ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_76 _چون نمیتونستم از دستت بدم ،دروغ نمیگم ، وقتی د
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_77
برگشت ، گیسو دوباره شده بود همان دختری که سالها پیش بی هیچ چون و چرایی حجاب
میگرفت و چادر سر میکرد...اخمی کردو گفت:
_مگه حاج اقا تا اینجا تعقیبت کرده؟!
_ _چطور مگه؟!
_ این چه سرو وضعیه؟! توکه چادر سر نمیکردی؟! گفتم شاید اقا جونت تا اینجا دنبالت
اومده که با همین ریخت اومدی اینجا نشستی...
گیسو پوزخندی زدو گفت:
_مگه برات فرقی میکنه من چطور میزنم بیرون ؟!
نیاز به صندلی اش تکیه دادو گفت:
_امروز ناجور مشکوک میزنیااا،)چشمان خود را ریز کرد به جلو خم شد(ببینم نکنه این
پسره آذین چیز خورت کرده؟!
اسم آذین را که شنید ابروهایش را درهم کشید و گفت:
_آذین و بیخیال ، چه خبر از شایان!
نیاز ابرویی باال انداخت و گفت:
_نمیدونم...چطور؟!
_ _ببینم نمیخواین قالِ قضیه رو بکنین؟!سه سال بَس نیست برای شناختِ یه آدم..؟!
نیاز که میدانست گیسو از زدنِ این حرفها منظوری دارد گفت:
_برو سرِ اصلِ مطلب گیسو...این حرفها و سواال چه معنی میده؟!
گیسو پوزخندی زدو گفت:
_اینکه میخوام ببینم دوستِ صمیمیم ،کسی که از خواهر به من نزدیک ترِ ، تکلیفش چی
شده و برای آینده اش چه تصمیمی گرفته به نظرت ایرادی
داره؟!
_ _من میشناسمت گیسو ،حتی
ٖ از خودت هم بهتر،پس طفره نرو..
گیسو اخم هایش را درهم کشید، تکیه اش را از صندلی گرفت به جلو خم شدو گفت:
_با شایان تموم کردی و از خیرِ ازدواج باهاش گذشتی ،کسی که سه سالِ به پات نشسته ،هر
بالیی دلت خواست سرش آوردی ، چرا؟!! چرا تو بگی بزار
خودم جواب بدم ،چون چشمای کور شده ات یکی دیگه رو گرفته بود ،کسی که مطمئن
بودی حتی یه نیم نگاهم بهت نمیندازه، میدونستی کسِ دیگه
ای رو دوست داره ،اما شانس آوردی...چه شانسی ؟؟ بزار اینم خودم بهت میگم...پسرِ به
کسی دلبسته بود که هیچ عالقه ای بهش نداشت ،از قضا اون آدم
دوست صمیمیت بوده ،کسی که بهت اعتماد داشت از جیک و پوکش با خبر بودی.....
نیاز با اخم به گیسو زُل زده بود ،باالخره زبان باز کردو گفت:
_ _این مزخرفات چیه سرهم میکنی؟؟خُل شدی؟!زده به سرت حتماً..
_مُزخرفه؟؟! چرنده ؟! نه عزیزم عینِ واقعیتِ..
نفسِ عمیقی کشیدو ادامه داد:
_تو عاشقِ کوروش شدی...ولی چون میدونستی کوروش محالِ از من دل بکنه...اومدی سراغِ
منو ازش پیشم بد گفتی،میدونستی ازش خوشم نمیاد،از
موقعیت استفاده کردی ، بهم گفتی دختربازه،هرزه اس ،انقدر زیرِ گوشم خوندی که منه
ساده همه ی حرف هات رو باور کردم ، شبه عروسیِ گیتی رو که
یادته!؟! انقدر رفتارت ضایع بود که هرکس دیگه ای جای من بود بهت شک میکرد،حاال
فهمیدم چرا اصرار داشتی با اون پسره شهریار ازدواج کنم،
میخواستی منو از دور خارج کنی و راحت به کوروش برسی، با نامزدیٍ من و آذین خیالت
راحت شد،اما برخالف تصورت اون همچنان دلش گیرِ من بود،
وقتی دیدی نقشه هات داره نقشِ برآب میشه...رفتی پیشش و تمامِ پَته های منو ریختی رو
آب ، بهش گفتی من دخترِ سالمی نیستم...)اه کشید ،بغض
داشت(چرا نیاز؟! چرا از اول بهم نگفتی؟!چرا گند زدی به این رفاقت؟!چرا پشت پا زدی به
همه ی روزا و خاطره های خوبمون؟!چرا به اون شایانِ بدبخت
رحم نکردی ؟کم برات سینه چاک میداد؟!کم با زمین و زمان بخاطرِ توعه بی لیاقت
میجنگید ؟!انقدر پست بودی و من خبرنداشتم؟؟
نیاز دست به سینه نشست و با همان اخم گفت:
_تو مانعِ بزرگی بودی گیسو ، هرکاری کردم چشمم رو روی کوروش ببندم و فراموشش
کنم نشد ،اونو از چشمِ تو انداختم ، ، اون باید مالِ من میشد
،هنوزم میگم کوروش حقِ منه نه تو ، تو دوستش نداشتی هِی پَسِش میزدی اما باز عاشقانه
دورت میچرخید،شبِ عروسی گیتی وقتی اونجوری بخاطرت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
☘️امام صادق(ع):
کسی که هفت مرتبه بگوید
«یا ارحم الراحمین»
از جانب خداوند خطاب میرسد:
ای بندهی من! حاجت خود را بخواه تا اجابت کنم...🙏
مکارم الاخلاق، ص346
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
🌹آی جوون ها امیدهای امام زمان
شماها هستید امیدشو ناامید نکنید✨
#فوق_العاده_زیبا🌹
🌼اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج🌼
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ جدید و جذاب أینَ عَمّار؟!
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🍃💐همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است💐🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📚ره توشه
🔴 ذکری که جز خداوند کسی قادر به نوشتن ثواب آن نیست.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_77 برگشت ، گیسو دوباره شده بود همان دختری که سالها
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_78
سینه سپر میکرد و جوابِ آالله رو میداد، از درون میسوختم اما دم نمیزدم ،تو...تویی که
بهترین دوستم بودی ،شدی اولین و مهم ترین دشمنم بدونِ اینکه
خودت خبر داشته باشی....نمیخواستم هیچوقت هم بفهمی...اما خوشم اومد زرنگ تر از این
حرفها بودی... اره من به کوروش گفتم که تو دخترِ درستی
نیستی...گفتم پاتوقت پارتی های شبانه اس ، هرچی به ذهنم رسید گفتم و تورو از چشمش
انداختم ، اما در موردِشایان ...من نمیدونستم تهِ این ماجرا چی
میشه پس صبر کردم تکلیفِ تو معلوم بشه ،با خارج شدن تو از این دور ، تکلیفِ منم معلوم
شد ،وقتی نامزد کردی ،باالخره تونستم تصمیم بگیرم و همه
چیز رو با شایان تموم کنم، برام مهم نیست شایان عاشقم بوده و بخاطرِ من سینه چاک
میداده ، تنها چیزی که برام مهم بود و هست کوروشِ و عشقش...
بلند شد و ایستاد ،سرِ گیسو هم به همراهِ نیاز باال رفت و به چشمانش نگاه کرد،صدای نیاز را
شنید:
_حاال که همه چیزو فهمیدی ، دیگه چراغ خاموش جلو نمیرم ، همه چیزو علنی میکنم ، میرم
سراغشو واقعیت رو بهش میگم....میگم که وقتی توعه بی
لیاقت پَسش میزدی ،من براش پر پر میزدم...مطمئن باش کوروش رو میکشونم سمتِ
خودم...حاضرم همه ی هستیم رو بدم اما کوروش رو بدست بیارم...
حرفش که تمام شد ،کیفش را برداشت ،از کنارِ گیسو گذشت،گیسو همانطور که نشسته بود
و به جای خالیِ نیاز نگاه میکرد ،دستش را دراز کرد و مُچِ
دست نیاز را گرفت و گفت:
_ خیال نکن منو از میدون بدر کردی حاال راحت میتونی کوروش رو بدست بیاری ؟!
نیاز با تعجب برگشت و بی حرف به گیسو نگاه کرد...گیسو ادامه داد:
_حاال کسی رغیبت شده که مثلِ خودت حاضرِ جونشو برای کوروش
بده...میشناسیش...آالله...اون مثلِ من نیست که کوروش براش ذره ای اهمیت نداشته
باشه،خودت یه نمونه اش رو تو عروسی گیتی دیدی....دیدی اونقدر شهامت داشت که جلوی
چشمِ من ، برای داشتنِ کوروش جنگید...اینو بهت گفتم تا
یاد آوری کرده باشم حریفِ قدَری پیشِ روته...تقریباً شانست صفره... چون مادرِ کوروش
هیچوقت تورو به عنوانِ عروسش نمیپذیره، این آالله اس که برنده
ی این بازیه....
*****************
هیچ فکرش را نمیکرد، نیاز کسی باشد که اینطور بی رحمانه از درِ دوستی وارد شود و از
پشت خنجر بزند... اگر گیسو هم عاشقِ کوروش بود ماجرا به
همین سادگی ها تمام نمیشد...مطمئنا اتفاقِ جبران ناپذیری می اُفتاد...دورِ نیاز را یک خطِ
قرمز کشید شاید حق با مادرش بود ، نیاز کسی بود که روی
گیسو تسلط داشت این دختر با تمامِ ادعاهایش خامِ این دوستیِ دروغین شده بود، عصبانی
بود ازخودش، از اینکه نیاز را نشناخت، از اینکه حماقت کرد ،از
اینکه به پشتوانه ی حرفهای نیاز به کوروش انگ هرزگی زده بود ،از اولش هم میدانست
کوروش اینکارِ نیست....شاید کوروش هم حق داشت اونطور رفتار
کند و از گیسو جلوی آذین بد بگوید و خرابش کند ،وقتی گیسو تا این حدِ تحتِ تا
ٖثیرِ
حرفهای نیاز قرار گرفت چرا کوروش نگیرد ،؟!چرا کوروش آن حرفها را باور نکند...
به خودش آمد ، روبه روی عمارت ایستاده بود اصال نفهمید کی رسید؟چطور رسید ؟انقدر
غرق در افکار خود بود که زمان و مکان را از یاد برده بود...کلید
را در قفل در چرخاند،درباغ را باز کردو وارد شد،ماشینِ میعاد را دید که در پارکینگ پارک
شده ، این یکی را دیگر کجای دلش میگذاشت؟؟ در این وانَفسا
کَل کَل و درگیری با گیتی را کم داشت...از طرفی هم دیدنِ میعاد برایش هیچ خوشایندنبود
،این مردک انگار حقِ گیسو را خورده بود که گیسو تا این
حد از او منزجر بود و متنفر...
نفسش را از حرص بیرون دادو پا تند کرد ،باید زود به اتاقش میرفت و استراحت میکرد ،
ذهنش خسته بود، خسته ی این اتفاقات عجیب و غریب...
نزدیکِ درِ عمارت شد ،هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که صدای آشنایی
بگوشش خورد،گوش تیز کرد ، صدا تقریبا دور بود چون واضح شنیده
نمیشد...دوباره شد همان گیسوی همیشگی ،همان دخترِ فضول و ماجراجو...
پایش را از روی پله پایین کشید و به سمتِ پشت عمارت رفت...هرچقدر که نزدیکتر میشد
صداهم واضح تر به گوش میرسید انگار کسی با موبایلش
صحبت میکرد،آنهم آهسته...
باالخره رسید ، از دیدنش تعجب کرد، جلوتر رفت تا بفهمد چه کسی پشتِ خط است که
باید اینطور مخفیانه و آرام با او سخن کند..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_78 سینه سپر میکرد و جوابِ آالله رو میداد، از درون
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_79
از چیزهایی که میشنید گوشش سوت کشید، باور نمیکرد ، به خودش آمد گوشیِ موبایلش
را بیرون کشید ، صدایش را ظبط کرد، میدانست اگر بی مدرک
جلو برود کسی حرفش را باور نمیکند...
*********
گیتی در آشپز خانه کنارِ معصومه خانم بود، حاج رضا و میعاد در قسمتی از مهمانخانه نشسته
و از سیاست حرف میزدند،سبحان هم در گوشه ای دیگر
تنها نشسته بود ، به جلو خم شدو دستانش را روی رانِ پایش گذاشته و همزمان پای چپش
را تکان میدادو به زمین چشم دوخته بود ، گیسو برادرش را
میشناخت ،حاالتِ رفتاری اش را از بر بود میدانست استرس و نگرانی باعثِ بروز این حاالت
عصبی شده ،اما هرچقدر بیشتر فکر میکرد ،کمتر به نتیجه
میرسید ،افکارش را پس زدو به سمتِ برادرش قدم برداشت ، کنارش نشست،سبحان انقدر
درگیر بودحتی
ٖ متوجه گیسو هم نشده بود، گیسو چندبارآرام
صدایش کرد...نه...انگار در این دنیا حضور نداشت ،روحش جای دیگری پرسه میزد، تکانش
دادو صدایش زد،مثلِ اینکه اِفاقه کرد،سبحان به سمتش برگشت
و گفت:
_هان، چیه گیسو...
_ _کجایی داداشی ،تو هپروت میچرخیا....
سبحان اخمِ کمرنگی کردو گفت:
_حوصله ندارم سربه سرم نذار گیسو...
گیسو موشکافانه نگاهش کرد، متوجه این رفتارها نمیشد، حق هم داشت تا حاال سبحان را
انقدر آشفته و بهم ریخته ندیده بود...
_چیشده سبحان،چندوقتِ از این رو به اون رو شدی، چرا همش آشفته و نگرانی...به من بگو
شاید بتونم کمکت کنم...
سبحان پوزخندی زدو گفت:
_بیخیال گیسو ، از دستِ تو کاری بر نمیاد ،یعنی از دستِ هیچکس کاری ساخته نیست...
گیسو عصبی شدو تشر زد:
_بهت گفتم حرف بزن ،اگه که نتونستم کمکت کنم ،خودم راهمو میکشم میرم...
سبحان که میدانست حریفِ زبان تند و تیزِگیسو نمیشود، با کالفگی گفت:
_عینِ کَنه می مونی دختر ، تا ته توی ماجرا رو بیرون نکشی ول کُنِش نیستی...
گیسولبخندِ دندان نمایی زدو گفت:
_آباریکال... حاال زود تند سریع بگو ماجرا از چه قرارِ..
سبحان لبخندِ غمگینی زدوگفت:
_خدا به دادِ اون آذین بدبخت برسه،قرارِ چی بکشه از دستت وروجک...
گیسو اخم هایش را درهم کشیدوگفت:
_از خداشم باشه که یکی مثلِ منو داره ، حاال نپیچون ، میدونی که بیخیالت نمیشم پس
زودتر بگو تا از دستم خالص شی...
سبحان نگاهی به اطراف انداخت و به گیسو اشاره کرد که دنبالش برود..باهم به بالکنِ
مهمانخانه رفتند...
***
_ _توآذین رو دوست داری؟!
به وضوح از این سوال متعجب شد، سبحان چرا باید همچین سوالی از گیسو بپرسد ، نکند
موضوعِ آشفتگیِ سبحان مربوط به آذین باشد؟
_چیزی که میخوای بگی به آذین ربط داره؟!
_ _جوابمو بده ،دوستش داری؟!
دوستش داشت جانش بودو آذین، در این مدت کم انقدر وابسته اش شده بود که حتی
ٖ
فکرِ نبودنش آتش به جانِ این دختر می انداخت...
_معلومه که دوستش دارم...من نمیفهمم سبحان چرا این سواال رو میپرسی ؟!
_ _ چطور شد عاشق کسی شدی که هیچ سنخیتی باتو و خواسته هات نداره؟!
گیسو جاخورد ،رنگش پرید...
_از کدوم خواسته حرف میزنی؟!
سبحان لبخندی زدو گفت:
_خیال میکردی حواسم به خواهرم نیست؟! فکر میکردی چون حرفی نمیزدم و چیزی
نمیگم از همه چیز و همه کس بی خبرم؟! من میدونم که دلت با
ما نیست دختر، میدونم که حاج رضا و کارهاش رو قبول نداری...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
تلنگر مهدوی
💥هنگام رای دادن☑ به فرد صالح ، متوجه باشیم اصلح حقیقی ، امام مهدی(ارواحناله فداه)است.
👌امیدمان فقط به او باشد و الا خدا ناامیدمان خواهد کرد💥
《دعای برای فرج فراموش نشود》
👌بدانیم #انتخابات در دوران تاریک غیبت امام زمان(عج) درمان نیست بلکه حفظ جامعه بیمار شیعه برای رسیدن طبیب حقیقی است💫
😭یاصاحب الزمان ادرکنا😭