eitaa logo
ازخاک تاافلاک
273 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_30 بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کر
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده. کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد. امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه چیز خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ... ✍نیل۲ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯