ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_105 _چیشده ؟ پرستار همانطور که به داخل اتاق برمیگ
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_106
از گلفروشی بیرون زد ،بی رمق به سمت ماشین سبحان رفت ،سوار شد سبحان پایش را
روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد..
_میدونم شب سختی رو پشت سر گذاشتی آذین ،منم دست کمی از تو ندارم...اما انقدر خود
خوری نکن...
به سمت سبحان برگشت و گفت:
_تا قبل از این ماجرا خیال میکردم ،هیچوقت نمیشکنم، خیال میکردم اونقدر قوی هستم که
هیچ چیزی تو این دنیا نمیتونه منو از پا دربیاره...)پوزخندی
زد (اما حاال فهمیدم ضعیف تر از این حرفهام ،پای نقطه ضعفم که وسط کشیده بشه بی دست
و پا ترین آدم روی زمینم.
سبحان آهی کشیدو گفت:
_حال منم بی شباهت به تو نیست ، باید خودمون رو جمع و جور کنیم نه اینکه خودمون رو
ببازیم )لبخند غمگینی زد (خدارو شکر که همه چی تموم
شد ، گیسو رو خدا دوباره بهمون برگردونده آذین ،این حرفها یعنی ناشکری ،یعنی کُفر
نعمت..نه من همچین آدمیم نه تو...پس همه چیو فراموش کن...
با دو انگشت شصت و اشاره چشمان خود را فشرد و گفت:
_از دیشب تا بحاال فقط دارم خدارو شکر میکنم... اما باعث و بانیِ این اتفاق رو نمیبخشم و
ازش نمیگذرم...اگه این حقیقت برمال نمیشد ، خوشبختی منو
گیسو تکمیل میشد اما خواهرت نداشت سبحان ، نزاشت منو گیسو طعم پدرو مادر شدن رو
بچشیم...
سبحان با شرمندگی نیم نگاهی به آذین انداخت و گفت:
_انقدر از کاری که گیتی کرده شرمنده ام که نمیتونم به خودم اجازه بدم ازش حمایت کنم ،
حقشه و باید تاوان پس بده ، اما فقط ازت میخوام که
تصمیم گیری در این مورد رو بزاری به عهده ی گیسو...
**************
دیشب را بیاد آورد،بدترین و سخت ترین شب عمرش را...
)صدای پرستار در گوشش اِکو میشد:»ایست قلبی کرده«، دیوانه شده بود ،به درِ آن اتاق
لعنتی مشت میکوبیدو مدام گیسو را صدا میزد،سبحان هم
حریفش نمیشد، با چشمان اشکبار و حال خرابش سعی داشت آذین را ارام کند،اما
نمیتوانست،نمیشد زور آذین چند صد برابر شده بود ،چه کسی باور
میکرد آذین آرام و خونسرد،اینطور دیوانه وار خودرا به درو دیوار بکوبد...تحمل این داغ
برایش راحت نبود...
نیرویش کم کم تحلیل رفت، توان از پاهایش خارج شد ، دوزانو روی زمین افتاد ،دستانش
را روی صورت گذاشت ، اشک میریخت و گیسویش را صدا
میزد...تکیده شده بود، جوان قبراق و سرحال چند ساعت پیش...در همین یکی دو ساعت
سالها پیر شده بود انگار ، برای بلند شدن و ایستادن محتاج یک
تکیه گاه بود.
نیم ساعتی به همان منوال گذشت ،تک تکشان گوشه ای غمبرک زده بودند،حاج رضا با آن
همه غرور و عظمت با شانه هایی اُفتاده گوشه ای ...
***
...
..: :................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯