کسی این طور انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی. آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمی خوابیدم واقعا یه بلایی سرم می اومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی می گفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟ ✍نیل۲ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️دو اصل مهم در پایداری عبارتند از : 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 1_یک درصد .💞 2_ 99 درصد چشم پوشی از خطاهای یکدیگر.💞 گاهی اوقات نباید و نباید . ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
استغفار_2.mp3
7.38M
📿 برای دستیابی به قسمت های دیگر به پیام پین شده در بالای کانال مراجعه کنید عدم نشاط و آرامش، عدم لذّت بردن از عبادت، بی رغبتی نسبت به نماز، کلافگی، اضطراب و ترس، مالِ کثیف شدنِ روح، و عدم استحمام روح ماست. ماه رجب اومده ... تا مایی که حمامِ روحمون رو فراموش کردیم، یه ذره بیشتر به خودمون برسیم. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
☀️ویژه 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 *✨ و در ازدواج 🔺تفاوت بین وابستگی و دلبستگی در ازدواج چیست؟ می‌گویند دو نفر باید هم باشند، نه به هم! ✍ یعنی اینكه اگر كسی در یك رابطه احساس ترس و عدم امنیت كند و دائماً فكر از دست دادن یار خود باشد، ناخودآگاه وابسته می‌شود. در حقیقت وابستگی به احساسی گویند كه كسی با اسارت و بستن دست و پای خود، نفر مقابل را نیز اسیر خود می كند و به اعماق چاه می‌كشاند. در مقابل آدم دلبسته احساس ترس و عدم امنیت نمی‌کند و نیازی به اسیر کردن طرف مقابل ندارد. وابستگی به حالاتی چون، كنترل طرف مقابل و محدود كردن آزادی منجر می شود، در این وضعیت تمام ابعاد زندگی او را همچون زنجیری احاطه می‌كند. 🔅 همچنین باید متذکر شویم که در امر ازدواج نباید قبل از انتخاب، عاشق و دلباخته‌‏ى كسى شد، اگر این علاقه تبدیل به وابستگی شد مشكلات زیادى را دارد از جمله اینكه عشق‌‏هاى اینچنین جنبه‌‏ى احساسى دارد علیرغم اینكه پایدار نیست اما موجب مى‌‏شود كه شخص نتواند فرد مورد نظر را بخوبى ارزیابی کند و جنبه‏‌هاى مثبت و منفى او را شناسایى نماید، چنین عشق‌‏هایى مى‌‏تواند بطور كلى قدرت انتخاب را از انسان سلب كند بنابراین علاقه‏‌هاى اولیه را باید مهار كرد و اگر بعد از تحقیقات لازم انسان به این نتیجه رسید كه مورد مناسبی است آنگاه علاقه‌‏ها را تقویت كند. و علاقه و محبت باید بعد از ازدواج در بین زوجین صورت گیرد. ✅ خداوند خود را قرار دهنده مودت و محبت بین زن و شوهر می داند و می‌فرمایند: «وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَیْهَا [روم/ 21] از نشانه او این است همسرانی از جنس خودتان آفریدیم تا با آنها آرام شوید.» هر چقدر فضای خانه از محبت آکنده باشد، پیوندها و دلبستگی عاطفی بین همسران بیشتر می‌شود. * ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
روی پای خدا_9.mp3
7.97M
برای دستیابی به دیگر قسمت ها به پیام پین شده در کانال مراجعه کنید برای کسی که می‌خواد لذّت و رهاییِ مراتبِ مختلفِ توکل رو دریافت کنه؛ حتماً میدان‌های مختلف باز میشه، و فشار روز بروز براش بیشتر .... پیروزی، از آنِ کسی است که؛ نمی‌بُـــرّد ... و ادامه می‌دهد! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
2.mp3
3.46M
داستان امام جواد (علیه السلام) 💠 «کرامت امام جواد علیه السلام» علیه السلام توسل به امام جواد علیه السلام در مشکلات مالی ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌷به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ☘ ششمین شب به نیت: 🌹تعجیل درظهور وسلامتی صاحب الزمان(عج) 🌹سلامتی و رفع بلا 🌹عاقبت بخیری 🌹حاجتروایی اعضای شرکت کننده ☘☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘ به نیابت از شهید آوینی تقدیم به : 🌸امام سجاد علیه السلام 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌷14مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه 🌷5مرتبه ذکریونسیه(لا الهَ الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظالِمین) 🌷یک مرتبه اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم) 🌷حدیث کساء 🌷یک مرتبه (اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم) 🌷یک مرتبه صلوات حضرت فاطمه سلام الله(اللهُمَّ صَلّ علی فاطِمَه وَ اَبیها وَبَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّالمُستَودَع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک) 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چله اصلی حدیث کسا هست اگه دوست داشتید با دعاهای کوتاهی که گذاشتم بخونید 🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷 استغفار از گناهان-صلوات ابتدا و اخر دعا (طبق روایات دعای وسط دو صلوات رد نخواهد شد)و... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد نماز مغرب و عشاء همه باهم بخوانیم اگر نتونستید ساعتی که خودتون فراغت دارید ومیتونید با توجه بخونید. ایدی جهت ارتباط @noorozzahra313
بابت تاخیر عذرخواهی میکنم
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_101 فشارش افتاده که اینطور یخ کرده. گیتی با پوزخن
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان آذین میدانست گیسو جانش را که قسم بخورد بی برو برگرد ، پای قسمش می ماند... دستانش ناخودآگاه از روی چهارچوب شل شدو اُفتاد،گیسو آذین را کنار زدو از کنارش رد شد آذین ماندو حال خرابش...کُتَش را از روی زمین برداشت و به دنبال گیسو رفت ،نمیتوانست با این حال اشفته و خراب تنهایش بگذارد... ******** جلوی در عمارت ایستاده بود ،هنوز کلید این عمارت را داشت کلید را در قفل چرخاند و وارد شد اینبار برخالف گذشته وقتی که وارد باغ میشد مسیر باغ تا عمارت را آهسته طی میکرد ،پاتند کرد انقدر تند که شبیه به دویدن بود،باالخره به در ساختمان عمارت رسید در را با شتاب باز کرد از راه رو گذر کرد ،به مهمانخانه رسید همه ی اعضای این خانه در انجا جمع بودند با دیدن گیسو و حال آشفته اش شُکه شده بودند بجز یک نفر که آنهم کسی نبود جز گیتی که دست به سینه ایستاده و نگاهش میکرد... معصومه خانم خود را جمع و جور کردو گفت: _چیشده مادر؟!این چه سرو ریختیه؟! با غضب به سمتش برگشت و گفت : _نگو مادر...نگو دخترم...تو چشمهام این همه سال نگاه کردی و دروغ گفتی!! معصومه خانم که از همه جا بیخبر بود با بُهت گفت: چه دروغی گیسو چی میگی ؟! _ _چه دروغی!؟یعنی نمیدونی؟ به سمت حاج رضا رفت و گفت: _اصال بزار حاج رضا سماوات بگه! خُب حاجی توکه ادعای مسلمونیت گوش فلک رو کَر میکنه چرا بیست و دوسال دروغ گفتی!!؟ حاج رضا مات ِگیسو بود،میدانست از چه دروغی حرف میزند، اما تنها چیزی که نمیدانست این بود که چطور؟چگونه؟! دوباره خود گیسو با فریاد گفت: _خودم بگم حاجی؟؟ خودم بگم دایی؟!!!!!! این را که گفت حاج رضا دستش را به لبه ی مبل گرفت تا تعادلش حفظ شود، تسبیح را آنقدر در دست فشرد تا اینکه پاره شد و دانه های درشتش هرکدام روی زمین غلطیدند... معصومه خانم با گریه گفت: _گیسو جان، دخترم بزار همه چیو برات تعریف کنیم ،اونجور که تو خیال میکنی نیست... با صدایی که کم کم اوج میگرفت گفت: _چیو ؟ اینکه این همه سال منو تو این خونه زندانی کردین؟! با زورو اجبار منو مطیع خواسته های خودتون کردین؟؟اینکه حقیقت رو ازم پنهان کردین و ... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯