ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_87 _مثلِ اینکه یکی همراهته ها، سر تو کجا انداختی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_88
گیسو باورش نمیشد آذین چنین عقیده ای داشته باشد، روزی را بیاد آورد که آذین را
همسنگ حاج رضا میدید،خیال میکرد خانه ی آذین هم مانند
عمارت حاج رضا زندانی است که هیچ راه فراری ندارد...بار دیگر بخاطر داشتن آذین خدارا
شکر کردو باز شرمنده ی آذین شد بخاطر قضاوت نابجایش...
****
لباس را پوشید ،چرخی زدو در دل به سلیقه ی آذین افرین گفت ، باالخره از لباس دل کندو
آن را از تن بیرون آورد ،از اتاق پُرُو بیرون زدو به سمت آذین
حرکت کردو گفت:
_خُب تموم شد... بریم ؟؟؟
_ _چیشد نپسندیدی؟!
_چرا اتفاقا پسندیدم همینو برمیدارم...الحق که خوش سلیقه ای با انتخاب منم اینو ثابت
کردی...
اذین گونه ی گیسو را کشیدو گفت:
_اوال انقدر زبون نریز، اینجوریم نیشتو باز نکن چشمم به اون دوتا چاله چولت میوفته ....ثانیاً چرا نزاشتی منم ببینم ؟!
گیسو که از طرز صحبت کردن آذین در مورد چال گونه هایش قند در دلش آب میشد ، باز
خندید و گفت:
_میخوام روز عروسی برای اولین بار تو تنم ببینیش...
به سمت پیشخوان رفتند تا لباس را حساب کنندو تحویل بگیرند...
اذین کارت عابرش را روبه دختری که پشت پیشخوان ایستاده بود گرفت و گفت:
_بفرمایید خانم ،لطفاً حساب کنید...
دختر با عشوه کارت را گرفت و»قابلی نداردی « گفت،گیسو که در همان لحظه ی ورود
دلش میخواست چشمان دریده ی این دختر را که با حالت خاصی
آذین را نگاه میکرد از کاسه بیرون بیاورد....تمام حواسش پِی او بود...دختر کارت را به
سمت آذین گرفت ،گیسو پیش دستی کردو از دستش قاپید و تشکر
کرد ،دست آذین را گرفت و به سمت بیرون کشید..
_عه گیسو چت شد یهو دختر؟!
بااخم به سمتش برگشت و گفت:
_ندیدی چطوری عین وَزَق بهت زُل زده بود،وِلِش میکردم بهت شماره ام میداد حتماً...
آذین از اینکه حس ِحسادت گیسو تحریک شده بود، تک خنده ی مردانه ای کردو گفت:
_آخی بیچاره ،به نگاه ناقابل که این حرفها رو نداره خانم...
گیسو اخم هایش رابیشتر درهم کشیدو با حرص گفت:
_عه اگه بجاش یه مرد بود و همون نگاه رو به من مینداخت چی؟!بازم اشکالی
نداشت...؟؟؟؟؟
لبخند روی لبهای آذین ماسید ، اخم هایش را درهم کشید یک قدم به گیسو نزدیک
شد،انگشت اشاره اش را به سمت گیسو گرفت و غرید:
_باراول و آخری بود که همچین چیزی روازت شنیدم گیسو...با غیرت من بازی
نکن...هیچوقت...فهمیدی؟؟
گیسو پوزخندی زدومثل آذین انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت و گفت:
_فقط مردا نیستن که غیرت دارن حضرت آقا، زنا هم یه چیزی تو وجودشون دارن به اسم
حسادت...اسمش حسادته اما در واقع همون غیرته پس توام بار
اول و آخرت باشه که با غیرت من بازی میکنی فهمیدی یا بفهمونم بهت...؟!!
پشت چشمی نازک کردو به راه افتاد،اذین دست به کمر و با لبخندی جذاب رفتنش را تماشا
میکرد،زیرلب زمزمه کرد:
_»هوا خواهِ توام جانا و میدانم که میدانی/که هم نادیده میدانی و هم ننوشته میخوانی«
***
از آذین جدا شدو به خانه برگشت ،فقط هفت روز به روز عروسی مانده بود
وارد عمارت که شد با گیتی سینه به سینه شد ،دوماهی میشد که گیتی و میعاد از هم جدا
شده بودند و گیتی دوباره به این خانه برگشته بود...گیتی
پوزخندی زدو گفت:
_خوش گذشت؟!
گیسو پوفی کردو گفت:
_دوباره شروع نکن گیتی ،دختر تو چه لذتی میبری از جنگ و جدال راه انداختن، بس کن
دیگه............
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹