ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_94 خوندنش نمیدیدم ،اما امروز جوری دلم رو با صدات ل
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_95
دستش را روی پیشانی گذاشت ،روی میز گرد شیشه ای درون آشپزخانه نشست ،با بی
حوصلگی گفت:
_مادرِ من نمی خوای بس کنی؟!خسته نشدی اینقدر به جون من غُر زدی؟! چیه تو این خونه
من اضافه ام؟! میخوای جولُ پالسمو جمع کنم برم؟!
مادرش دستش را روی دست دیگرش زد و گفت:
_اِوا ، خاک عالم!!! این چه حرفیه که میزنی مادر!!! چرا هر سری نصیحتت میکنم جوشی
میشی؟ منکه بدِ تورو نمیخوام دخترم...
با غیض بلند شدو ایستاد هشدارگونه رو به معصومه خانم گفت :
_بخدا مامان یکبار دیگه بخوای نصیحتم کنی ،میزارم میرم از این خونه ،گوشام دیگه پر
شده از این نصیحتا...
با عصبانیت صندلی را هُل دادواز آشپزخانه بیرون زد، به سمت در عمارت رفت ، از عمارت
خارج شد به سمت آالچیقی که پاتوق صبح جمعه های پدرش
بود رفت...
نشست و فکر کرد،به گذشته به کودکی به خودش و رابطه اش با گیسو ،رابطه ای که از
همان بِ بسمِ اهلل اش با جنگ و جدال و کینه بود تا همین امروز
،اصال خودش هم دلیل این بُخل و کینه را نمیدانست، اما این را خوب میدانست که همیشه
خودش آغاز گر جدال های مکررشان بوده،همیشه خودش آتش
بیار معرکه میشد و آتش را به جان گیسو می انداخت...
همینطور که به همین چیزها فکر میکرد یک دفعه یاد آلبوم قدیمیِ عکسهای کودکی شان
اُفتاد، میدانست مادرش تمام آلبوم های قدیمی
را جمع کرده و به انباریِ انتهای باغ برده...
به سرش زد به آنجا برود و نگاهی به عکسهای قدیمی بیندازد، انقدر بیکار نشسته و به درو
دیوارهای خانه نگاه کرد که کم مانده بود چِل شود، یا علی
گفت و ایستاد به سمت انباری رفت ،نزدیک به پنج ماه بود که زندگیش از هم پاشیده شد ،
دوماه هم از ازدواج گیسو و رفتنش از این خانه میگذشت
،تمامِ این دوماه را به جان گیسو نفرین و ناله میکرد ،غول حسادت و بُخل بد جوری روی
گیتی چنبره زده بود ،هرچقدر سبحان و معصومه خانم نصیحتش
میکردند ،اِفاقه نداشت باز مقصر اول و اخر این ماجرا از دید گیتی ،خواهرش گیسو بود...
به انباری رسید ،درش را باز کرد وارد شد،بوی نم که به مشامش خورد دستش را روی بینی
اش گذاشت،به سمت کلید برق رفت ،تاریک بود عین
گور...هنوز دستش به کلید نرسیده بود که پایش به چیزی برخورد ،صدای شکستنش تمام
انباری را پُر کرد...از ترس هینی کرد،سریع برق را روشن کرد
،کفِ سیمانی انباری پُر شده بود از ترشی لیته ای که مادرش با وسواس درست کرده بود،
میدانست اگر معصومه خانم این فضاحت را ببیندتا چند روز به
جانش غُر میزند.
بیخیال ترشی ها شد به سمت کمد قدیمی که کُنج انباری بود رفت ، خودش را لعنت کرد
زیرلب گفت:»نونت نبود،آبت نبود ،عکس دیدنت چی بود
آخه؟!««...: :................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹