ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_ام ــــ جان من مهیا همه ای
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_سی_و_یکم
همزمان سارا و نرجس وارد شدند.
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد.
ـــ سلام مهیا جونم خوبی ؟😊
ـــ خوبم سارا جون تو خوبی؟
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست.
ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ؟
ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار .
ــــ فردا ؟؟
ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا.
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی آورد. مریم با دیدنش گفت :
ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی.
مهیا فلش را از دست سارا گرفت.
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم.
ـــ مرسی عزیزم.
ـــ خب دیگه من برم.
ـــ کجا ؟ تازه اومدی.
ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم.
ـــ باشه گلم.
ـــ راستی حال سید چطوره ؟
همه با تعجب به مهیا خیره شدند.😳
مریم با لبخند روبه مهیا گفت 😊
ـــ خوبه مرخص شد. الان تو خونه داره استراحت میکنه.
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت.
ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن؟
مریم ریز خندید.😀
ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند.
ـــ اها خب من برم
ـــ بسلامت گلم .
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود .
وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت. لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت .یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد .
وقت نداشت باید دست به کار می شد .
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست به ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی
مزاحم ڪارش باشد...
#ادامه_دارد.....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸