⭕️محرّم غریب نماند!
♦️بانصب بیرق و کتیبه عزا درب منزل یا آپارتمان، اجازه ندیم امسال #محرم غریب بماند!
🔹اگر هر خانه فقط یک بیرق عزا نصب کند، به راحتی یک شهر، سیاهپوش عزای پسر حضرت زهرا(س) میشود...
#هر_خانه_یک_حسینیه
#ما_ملت_امام_حسینیم
اَللهُمَّ ثَبّْت ِْاَقدٰامَنا عَلیٰ
مُحَبَتِ "الحُسَیـــــنْ؏ "
بختشبلندهرکهگرفتار #حسین است
#اللهمارزقنیشفاعتالحسین...
#هر_خانه_یک_حسینیه
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃
•.
با اذن مادرش به #محرم رسيده ايم
او گفته است ؛ تک تک ما را صدا كنند...
#ما_ملت_امام_حسینیم
@Azkhaktaaflak
ـ{🌤💛}ـ
اول صبح بـه سمتِ حرمت رو ڪردم ...
دست بر سینه سلامی به تو دادم عباس!
#صباحکم_حسینی🌱
#ما_ملت_امام_حسینیم
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روی گل محمدی از اشک تر شده است... 😭
🎙مداحی حاج میثم مطیعی در محکومیت اهانت وقیحانه به پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم
#ما_ملت_امام_حسینیم
••
خواهم که با خیال تو شبها به سَر برم
خود میبرد خیال تو از دیده خواب را
#امام_حسین ♥️
#شبتون_حسینی 🌙
#ما_ملت_امام_حسینیم
💭تلنــگـرانه
😐حواست هست؟
.
«زهیر» زنش را در کربلا طلاق میدهد
تا در رکاب حسین علیه السلام شهید
شود!
.
و «ما» حسین را طلاق میدهیمتا در
کنارحوریان زمینی خیابانی و با عکس
وفیلم عروسکان خیمه شب بازی مجازی
و واقعی، زندگی کنیم!
.
حسینی شدن بها دارد...
و ما هنوز دنبال صفا کردنیم!
#اربعین
#محرمـ 🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌱هــزاران ســال از آغــاز حـیــات
بشر بر این کـرهی خاکـی مـیگـذرد
و همـهی آنان تا به امـروز مـردهاند
و ما نیز خواهیم مُرد و بر مرگ ما
نیز قرن ها خواهد گذشت.
🌱خوشا آنان ڪه مردانه مردهاند
و تو ای عزیز، میدانی، تنها کسانی
مردانه میمیرند ڪه مردانه زیسته
باشند...
✍🏻شهید مرتضی آوینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#رقیہ_سہ_سالہ🍁💔
با اسیران مےرود طفلے
سہ سالہ سوے شام
رد پاے ڪوچڪش بر روے
صحرا مانده اسٺ
#ما_ملت_امام_حسینیم 🌱
#بنٺ_اباعبداللہ_دخلیڪ🍂
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
3⃣2⃣#قسمت_بیست_وسوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💢 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💢 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💢 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💢 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💢 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💢 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#حب_الحسين_يجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم