eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_96 در کمد را باز کرد ، یکی یکی جعبه ها را بیرون کش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _خُب پسر ،میخوام دو کلوم مردو مردونه باهات صحبت کنم.. _ _جونم آقاجون سراپا گوشم!! حاج رضا دستی به محاسنش کشید ،نیم نگاهی به معصومه خانم انداخت ،معصومه خانم لبخندی زدو سرش را تکان داد ،انگار حاج رضا تایید همسرش را میخواست...باالخره صدای پدرش را شنید: _تو نمی خوای به فکر خودت باشی؟! نزدیک به بیست و هفت سالته ، دیگه باید به فکر زن و زندگی باشی... سبحان نفس عمیقی کشید و رو به حاج رضا گفت: _خوب شد خودتون بحثش رو پیش کشیدین اقا جون. حاج رضا از آن لبخند های سالی یکبارش زدو گفت: _خُدا رو شکر که خودت هم به فکرش هستی، االن مدتیه که میخوام در این مورد باهات صحبت کنم ، دیدم امشب بهترین موقعیته... خواست زبان باز کند و بگوید ، مهر دختری را در دل دارد اما با شنیدن دوباره ی صدای پدرش و چیزهایی که به زبان می آورد شانه هایش اُفتادند و ترجیح داد سکوت کند.. _میدونی که خوشبختی و سعادت بچه هام تو این دنیا از هرچیزی برام مهمترِ ، چند وقتی هست که من و مادرت دختر خوب و نجیب و خانواده داری رو برات در نظر گرفتیم.... سبحان همینطور بی حرف به دهانِ حاج رضا چشم دوخته بود،... _خانواده شون رومیشناسی، دختر کوچیک خانواده ی شریفی.. این خانواده را دورادور میشناخت ، میدانست هم کیش خودشان بودندوجداناً هم خانواده ی درستی هستند،شاید اگر پای نیلوفر در میان نبود بی چون و چرا می پذیرفت و حرف روی حرف حاج رضا نمی آورد ،اما صد حیف که اوضاع جور دیگری بود...باالخره لب باز کرد،برای اولین بار باید از خواسته اش میگفت، از اینکه مهر دختر دیگری را در دل دارد ،سخت بود اما باید میگفت و خود را خالص میکرد... _اقاجون ، خودتون خوب میدونین که من تا به این سن رسیدم حرف رو حرفتون نیاوردم ، اما االن برای اولین بار میخوام حرفتون رو رد کنم ،من با دختری که شما انتخابش کردین ازدواج نمیکنم.. حاج رضا تسبیحش را در مشت فشرد،خونسردیش را حفظ کرد ،میدانست هنوز حرفهای پسرش تمام نشده ، هنوز از اصل ماجرا با خبر نبود...سبحان دوباره به حرف آمد:دوسالی میشه که به یه دختر دل بستم... حاج رضا همینطور به پسرش که سربه زیر انداخته و حرف دلش را با مشقت به زبان آورده بود نگاه میکرد،خشم سراپای وجودش را دربر گرفته بود ، سبحان برای اولین بار روی خواسته ی حاج رضا نه آورده بود ،پسر بزرگش مخالف خواسته اش بود ،ضربه ی سختی به غرور حاج رضا زده بود این پسر...صدایش را صاف کردو گفت: _حاال این دختر کیه؟؟از چه خانواده ایه؟ اصل و نسب دار هستن یا نه.. ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹