eitaa logo
ازخاک تاافلاک
275 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی: 💢هیچ تلاشی واسه هدفت نڪنی و بشینی و بگی: به خدا میڪنم زهی خیال نپخته😏 ✅اول برو فڪر ڪن،مشورت هم بگیر،سعی خودتو هم بڪن بعد بگو توڪل میڪنم حله آقا؟😊 🌷🍃🌸🌺🌸🍃🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
آآهو سادات نظیری ، خداوند عشق است.aac
17.25M
چقدر قشنگ درباره نماز میگه، یادمون میده چطور نماز عاشقانه بخونیم🌸🍃 این رو حتما دانلود👌 ⏱ زمان:17 دقیقه ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_ششم ــــ وای بابا! باو
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دختر ها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی .قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش را دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. 😄 ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی به او زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد. شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود. حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشمانش را محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ☺️ ـــ خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد. مجبور شد سرش را پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد. رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو! سارا هم پیاده شد. مریم کنار سارا ایستاد. ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. ــــ از خان داداشت بپرس! مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان، رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_هفت ـــ لباس پوشیدی...
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطراف انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد. مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود. نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد. چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.☺️ با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت. ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. 😄 ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید... محسن با تشر گفت: ــــ شهاب!!! مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد. 😠 ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن در ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. 😊 ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند. مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...😭 .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_هشتم مهیا، در گوشه ای
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهال خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد☺️ و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد 😊و او را در آغوش گرفت. مهال خانم به آشپزخانه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهال خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهال خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بالاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_نهم ــــ خوش اومدی عزی
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی توانست همانجا بماند. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. ـــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. 😊 ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم 25 سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند. ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد. ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ـــ هر خدا چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی در موهایش کشید. ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم! ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست. ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. ـــ جانم مامان؟! ـــ بابا... چقدر عجله داری؟! ـــ اومدم... اومدم... ـــ باشه! گوشی را قطع کرد. کیسه های خرید را روی زمین گذاشت. کلید را به در زد. ـــ سلام! مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد. ـــ علیک السلام بفرمایید! ـــ مهیا خانم من... مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد. ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید. اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند. خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت: ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد. با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد☺️. ـــ سلام خوبید؟! بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست. ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟! ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند... مهال خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت. ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی! ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم. مهال خانم، به طرف شهین خانم برگشت. ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه... شهین خانوم، لبخندی☺️ به روی مهیا زد. ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم! مریم و مهال خانم خندیدند.😃 مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود. شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت. ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
سلام🌺 بابت بی نظمی که در ارسال رمان و مطالب هست عذر خواهی میکنم اینترنت مشکل داره.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | چه کنیم که همنشین پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) باشیم؟ 🌸 حجت الاسلام استاد انصاریان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📝 😌 🍃 💚 گوشه ی که گیر کند به این ... یا زخمی می شوی...🤕 یا می سوزی و آتش می گیری... زندگی با جگرپاره شده... سختِ سختِ سخت است... اما چاره چیست؟ التیام از کجاست؟ جز آنکه باید دست دل را گرفت و ...🚶 در این شهر شلوغ و هزار رنگ و فریب باید همپای دل بروی و ببینی که کجا او را آرام می یابی...😌 همراهش که می روی می بینی تو را به محضر می برد... می برد تا را بگویی... از از و بن بست های به مصلحتی... می بردت تا بگویی به آن ها که دنیا چقدر سخت است😥 می بردت تا بخواهی از آن ها که نشانت دهند یعنی چه؟!! اصلا را یادت می دهند...😇 کافیست دل بدهی به حرف هایشان!! سکوتشان ، فضای ملکوتی و بی آلایش مرقدهایشان... برای توی ،هزار هزار حرف دارد... به قول سید، ، اما کو محرمی که این حضور را دریابد... این قطعه بی نشانیتان هزار هزار نشان است تا بفهماندمان که همه ی خوبی ها در بی نشانی هاست ، تا آن جا که مقدور است بی نشان بمان ! بی نشانی پر از است اما حیف ✋ جز آنان که چشیده اند کسی نمی داند یعنی چه... حال بنگر لحظه ای در کنار پلاک بودن چه دارد ، تصور حضور در محضرشان...😍 آسمانی شدن به این سبک هم که بماند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه از امام زمان (عج) حاجت بخواهیم؟ 🔵 مرحوم حاج قدرت الله لطیفی که حدود ۴۰ سال رئیس هیات امنای مسجد مقدس جمکران بودند نکته مهمی پیرامون نحوه درخواست از امام زمان مطرح می کنند .... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 _ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت. _ پاشو... بریم تو اتاقت! مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد. _ مریم، اینجا چه خبره؟! مریم خندید. کنارش نشست. 😄 _ قضیه چیه مریم؟! مریم گونه مهیا را بوسید. 😘 _ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم! _ شوخی بی مزه ای بود. مریم خوشحال خندید. 😄 _ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم... **** مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود. از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بد اخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند. _ بفرمایید. شهاب استکان چایی را برداشت. _ممنون مریم جان! محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت. _خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟! شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت. _ان شاء الله فردا دیگه... شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _ فردا؟! همه شروع به خندیدن کردند. _ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!! شهاب با اعتراض گفت: _بابا! دوباره صدای خنده در خانه پیچید. **** شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود. وارد شد، روی یکی از میز ها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند. شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد. به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید. _ بازهم تو... تکیه اش را به صندلی داد. _ انتظار مهیا رو داشتی؟! _ اسمشو به زبون کثیفت نیار! _آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد. _بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست.. شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت: _چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟! تکیه اش را به صندلی داد. _نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته! شهاب گنگ نگاهی به او انداخت. _ چی می خوای بگی؟! _ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره... شهاب خندید. _ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم . شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود_و_یکم _ متوجه نمیشم، چی دار
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست. مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت. _ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛ پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم! من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته... احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت: _ بحث احساساتی شد... مهیا خنده ی آرامی کرد. 😊 _ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره... _ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم؟ _ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه... و به قلب مهیا اشاره کرد. احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.😘 _درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم. مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد. **** مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا... به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت. _شما تعقیبم می کنید؟! _ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم. _خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟! _نه! چیز خاصی نیست. سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد. _ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. _ بله همینطوره... _ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم. _ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد. _ بله خواستگاری... _ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم. مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد. _من باید برم خونه، دیر شده! _ بگذارید برسونمتون... _نه درست نیست. خودم میرم. شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود. مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت. _ مهیا بابا... سرجایش نشست. _ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست. _ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته... مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود_و_دوم در اتاق زده شد. احم
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت. بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد. ـــ سلام! سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را کنار گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود. شهین خانوم لبخندی زد.☺️ ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهال جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد. 😄 ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب! خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم. مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد. همه خندیدند😄. شهاب سرش را پایین انداخت. ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده... شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ الان هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد. 😊 ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد. ـــ بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد. مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت زد. ☺️ ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟! ـــ بله... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#آیه_های_انتظار6 #علائم_ظهور #صورتی_درخورشید سلام عصرتون بخیر🌹 جمعه ها با #آیه_های_انتظار در خدمتتون هستم🌹 در باب آشنایی با عوامل ظهور هست لطفا در کانال بمونید و بخونید. 🥀🌿اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست! 🥀🌿 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌞 از نشانه های ، ظاهرشدن در قرص🌞 خورشید ذکرشده است. 🤔 مردم سیمای مردی رادر قرص 🌞خورشید خواهددید که نام و نشان اوراخواهدشناخت. این پرشکوه درعهد خواهدبود ودر آن هنگام سپاه هلاک خواهند شد. 😱 📚ارشاد مفید. ص338 📚بحارالانور ج52 ص220 📚اعلام الوری ص428 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#آیه_های_انتظار6 #علائم_ظهور #صورتی_درخورشید🌞 صاحب کتاب📕 #روزگار_رهایی مینویسد: منظور از سیمای مردی که در قرص خورشید🌞 ظاهر خواهد شد، سیمای حضرت مسیح (علیه السلام)است که در خورشید🌞 ظاهر میشود واز آسمان فرودمی آید و با حسب و نسبش شناخته میشود ودیگر کسی در حق او دچار تردید نمیشود. ودرحدیث دیگری امده است🤔 صورت و سینه ای در قرص #خورشید 🌞 برای مردمان ظاهر میشود. 📚روزگاررهایی ج2 ص845 📚همان ص 846 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌞 در روایتی از امام صادق (ع) آمده است : سه بانگ آسمانی در ماه رجب شنیده میشد: 🌷1)آگاه باشید که لعنت بر ستمگران باد 🌷2)ای گروه مومنان! رستاخیز نزدیک است 🌷3)بدن انسانی به وضوح در قرص خورشید🌞 دیده میشود که با صدای رسا بانگ بر می اورد: هان ای مردم! خداوند فلانی، پسر فلانی...(سلسه نسب حضرت قائم(عج) را تاحضرت علی(ع) میرساند)را برانگیخت. 📚غیبه طوسی، ص268-بحارالنور ج52 ص289-منتخب الاثر ص422 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
سلام مهربونا🌺 4پارت رمان رو شب تقدیم نگاهتون میکنم.
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود_و_سوم با صدای مادرش، چادر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. ــــ من اول شروع کنم یا شما؟! مهیا آرام گفت: ـــ شما بفرمایید. ـــ خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم! این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید. ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش را با خجالت پایین انداخت. ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند. ــــ شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم... ـــ بفرمایید؟! ـــ شما می خواید برید سوریه؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم. احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت. ــــ مهیا خانم جوابتون... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید. ــــ سکوتتون علامت رضایته؟! مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت. شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت. * آیا وکیلم: ــــ با اجازه بزرگترها، بله! نفس آسودهی کشید. صدای صلوات در محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد. اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید. دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الان مرد زندگیش است. بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود... شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. آرام دستان مهیا را در دستش گرفت. با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت، الان حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که... شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد. ـــ ممنونم، مهیا خانوم... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ☺️ ــ الو شهاب... ــ سلام خانمی... ــ سلام عزیزم خوبی؟! ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟! ــ نزدیک خونمونم. ــ دانشگاه بودی؟! مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه! شهاب خندید.😃 ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم. شهاب جدی گفت: ــ مهیا! مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم. ــ استغفرا...! مهیا گفت : ــ خوبه، همیشه استغفار بگو! شهاب بلند خندید. 😃مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود. ــ چی شد؟! ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی! مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!! ــ مهیا پرده رو بکش... مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش. ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند. ــ باشه. ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون! مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام... شهاب ناراحت 😔گفت: ــ چرا؟! ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره! مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند. شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم. مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!! شهاب بلند زد زیر خنده: ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟! ــ نه سلامتی آقا! ــ یا علی... ــ علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود_و_پنجم هوای گرم، کلافه اش
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند. صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهال خانم وار خانه شد. ــ مهیا مادر... جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست. ..... ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره! ــ اومدم مامان... مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد. در را باز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت. ــ سلام خانومی! به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد.☺️ ــ سلام! ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند. مهیا به بیرون نگاهی انداخت. ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه! ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟! ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه... شهاب خندید. 😃 ـــ دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟! ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟! شهاب لبخندی زد ☺️و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد. ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده... مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اولا اخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! داداشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد. ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده😃، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درستم کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت رو زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود_و_ششم شهاب مجبورش کرده بود
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.😄 ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. 😊 ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژست مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨❤️✨ ❤️✨ ✨ خدايا! به ما بياموز دريابیم که زندگي سراسر مقدس است و فقط نيروي خداوندست که كه در تمام هستي جاريست و به همه ی موجودات جان مي بخشد. پس ياري‌مان كن که با همه کس و همه چيز با عشق و احترام رو به رو شویم و خود را از ديگران جدا نبينیم. 🍃💐ظــهور نزدیــک است💐🍃 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 من حیف نشدم؟ 🔻من به این خوبی؛ چرا همسرم اینجوریه؟! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✍صاحبدلی گفت: نقشه گردی بی ثمر است! نقشه دلت را،زیر و رو کن! ببین لابلای کدام شلوغی،گُمَش کرده ای. دلبـر،اگر دلت را بُرد درتمامِ ثانیه هایت، ظهور میکند! به ظهور، بی حضور نخواهی رسید! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯