فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 پیشگیری و درمان قطعی ویروس کرونا
✅ آیت الله ضیایی، متخصص طب اسلامی
🔸 آب سیب شیرین و رسیده همراه با عسل
🔸 آب شلغم بخارپز همراه با عسل
#انتشار_عمومی
دوستان لطفا این و داروی امام کاظم س رو تهیه کنید و مصرف کنید.
توسلات معنوی رو هم فراموش نکنید😍
با مردان غریبــه،
در حد ضرورت ارتباط کلامی برقرار کنیم
از مغازه دار لازم نیست دوخطـــــــ تشکرکنیم
#سنگر_عفاف_وتربیت
🍃 #امام_زمان «عج» فرمودند:
✍من ختمکننده راه اوصیا هستم و
به وسیله من خدا بلاها را از اهل بیت
من و شیعیانم دفع مینماید.
(📗غیبت شیخ طوسی، ص ٢٤٦)
🌸 #پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
🍃 ... و چيزى جز دعا و صدقه درد و بيماريها را از بين نبرد...
#اللهم_اشف_کل_مریض
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 وقتی داروی امام کاظم عليه السلام ساختار پزشکی را بهم میزند..
✅ صحبت های جالب استاد رائفی پور در مورد ساختار غلط طب غربی و مزایای طب اهل بیت علیهم السلام👌
ماه رجب « شَهرُاللهِ اَلاصَمّ » است.
یعنی :
خدا فرموده که در این ماه نمیخواهم
لغزش های شما را ببینم و بشنوم!
#رجب_ماهِ_بارشِ_رحمت_الهی❤️
#ادمین_نوشت
سلام دوستای گلم🌺
یه چیزی رو خدمتتون بگم من سعی میکنم مطالبی بذارم🤔 که تلنگری باشه و مفید هرچند میدونم که کانال های مذهبی اذکار تربیتی و...
تو ایتا خیلی زیاده ولی من تا مطلبی به دلم نشینه اینجا ارسال نمیکنم.🙃
حسن نظرهایی😍 خیلی زیادی درمورد رمان گیسو داشتم ممنون از توجه همه شما خیلی خوشحالم مورد توجه قرار گرفته لطفا کنار توجه هاتون به #رمان ممنون میشم مطالب دیگه رو هم بخونید. 🤭🙃
جای هر مطلبی در کانال خالی میبینید لطفا بهم اطلاع بدین. 🧐
سلسله مطالب و صوت های
👇👇👇👇👇
#روی_پای_خدا
و
#آیه_های_انتظار
رو مطالعه کنید.
ان شالله در اینده نزدیک ☺️مطالب تخصصی تر برای خودسازی و نکات تربیتی تو کانال قرار میدم 🙂همچنین هدف اصلی کانال که در جهت کار برای ظهور بوده.😍
امیدوارم که کنارمون بمونید😍 درضمن ممنون میشم هرگونه انتقاد و پیشنهادی دارید باهام در میان بگذارید. 😘
ایدی
@noorozzahra313
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_88 گیسو باورش نمیشد آذین چنین عقیده ای داشته باشد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_89
_بس کنم؟!زندگی منو بهم ریختی...انقدر سرک کشیدی تو زندگیم تا باالخره بتونی
آتیش بندازی بهش و بعد با لذت بشینی و نگاه کنی..خیال کردی
میتونم بیخیال همه چی بشم و ببینم راست راست جلو روم راه میری و کارهای عقدو
عروسیتو میکنی؟؟خیال میکنی خوشبخت میشی؟!آه من دامنتو
میگیره گیسو.
دلش تکان خورد،انتظار شنیدن این حرف را نداشت...یعنی خواهرش کسی که با او از یه
خون و ریشه بود اینطور از او کینه به دل گرفته بود و ارزوی
بدبختی اش را داشت؟؟
با بغض گفت:
_چندباربهت بگم که من فقط بخاطر خودت اینکارو کردم ، خیال میکنی اگه اون پست
فطرت دستش رو نمیشد ،تو رو خوشبخت میکرد ؟؟؟نه حسابی
که جیبش پُر شد تورو با یه تیپ پا از خونه مینداخت بیرون و میگفت؛هررری خوش اومدی
،حاال برو خونه ی بابا حاجیت..هنوز باورت نمیشه که وقتی
تورو داشت یکی دیگه رو هم سیقه کرده بود؟!خودت که با چشمای کور شده ات اون فیلم و
عکسارو دیدی ،خودِ بیشرفش هم که همه چیو گفت ،دیگه
چه مرگته ؟!
گیتی که از شدت گریه و خشم صورتش کبود شده بود ،بی هوا دستش را بلند کردو به
سمت چپ صورت گیسو کوبیدو فریاد کشید:
_خفه شو بااین حرفها و مظلوم نمایی ها نمیتونی خودتو تبرئه کنی باال بری پایین
بیای،خودتو به درو دیوار هم بکوبی بازم مقصری...بعد در مقابل دیدگان اشکی و پراز تعجب گیسو به سمت اتاقش رفت....گیسو هاج و واج
مانده بودو رفتنش را نظاره میکرد...
********************
مادرش زیرلب دعا میخواند و فوت میکرد ، فاطمه خانم اسکناس دور سرش میچرخاند و از
عروس زیبایش تعریف میکرد، دروغ چرا از این تعریف ها بَدَش
که نمی آمد ،اما دلش میخواست همین حرفها را از دهانِ آذین بشنود.
_عروس خانم!! اماده شین که اقا دوماد تشریف آوردن! دم در منتظرن....
استرس سراپای وجودش را در برگرفته بود، چندبارنفس عمیق کشید ،به کمک فاطمه خانم
شنل لباسش را پوشید، مادرش معصومه خانم چادر به دست
به سمتشان می آمد، در را باز کرد در چهار چوب ایستاد،آذین را دید که سربه زیر ایستاده
و این پا آن پا میکند ، این مرد را خوب میشناخت ،حیایی که
در آذین بود را در هیچ مرد دیگری نمیتوانست پیدا کند، بی شک همین حُجب و حیا باعث
شده بود که اینگونه سربه زیر بیاندازد...باالخره فاطمه خانم به
حرف آمد:
_پسر گلم نمیخوای عروستو ببری؟!
گیسو شنل را روی صورتش کشید ،میخواست تحمل و صبر آذین رابسنجد...آذین جلو آمد
و سالم گفت،چهره ی گیسو را نمیدید ، جلوی مادرش و
معصومه خانم هم ترجیح میداد حرکتی سبکسرانه انجام ندهد...
دست گیسو را گرفت تا همراهیش کند ،با صدای معصومه خانم متوقف شد:
_صبر کن پسرم بزار چادرش رو سر کنه بعد برین!
آذین ابروهایش را باال انداخت و گفت:
_چادر؟! چادر چرا مادر جان؟! شنلش رو که پوشیده احتیاجی به چادر نیست
_ _اِوا پسرم ،این چه حرفیه ،همینطوری میخوای ببریش ؟!نمیشه که حاج اقا اصال خوشش
نمی...
حرف معصومه خانم را قطع کردو با حرص گفت:
_میخواین اصال گونی تنش کنیم ببریمش سرسفره ی عقد؟!! این کارا یعنی چی اخه
هرچیزی حدی داره....از نظر من گیسو حجابش کامله مشکلی هم
نداره...جواب حاج اقا هم با من شما نگران اونش نباشین...
معصومه خانم آهی کشیدو گفت:
_نمیدونم واال زنته ،اختیاردارشی...
**
به گیسو کمک کرد تا در ماشین بنشیند، انقدر فیلمبردار ایراد میگرفت و میگفت چه کار
کند چه کار نکند اعصابش بهم ریخته بود، از طرفی هم هنوز............
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_90
چهره ی گیسو را ندیده بود، این بیشتر از همه حرصش میداد،ماشین را دور زدو سوار شد
،سریع استارت زدو حرکت کرد...
نفس اسوده ای کشیدو روبه گیسو گفت:
_خانم خانما....نمیخوای شنلت رو یکم باال ببری من اون صورت مثل ماهتو ببینم؟! دلم آب
شد به موال...
گیسو ریز ریز میخندید اما حرکتی نکرد،بدجوری کِرمش گرفته بود،آذین که میدید گیسو
حرکتی نمیکند ، خودش دست بکار شد، دستش را دراز کرد تا
شنل را از روی صورت گیسو بردارد،گیسو سرش را کج کرد و مانع شد ،آذین تعجبش چند
برابر شد اصال سر درنمی آورد،هنوز به شیطنت های این دختر
عادت نکرده بود ،پوفی حرصی کردو ماشین را کناری متوقف کرد با همان حرص گفت:
_اصال تو گیسویی؟؟!نکنه زنمو اشتباهی بهم دادن؟! گیسوی من زبونش شیش متر بود اینی
که من میبینم همون چندسانت زبون ناقابلم نداره..
باالخره گیسو سربلند کرد آهسته و با حوصله شنل را باال برد و با لبخند به آذین خیره شد...
آذین به محض دیدن گیسو با این چهره چیزی زیرلب زمزمه کرد لب زیرینش را به دندان
گرفت و بعداز چند لحظه نگاه کردن دست گیسو را گرفت ،به
لبانش نزدیک کردو بوسید و گفت:
_نه خودِ خودشی...دِ المصب باز که لبخندِ آذین کُش زدی
این چه سرّی بود که وقتی آذین از چال گونه و لبخند گیسو حرف میزد این لبخند عمیق ترو
پررنگ تر میشد؟!!خود گیسو هم دلیلش را نمیدانست، هیچ فکرش را نمیکرد همان پسر آرام و سربه زیر؛ همان پسری که به زور صدایش بیرون می
آمد به وقتش چنین زبانی داشته باشد،آذین و شیطنت!!!! از آن
حرفها بود...
باالخره زبان باز کردو گفت:
_چطورشدم؟؟؟پسندیدی؟!
آذین دوباره ماشین را به حرکت درآورد گفت:
_میدونی من کی پسندیدمت؟!
_ _کی؟!
_همون موقع که نمک ها یهو خالی شد تو بشقاب غذام!
گیسو خنده ی مستانه ای کردو گفت:
_نه؟!!!! یعنی از همون موقع....
_ _بله خانم ، از همون موقع شدی خواستنی ترین آدم زندگیم...
به تاالر رسیدند گیسو تا جایی که میتوانست شنلش را پایین کشیده بود،نمیخواست بهانه ای
بدست حاج رضا بدهد،دلش نمیخواست باز اتفاقی بیوفتد که
آذین و حاج رضا باز رو در روی هم بایستند، چقدر برای گرفتن جشن عروسی در تاالر با
حاج رضا سرو کله زده بودند!حاج رضا عقیده داشت که عروسی باید درباغ عمارت باشد،آنهم به صورت یک مهمانی بی هیچ سرو صدا و بزن و بکوبی اما
آذین و خانواده اش نظر دیگری داشتند ،نظری که به کام گیسو
خوش آمده بود،چقدر آذین با حاج رضا سرو کله زده بود تا توانست راضیش کند!!
*
گیسو »بله «را که داد، صدای نفسِ آسوده ی آذین شنیده شد
گفت:
_دیگه خالص شدی....
گیسو با تعجب برگشت و به آذین خیره شد منظور حرف آذین را نگرفته بود:
_یعنی چی ؟!
اذین لبخند عمیقی زدو گفت:
_مگه بخاطر اینکه از دست اعتقادات اقا جونت خالص شی ،به من پیشنهاد ندادی که باهات
ازدواج کنم؟؟
گیسو اخم هایش را در هم کشیدو گفت:
_نه که توام اصال دلت نمیخواست؟!!!! حاال خوبه از خدات بوده هااا
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_واال................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🕊
مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ..
من که دو قلب
درون سینهیتان نگذاشتهام
که جز من دلبری داشته باشید..
#قطرهایازدریایِنور🌱
+احزاب ۴
روی پای خدا_6.mp3
8.13M
#روی_پای_خدا6 👣
برای دستیابی به قسمت های دیگر به قسمت پین شده درکانال مراجعه کنید.
توکل، مرتبه داره ،
برای کسبِ هر مرتبه، باید تمرینات همون مرتبه رو طی کنی، تا در اون به تثبیت برسی.
وقتی یه مرحله رو فتح کردی،
نوبت به فتح قلهی بلندتر میرسه.
سلام عزیزان 🌺
امروز5رجب 40روز باقی مانده تا نیمه شعبان از امشب هرکسی میخواد چله بگیره یاعلی😍
من هرروز به نیابت از یک شهید تو کانال قرار میدم دوستان عزیزی که تمایل داشتن بخونن.
التماس دعا😍
دعای پیشنهادی حدیث کسا دسته جمعی عالیه❤️
ایدی
@noorozzahra313
#چله_حدیث_کساء
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم
اولین شب #چله_حدیث_کساء به نیت:
🌹تعجیل درظهور وسلامتی صاحب الزمان(عج)
🌹سلامتی و رفع بلا
🌹عاقبت بخیری
🌹حاجتروایی اعضای شرکت کننده
☘☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘
به نیابت از شهید #قاسم_سلیمانی
تقدیم به :
🌸حضرت محمد(ص)
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷14مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه
🌷5مرتبه ذکریونسیه(لا الهَ الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظالِمین)
🌷یک مرتبه اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷حدیث کساء
🌷یک مرتبه (اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷یک مرتبه صلوات حضرت فاطمه سلام الله(اللهُمَّ صَلّ علی فاطِمَه وَ اَبیها وَبَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّالمُستَودَع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چله اصلی حدیث کسا هست اگه دوست داشتید با دعاهای کوتاهی که گذاشتم بخونید
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
استغفار از گناهان-صلوات ابتدا و اخر دعا (طبق روایات دعای وسط دو صلوات رد نخواهد شد)و...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امشب راس ساعت 10بخونید
از فردا بعد نماز مغرب و عشاء
اگر نتونستید ساعتی که خودتون فراغت دارید ومیتونید با توجه بخونید.
ایدی جهت ارتباط
@noorozzahra313
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_90 چهره ی گیسو را ندیده بود، این بیشتر از همه حرصش
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_91
آذین دست گیسو را فشرد ،دلش میخواست گیسو را اذیت کند و حرصش را بیرون
بیاورد،دوباره زیر گوشش گفت:
_ هرطور که به قضیه نگاه کنی بازم توبودی که ازم خواستگاری کردی...
گیسو اینبار با خشم به آذین نگاه کردو گفت:
_خوب میدونستی که کی باید این حرفهارو بزنی...حاال که »بله«رو گرفتی ،زبون باز کردی
آره؟؟ حیف که کار از کار گذشته و نمیشه این »بله «رو پس
گرفت اونوقت حالیت میکردم اونی که خواهان اون یکی بوده تو بودی نه من!
****
انگشت آذین را جوری به دندان گرفت که آذین از شدت درد صورتش جمع شد..اذین
انگشتی که آغشته به عسل بودو حاال توسط گیسو مکیده شده بود
را بیرون کشید ،جای دندان هان گیسو خودنمایی میکرد:
_آخ گیسو ، چته ؟!
_ _اها تو باشی که دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی.
*
گیتی به مراسم خواهرش نیامد این کینه انقدر بزرگ بودکه محال بود گیتی فراموشش
کند...
سبحان به خواست گیسو خانواده ی نیلوفر را دعوت کرد، گیسو نیلوفر را که دید به سبحان
حق میداد که اینطور دلبسته اش باشد،دختری زیبا و خاکی بی هیچ فیس و افاده ای ، شاید تنها مشکل حجابش بود که آنهم فقط از نظر حاج رضا ایراد
تلقی میشد...
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_91 آذین دست گیسو را فشرد ،دلش میخواست گیسو را اذی
بسم الله الرحمن الرحیم
#بازگشت_گیسو
#قسمت_92
روبه روی هم پشت میز شیشه ای درون اشپزخانه نشسته و مشغول بودند..گیسو بعد از
اینکه حسابی دلی از عزا درآورد وسیرشد، کنار کشید و از اذین
تشکر کرد،آذین لیوان آب پرتغال را به دستش دادو گفت:
_اینم بخور...
_ _وای آذین دیگه جا ندارم ؛ نمیتونم خُب!!
آذین اخم کردوجدی گفت:
_گفتم بخور! باید جون بگیری گیسو...
گیسو لبخندی زدو آب پرتغال را تا ته خورد لیوان را روی میز گذاشت،لوس و باناز گفت:
_اخم نکن بهت نمیاد...
باز با این زبان شیرین ،لبخند را به لبهای این پسر آورده بود...
آذین دستانش را روی میز گذاشت و درهم قفل کرد،باعشق به گیسو زُل زدو گفت:
_هیچوقت فکرش رو نمیکردم!!!
_ _فکرِ چی رو نمیکردی؟؟؟
_اینکه زندگی باتو انقدر شیرین باشه.
گیسو به جلو خم شد چهره اش را غمگین کردو گفت:
_میدونی چیه؟! میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم...
آذین با حواس جمع به دهان گیسو چشم دوخته بود که باالخره صدایش را شنید:
_ من... دوستت ندارم...!!!
شانه هایش اُفتادند...کُپ کرده بود،انتظار شنیدن این حرف را از گیسو نداشت.سرش را زیر
انداخت...
گیسو باز کارش را تکرار کرد ،و گفت: :................
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم #بازگشت_گیسو #قسمت_92 روبه روی هم پشت میز شیشه ای درون اشپزخانه نشسته و مشغ
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_93
_میمیرم برات...
آذین با شتاب سربلند کرد، بلند شد و به سمت گیسو خیز برداشت ،گیسو صندلی را عقب
کشید و از آشپزخانه بیرون رفت ،آذین هم به دنبالش...
****
کنار هم روی مبل های راحتی نشسته بودند سر گیسو روی شانه ی آذین بود،آذین هم
موهای گیسو را نوازش میکرد.
_گیسو؟! یه موضوعی چند وقته ذهنم رو درگیر کرده...
گیسو سرش را از روی شانه ی آذین برداشت ،به او نگاه کرد و گفت:
_چی؟!
_ _تو که میخواستی از قیدو بندو حجاب خالص شی ،چرا بازم چادر سر میکنی؟راستش من
انتظار داشتم بعدازدواج با من کار خودتو بکنی و کالً حجاب
نگیری.
گیسو سرش را به زیر انداخت ،جدی شده بود دوباره بعداز چند لحظه سربلند کردو گفت:
_من بخاطر تو جونمم میدم ، اینکه از خواسته ام بگذرم که چیز عجیبی نیست...
آذین اخم هایش را درهم کشیدو به خودش اشاره کردو گفت:
_یعنی بخاطر من چادر سر میکنی؟!چون من دوست دارم؟!
گیسو سرش را به عالمت تا
ٖیید تکان داد.
آذین به روبه رویش چشم دوخت و گفت:
_دیگه از این به بعد چادر رو سرت نبینم..
گیسو با چشمهای گرد شده اش به او خیره بود،باالخره خود را جمع و جور کردو گفت:
_یعنی چی ؟!مگه تو دوست نداری زنت محجبه و چادری باشه.
آذین دوباره به سمتش برگشت و گفت:
_مهم اینه که تو دوست داشته باشی...اینکه من چی دوست دارم و چی دلم میخواد در این
مورد مهم نیست ،اینکه با میل و رغبت و عالقه ی قلبی خودت
چادر سر کنی مهمه...
گیسو با دهانی نیمه باز به آذین خیره بود باورش نمیشد ،طرز تفکر آذین را درک نمیکرد ،
زورو اجبار حاج رضا کجا و عقیده ی آذین کجا؟!
**
در چهار چوب در ایستاده و با عشق به آذین خیره شد، انقدر خالصانه روی سجاده نشسته
بود و دعا میکرد که قلب گیسو آنی در سینه تکان خورد ، بارها
و بارها نماز خواندن پدرو مادرش را دیده بود اما هیچوقت این آرامش و خلوص را در نماز
خواندن آنها ندید...هیچوقت دلش با شنیدن صدای حاج رضا که
بلند بلند اقامه ی نماز میکرد نلرزید اما امروز که برای اولین بار صدای آرام و مردانه ی
آذین را در هنگام اقامه ی نماز شنید نتنها دلش بلکه جانش به لرزه
افتاد، لرزه ای دل نشین و تکان دهنده ،باالخره تصمیمش را گرفت ،وضو گرفت چادر و
سجاده اش را از بین لوازمش بیرون کشید ،پشت سرِ آذین پهنش
کردو اقامه بست...
بعداز ماه ها دوباره برگشته بود ،به روزهایی که بی چون و چرا ؛بی هیچ شک و شُبهِ ای نماز
میخواند... خالص ترین نماز عمرش را خواند، نمازی که حال و
هوایش را دگرگون کرده بود...
آذین که نمازش به پایان رسید ،برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت ،گیسو با چشمانی
اشکبار نشسته بود و تسبیح میزد و ذکر
میگفت..لبخندی زد سجاده اش را جمع کرد ،به دیوار کناری اش تکیه دادو دستانش را دور
پایش قفل کردو با عشق به گیسو خیره شد منتظر ماند تا
ذکرش را بگوید و تمام کند ،چقدر این چادر برازنده اش بود...
گیسو با پشت دست اشک هایش را پاک کرد تسبیح را در سجاده اش گذاشت به آذین نگاه
کردو بی مقدمه گفت:
_ممنونم..
آذین با تعجب گفت:
_از چی ممنونی؟!
_ _از اینکه منو برگردونی...از اینکه طریقه ی درستِ دینداری رو بهم نشون دادی...تو سر
قولت موندی آذین ،تو کافی شاپ بهم گفتی از همه چیزت
میگذری تا به من ثابت کنی طرز فکرم اشتباهه،منو مجبور به کاری نکردی اما دیدم رو
تغییر دادی...من برگشتم ، گیسو رو برگردوندی به روزهایی که
بدون دلیل و برهان با خلوص نیّت با خداش حرف میزد... چندماهی بود که باهاش قهربودم
، حجاب و چادر که هیچی نمازمم ترک کرده بودم دلیلی برای...: :................
*F*F#:
#ده_مهارت_برای_باحجاب_کردن_دختران
۱. از همان کودکی دخترتان را به حجاب #تشویق کنید و منتظر نباشید تا به سن تکلیف برسد. چه بسا وقتی به سن تکلیف رسید، نتوانید او را قانع سازید.
۲. خوبی های حجاب را برایش ذکر کنید و بگویید که حجاب #وقار و مظهر #تربیت_صحیح و نیت پاک است.
۳. بگویید که حجاب، امری واجب از جانب خداوند است و این عمل را فقط برای #رضای_خداوند انجام بدهد نه مردم و اینکه خداوند از بانوان محجبه خشنود می شود. آیات حجاب را برایش تلاوت کنید و او را تشویق کنید تا معانی آنها را یاد بگیرد.
۴. نمونه ای از #زنان_محجبه و صالحه را برای او ذکر کنید. بهتر است از مادران مؤمنین شروع شود، سپس از زنان صالحه دیگری که نمونۀ بارز عصر فعلی هستند.
۵. تفاوت بین زنان محجبه و غیرمحجبه و #خطر_بدحجابی در اجتماع امروزی را برای او بگویید.
۶. از اخلاق و رفتار بانوان صالحه سخن بگویید و همچنین ثواب التزام به عمل صالح و پاداش زنان صالح و اینکه چگونه یک بانوی صالحه می تواند سبب #هدایت دختران دیگر شود؟
۷. مواظب باشید تا دخترتان همراه #دختران_محجبه باشد و او را همراه همنشین نامناسب نکنید.
۸. سعی کنید #مادر دخترتان #الگویی_صالحه برای او باشد، تا با او در مورد حجاب و کیفیت آن سخن بگوید.
۹. تلاش شود تا دخترتان در #کلاسهای_دینی و علمی و حلقه های قرآنی در مساجد مشارکت کند.
۱۰. در مقابل حجاب دخترتان، هدایایی در نظر گرفته و او را بر این عملش تشویق کنید و به او بگویید که خداوند در روز قیامت، هدیه ای بزرگتر را به او عطا می کند و آن هم #بهشت_جاویدان است.
#نشر_مطلب_صدقه_جاریه
#فوت_و_فنهای_خواستگاری
⬅️یه سوال اساسی تو خواستگاری اینه که از طرف مقابلتون بپرسید:
«چه چیزهایی به زندگی شما #معنا میده؟ یعنی چه چیزهایی اگه تو زندگیتون نباشه یا باشه زندگیتون بیمعنا و ارزش میشه؟»
🚨این سوال عمق فکری و اعتقادی طرف رو بهتون نشون میده.
🍀 #مجردانه